خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

ماجرای خواستگار(قسمت اول)

خواستگار به زور راضیمون کرد که حداقل یک بار بیاد خونمون.داییمو  زن داییم هم با خودشون اوردن.چون در واقع مامان و بابای خواستگار، پدر خانم و مادر خانم پسر داییم هستن. خواهر خواستگار(یه خواهر دیگش)هم باهاشون اومد. خاله و شوهر خاله من هم بودن. گفتن ساعت 9 میان ولی 9.30 رسیدن. انقد استرس داشتم نمی تونستم پری(عروسکم) رو از خودم جدا کنم. بغلش کرده بودم و راه می رفتم. بالاخره زنگ درو زدن. پری رو با عجله پرت کردم تو اتاق. گوشیمو گذاشتم رو سایلنت و رفتم پیش مامان. درو باز کردیم اول داییم بعد زن داییم بعد مامان خواستگار و بعد باباش بعد خواهرش و بعد خودش. خواستگار از بس استرس داشت. سه بار بهم سلام کرد. پشت سر هم نه! مثلا به من سلام کرد. به بقیه سلام کرد. دوباره به من و بعد به بقیه و دوباره...

یه جایی نشستم که خواستگار منو نبینه. مامان گفت پیش دستی بذار جلوی مهمونا. با اینکه باهاش هماهنگ کرده بودم که منو فقط برای تعارف شیرینی بلند کنه اما بازم فراموش کرد. با دستای  لرزون پیش دستی ها رو گذاشتم. وقتی جلوی خواستگار گذاشتم گفت ممنون تو دلم گفتم "ببند دهنتو" و بعد نشستم. اونوقت شیرینی که خواستگار اورده بود رو باز کردن و دادن من بدبخت تعارف کنم. باز هم به خواستگار که رسیدم گفت ممنون و من تو دلم گفتم "هیس! نشنوم صداتو"

گفتن ثنا جان و خواستگار برن توی اتاق با هم حرف بزنن. مامان رفت لامپ اتاقو روشن کرد و پنکه رو هم همینطور.(رفتیم تو اتاق مامان. چون اتاق خودم خیلی بهم ریخته بود. کتابا وسط اتاق بود و مداد رنگی ها روی میز ولو بود و پری هم اون وسط غش کرده بود) نشست روی صندلی من نشستم روی تخت مامان. پنکه فقط طرف اون بود.دست به سینه نشست و شروع کرد:

امید هستم. متولد 63. از سال 87 کار میکنم. فوق دیپلم الکترونیک دارم.تا الان به خاطر کارم نتونستم ادامه تحصیل بدم. ولی می خوام بعد از ازدواجم ادامه تحصیل بدم. اما نمی ذارم به زندگی مشترکم لطمه ای بخوره. 

من: من دفعه اول که گفتم نیای برای این بود که خوشم نمیاد پدر و مادر طرف منو واسش انتخاب کنن و خودش دلش پیش کس دیگه ای باشه.

اون: نه نه اصلا بذارین براتون توضیح بدم. من تو بله برون خواهرم که شمارو دیدم .. ببخشید جسارت نباشه دارم اینو بگم یه وقت ناراحت نشین... از ارامش توی چهرتون خوشم اومد اما اصلا روم نمی شد به مامانم و بابام بگم چون یه حیایی بینمون هست با خودم گفتم یا بالاخره ...جسارت نباشه اینو می گم ناراحت نشین...به شما می رسم یا اینکه می رم کرج(کلا کرجی هستن اما شمال زندگی می کنن) اما یهو دیدم مامان و بابام هم حرف شمارو می زنن دیگه منم استقبال کردم و گفتم چه بهتر.

من: من یه نفرم. لازم نیس به من بگی شما...می خوای کجا زندگی کنی؟

اون:من هر جا که ..جسارت نباشه ها ببخشید... همسرم بگه می خوام اونجا زندگی کنم.

من: من نمی تونم مامانمو تنها بذارم برا همین نمی خوام از این شهر برم

اون: حق هم دارین مگه می شه این مادری رو که ... جسارته... دختر به این خوبی بزرگ کرده تنها گذاشت؟هر جا ...ببخشیدا.. شما بگین زندگی می کنیم.اصلا اگه بخواین مامانتونم با ما تو یه خونه باشه.

من: نه تو یه خونه که نه. اما می خوام نزدیک خودم باشه. ب من نگو شما

اون: بله چشم. من فقط تو زندگی ارامش می خوام. جسارته.. واقعا هیچ درخواستی ازتون ندارم. فقط یه زندگی اروم... ناراحت نشینا.من تا اخرین حد توانم.. حتی بیشتر از توانم سعی می کنم که موفقتون کنم. هر جوری که بخواین. درست نیس حالا بگم از نظر مالی. از هر نظری که فکر کنین من حمایتتون می کنم.

من: من باید چیکار کنم؟

اون: آرامش! ببخشیدا! فقط آرامش. من نمی ذارم اب تو دلتون تکون بخوره. همه جوره راحتی شمارو می خوام(اینارو در حالی می گفت که پنکه فقط طرف خودش بود)

من: خب به من نگو شما. حرفامون تموم شد دیگه بریم.

اون: از نظر پوشش هم هرجور خودتون دوست دارین. من کلا مذهبی نیسم. ادم راحتی ام

من(با خوشحالی): تو بی دین هستی؟!!

اون(با چشمای گرد شده) : نه! وای این حرفا چیه! خدا نکنه! من به خدا و دین کاملا اعتقاد دارم.

من( پنچر) : اهان... اما خب به نظر من انسانیت مهمه. نه دین.نه خدا.

اون(با بی حوصلگی) : حالا این حرفا اصلا مهم نیس.. جسارت نباشه یه وقت.. من از خیلی وقت پیش شمارو دوست داشتم همه جوره مورد تایید خونواده من هستین. از هیچ تلاشی دریغ نمی کنم.همه جوره پای حرفام هستم. اهل دروغ نیسم. اهل عجله نیسم. خیلی منطقی ام. اصلا عصبانی نمی شم. فقط هدفم ... ببخشید جسارت نباشه... ارامش شماست

من( چشمام به گل قالی بود) : باشه..بریم

اون: یک ساله که من دوستتون دارم ببخشیدا.. حالا نظرتون مثبته یا منفی؟

من: از گذشته من چیزی می دونی؟ از بابام؟

اون: نه فقط می دونم که با مادرتون زندگی می کنین. 

من: به نگو شما. اره سال 90 جدا شدن. من کلا از مردا خوشم نمیاد. 

اون: من نمی ذارم ذره ای شما اب تو دلتون تکون بخوره. همه جوره هستم باهاتون جسارتا. جوابتون مثبته؟

من: جوری که از خودت تعریف می کنی، هیچ ایرادی نداری که من بخوام الان بگم نه. ولی اینطوری که نمی شه جوابی بدم. باید بیشتر ببینمت و باهات حرف بزنم

اون: بله درسته. جسارتا من می تونم شمارتونو داشته باشم؟

من: باشه.

اون:( فقط نگام می کنه)

من: خب می خوای حفظ کنی؟

اون: نه یادم نمی مونه

من: تو گوشی سیو کنی؟

اون: گوشیم تو هاله

من: یادداشت؟

اون: خودکار همرام نیس

من: ولش کن بگو شمارتو حفظ میکنم

اون: (گفت)

من: اوکی .. بریم

اون: واقعا؟؟؟ حفظ کردین؟ وای چه قدر باهوشین.

من: چهارتا شماره ست دیگه. بریم

.

.

پا شدیم اومدیم بیرون. باباش صلوات داد اللهم صل  علی... بقیه هم همراهیش کردن آل محمددد

نشستیم. پرسیدن خب چی شد؟ هیچی نگفتم.گفتن اگه حرفی هست می خوای تو جمع بزنی بگو. گفتم نه.داییم گفت حالا با یه ساعت حرف زدن که نمی تونه تصمیم بگیره.باید بیشتر حرف بزنه. سریال پایتخت هم دیگه تموم شده بود. پا شدن رفتن.

.

.

بقیه ش رو تو پست بعدی می گم


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد