خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

ماجرای خواستگار(قسمت دوم)

رفتن شب خونه پسر داییم بمونن. از اونجا آنلاین شد و هی بهم پی ام داد. حرفای جالبی نزد که الان بگم و دور همی بخندیم. فقط خنده دار ترینش این بود که وقتی آیکن گل می فرستاد بعدش می نوشت این گل ها در مقابل تو هیچ هستن! خب مرتیکه معلومه که هیچ هستن! دو تا آیکن گله دیگه!

فرداش قرار شد همه با هم برن طرفای آ/س/ت/ا/ر/ا و به ما هم گفتن با ما بیاین. ما هم دیدیم فرصت مناسبیه که طرف رو بهتر بشناسیم( و من دلیل بهتری برای رد کردنش داشته باشم) مامان و باباش و پسرداییم و زنش و خواهرش و پسر دایی مجردم و پسر دایی خود خواستگار اومدن دنبالمون. مامان خواستگار جلو نشت. منو خواستگار و مامان عقب. جوری نشستم که مبادا لحظه ای گوشه کیفم بهش بخوره.پدرش به خونه های نزدیک خونه ما نگاه کرد و گفت اینوار خونه چنده؟( یعنی من می خوام اینجا برای دختر شما خونه بخرم) مامان گفت اینورا خیلی گرون شده الان شاید یه خونه 100 میلیون باشه.پدر خواستگار گفت 100 میلیون که عالیه خیلی کمه(طفلی مامان... مامان عزیزم..). رسیدیم اونجا. بچه ها گفتن بریم قدم بزنیم. زن پسر داییم منو برد یه گوشه باهام نشست ر وتخته سنگ یه کم حرف زد و به داداشش گفت امید من جامو می دم به تو. امید گفت واقعا لطف می کنی. همه رفتن اونور تر و با هم عکس گرفتن و خواستگار روی یه تخته سنگ کنارم نشست. طبق معمول گفت واقعا شما همه جوره مورد تایید خانواده م و خودم هستین. گفتم تو هنوز به من می گی شما! خندید. بقیه عکس گرفتنشون تموم شد و رفتن دور بزنن. من و خواستگار پشت کوه تنها شدیم! با خودم می گفتم اگه دستمو بگیره، اگه بهم نزدیک شه، اول بزنم تو گوشش بعد بیام پیش مامان اینا، یا نه فقط فحش بدمو بیام؟ یا بهش بگم اه حالمو بهم زدی و بعد پا شم بیام...

دستمو نگرفت. فقط چرت و پرتای روز قبل رو تکرار کرد. بهش گفتم چرا عروسی خواهرت نرقصیدی؟ گفت والا من خجالتی ام رقص هم بلد نیسم. گفتم کاری نداره. دستاتو باز کن با اهنگ بشکن بزن. خندید. به گنجشکا نگاه می کردم. دلم می خواست منم پرواز کردنو بلد بودم. اونوقت اولین کاری که می کردم پرواز به سمت خونه و کنار پری(عروسکم) بود. مامانش اومد با یه پیش دستی پر از میوه. ازمون عکس گرفت. گفت بعد ها به این عکس نگاه می کنین ذوق می کنین. من از خودم می پرسیدم: بعد ها؟ یعنی من و این یارو که کنارمه قراره بعد ها هم با هم باشیم؟ مامانه رفت. خواستگار گفت الان این عکسو تو تلگرام می فرسته برای داداشم و زن داداشم. گفتم اتفاقا تو عروسی دوستم(دریل) عمه ش هم بدون اجازه ازم عکس می گرفت می فرستاد برای دوستش. دوستش هم از بندر عباس پا شد اومد اینجا خواستگاری من برای پسرش. ولی من حتی نذاشتم بیان خونمون. گفت پس خوب موقعی رسیدیم چون ممکن بود از دستتون بدیم. گفتم ولی من که گفتم نذاشتم حتی بیان خونمون. گفت واقعا خوب موقعی رسیدیم! دیدم انگار نمی فهمه چی می گم. ادامه ندادم. با دهن پر از هلو (peach) به رودخونه ای که جلومون بود نگاه میکردم. گفتم وقتی به رودخونه نگاه می کنم و بعد به زمین، احساس می کنم زمین هم حرکت میکنه! خیلی جالبه.امتحان کن. امتحان کرد و گفت نه زمین حرکت نمی کنه! آه کشیدم و به گنجشکا نگاه کردم. 

من: انگلیسی بلدی؟

اون: در حد هلو هاواریو. البته ثبت نام کردم برم کلاس. اما دیگه تنبلی کردم.

من: من می خواستم تری دی مکس یاد بگیرم.اما تنهایی نمی شد. باید می رفتم کلاس که تو این شهر کلاسش نیس.

اون: منم اتفاقا می خواستم یاد بگیرم!

من: یعنی می خواستی انیمیشن بسازی؟

اون: انیمیشن؟ آره دیگه کلا تری دی مکس.

من( می دونستم آخرین انیمیشنی که دیده تام و جری بوده اونم تو سن هفت سالگی از کانال 1) : اهان. بریم پیش مامان اینا.

رفتیم و من نشستم کنار مامان. جاتون خالی کباب خوردیم. فقط پسر دایی هام و بابای خواستگار کار می کردن. خود خواستگار فقط الکی راه می رفت. خواهرش می گفت می خوام برم دستشویی یا میگفت چیپس می خوام اما خواستگار اصلا اهمیت نداد. پسر داییم همه این کارارو کرد. پدر خواستگار اومد کنار من و شروع کرد به حرف زدن. من فلان شرکت رو تاسیس کردم. فلان کارخونه مال من بود. مدیر عامل بودم. رئیس بودم. باشه بابا! از فضل پدر، خواستگار را چه حاصل؟ تو راه برگشت مامانش ازم پرسید رانندگی بلدی؟ 

من: نه. 

پدرش :اون قسمتو پیاده می ری تا برسی به جایی که تاکسی می گیرن ؟

من: آره

مامانش: سخته نه؟

من: عادت کردم.

مامانش: الهی بگردم.

پدرش: دیگه کم کم باید گواهینامه ت رو بگیری (یعنی برات ماشین می خرم)

من: :)

مامانش: آره ایشالا 

پدرش: صبح ها که خونه هستی برو کلاس رانندگی

من: :)

مامانش: به امید خدا

مامان تو ماشین خوابش برد. سرمو به صندلی تکیه دادم. خواستگار تکون نمی خورد. مامانش به خواهرش اس ام اس تبریک عید می داد. رسیدیم دم در. با مامان و باباش دست دادم و با خودش فقط خداحافظی. اگر باهاش دست می دادم الان دستمو با ساتور (ساطور؟) قطع می کردم. اومدم نشستم روی مبل جلوی مامان. میوه آورد. نخوردم.نگاش هم نکردم. گفت خسته ای؟ گفتم آره...یه کم گذشت. گفتم می شه گریه کنم؟ گفت باشه. یهو بلند بلند زدم زیر گریه. عین بچه ها. مامان پا شد اومد جلوی من. گفت می فهمم دوسش نداری. منم دوسش ندارم. به دلم ننشست. گریه نداره. بهش می گیم نه. ولی گریه م بند نمی اومد. بازم گریه کردم.خواستگار اس ام اس داد و بهم گفت یه وقت ناراحت نشیا ولی خیلی دوستت دارم خوشحالم به آرزوم رسیدم. من بلند تر گریه کردم.. مامان رفت خوابید. رایتل به مناسبت عید فطر رایگان بود. زنگ زدم به دوست صمیمیم. ماجرا رو براش تعریف کردم. اونم برام کلاس گذاشت.خوابم میومد. اصلا یادم نمیاد چطوری رفتم توی اتاق و خوابیدم فقط چشامو باز کردم(امروز)  دیدم صبحه. انگار تازه از مراسم ختم برگشته بودم چشام می سوخت و خسته بودم(هنوزم هستم). مامان رفته بود پیش خاله. کانال منو تو در مورد پانداها حرف می زد. پری رو بغل کردم و منتظر مامان شدم. خواستگار از صبح ده تا پی ام و اس ام اس داده بود. جواب نداده بودم.دیشب قرار گذاشته بودن امروز هم بریم پیک نیک. فقط به پانداها نگاه می کردم.مامان اومد و زنگ زد به مامان خواستگار و گفت جواب ثنا منفیه. مامانش پرسید چرا؟ گفت می گه فکرامون با هم جور نیس. مامانه خدافظی کرد. خواستگار اس ام اس داد ثنا جان می شه با هم حرف بزنیم؟ جواب ندادم و دوباره یه اس ام اس عین همین فرستاد و چند بار زنگ زد اما من فقط سکوت. تا اینکه تصمیم گرفتم اینارو بنویسم تا ذهنم سبک شه و بتونم به کارام برسم.

خیلی خسته ام. هنوز حس کسی رو دارم که از مراسم ختم برگشته. 

نظرات 3 + ارسال نظر
مهندس jenin! 27 تیر 1394 ساعت 17:50 http://jenin.blogsky.com

تا آخرشو خوندم و کلی خوشم اومد :-)

~مریم~ 27 تیر 1394 ساعت 17:57

سلام عزیزم. این که ناراحتی نداره. مامان گفتن نه و تموم شد. به نظر من برای کسی با افکار و سلایق تو الان زوده که ازدواج کنی‌. از زندگیت لذت ببر.. برو سفر.. رانندگی یاد بگیر.. با دوستات باش..کلی تجربه های جدید بدست بیار.‌ دنیا تو بزرگ تر کن..به حرف اطرافیان توجه نکن. زندگی خودته. باید شاد باشی. همه ی زندگی ازدواج با یه کیس مناسب نیس. هنوز کلی وقت داری. ببین واقعا دلت چی میخواد تو زندگی

من دقیقا همون کارایی که دوست دارم رو انجام می دم برای همین هم اکثرا خوشحالم. اما این طرافیان گاهی منو تحت فشار قرار می دن
مرسی که درکم می کنی

منا شیک 31 تیر 1394 ساعت 00:40

چرا انقدر خودتو اذیت میکنی ؟ مسئله ی خاصی نیست تو زندکی هر دختری از این خواستگارا و اتفاقا هست . جواب تو منفیه و تمام!

خودتو درگیر این چیزا نکن

چشمممم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد