دیروز رفتم دکتر ستون فقرات. همه پیر و فرسوده بودن جز من! یه پسره هم سن و سال من مامانشو آورده بود دکتر. از بس اونجا پیرزن دیده بود، منو که دید انگار کور سویی از امید در دلش جوانه زد و هیییی نگاه می کرد. خیلی بیریخت بود طفلی. موهای کم پشت ولی بلند داشت. زیر چشماش سیاه و کبود. خودش سیاه اه اه. اصلا یک لحظه چشماش رو از رو من بر نمی داشت. منم فقط می تونستم زمانی نگاش کنم که دو تا مریض از جلوم رد شن من بین اون دوتا مریض سرمو بگیرم بالا تا مثلا از سمت چپ و راست کسی نبینه من دارم به اون نکبت نگاه می کنم! هرچی اخم کردم از رو نرفت. دیگه تصمیم گرفتم زبون درازی کنم براش که متاسفانه اصلا موقعیت نبود. نمی دونید با چه مصیبتی زبونمو تو دهنم نگه می داشتم! حتی دستمو گذاشتم جلوی دهنم که یه وقت باز نشه زبونم بپره بیرون!!!!
+ دکتر گفت دیسک کمر دارم