خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

ما را به خیر تو امید نیست، شر مَرسان

دیشب به محض ورود، مامان گفت نیم ساعت دیگه دریل و مامانش میان خونمون. می تونین تصور کنین چهره م چطور از این  به این  تغییر کرد. ولو شدم روی مبل و حتی نمی تونستم مقنعه م رو از روی سرم بردارم. مامان می گفت گرمه پاشو برو دست و صورتتو بشور بیا شام بخور. ولی مگه می شد؟! تمام اعضا و جوارحم بی حس بود. فقط زل زده بودم به تلویزیون که داشت اسایشگاه روانی رو نشون می داد. به مامان گفتم الان ارزومه یکی از اینا باشم. مامان دعوام کرد و بالاخره با تهدید رفتم دَشویی! توی دشویی یه کم گریه کردم و بعدش دمپایی ها رو خیس کردم که اگه دریل اینا خواستن برن دشویی پاهاشون خیس بشه و به دستگیره ی در هم صابون زدم.(می دونم خیلی بیشعورم) بعدشم شامو اونقدر تند تند و با عصبانیت خوردم که دلم درد گرفت. بعدش چای نبات و قرص رانیتیدین خوردم و با هر صدای پایی که از تو کوچه می اومد لرزه بر اندامم می افتاد از ترس رسیدن دریل به خود می پیچیدم.

از اونجایی که دریل خودش یه نوع دل درده، وقتی رسید دل دردم کلا یادم رفت. باهاش دست دادم و بعدش یواشکی دستمو مالیدم به لباسم که "دریلی" نباشم. گفت به به چه مبلای خوشگلی مبارکه. (خانم دریل حتی وقتی خونه خریدیم هم نگفت مبارکه. پس  کاسه ای زیر نیم کاسه بود) متاسفانه کنار من نشست. می گم "متاسفانه" چون دریل عادتشه موقع حرف زدن برخورد فیزیکی هم داشته باشه که من اصلا خوشم نمیاد. خب دوست ندارم موقع خندیدن بکوبه رو بازوی من یا باهام شوخی کنه و قلقلکم بده یا هی دستشو بزنه به شکمم. گوشیمو گرفتم دستمو سعی کردم یه جوری خودمو مشغول کنم. دریل داشت تعریف می کرد که رفتن با شوهرش کباب کوبیده خوردن و به نظرش اصلا خوب نبوده ولی شوهرش خیلی خوشش اومده (بهتون گفته بودم که دریل خیلی حرفارو می کشه. اینجوری: به شوهــــــــرم گفتــــــم حسیـــــــــــن مـــــا که شااااااام نداریـــــــم...) صداشو یواشکی ضبط کردم و فرستادم برای دوستان یه کم اونا هم در غم من شریک باشن و بعد دریل جان رفت سر اصل مطلب..

گفت شوهرم یه پسر عمو داره. زبانش عین ثنا عالی. کامپیوترش عین ثنا عالی(والا من سی دی رو هم به زور رایت می کنم) یه خونه سه طبقه داره. عین ثنا عشقِ خارجه(من اصلا عشق خارج نیسم!) پدرشم خدارو شکر مُرده دیگه ثنا راحته. یه مادر و خواهر داره یه کم خنده دارن. اونو می خوام برا ثنا جور کنم. اسمشم مصطفاست 

کوچیکترین عکس العملی نشون ندادم و سعی می کردم یه جوری هُلو بخورم که آبش بپاشه رو صورت خانم دریل... بعد مامان خانم دریل که تازه گوشی خریده گفت وای عکس فلانی رو توی تلگرام دیدین؟ عکس یه دخترو گذاشته که صورتش خونیه. خدا به داد برسه. آینده این بچه چی می خواد بشه؟ من گفتم چرا با یه عکس همچین نتیجه ای می گیرید؟ شاید عکس خواننده مورد علاقشه. شاید عکس آلبوم موسیقی مورد علاقشه. اصلا شاید از این عکس خوشش میاد بهش حس خوب می ده. چرا فکر می کنین این چیزا بده؟ 

و بعد وقتی خانم دریل گفت مادر و پدر شوهرم وقتی می رن بیرون یه کلاه می ذارن سرشون عین پزشک دهکده. و بعدش هار هار خندیدن. منم گفتم اتفاقا کار خوبی می کنن که اونجوری زندگی می کنن که دوست دارن. این ماییم که باید تغییر کنیم و انقد در مورد دیگران نظر ندیم. اونا  دوست دارن اونجوری باشن. به ما چه؟ چرا انقد خودتو درگیر کلاه یکی دیگه می کنی؟

بله. دیشب برای اولین بار، کمی حال دریل رو گرفتم و درس اخلاق بهش دادم تا لحظه اخر حرف از مصطفا و خواستگاری و .. زد و من لحظه ای سرم رو از گوشی بر نداشتم.

و یه کم از مکالمات:

دریل: توی آزمایشگاه بودم دیدم مامان دوست پسر سابقم اومد. کلی خندم گرفت!

مامان دریل: ولش کن دختر! تو  اگه با اون دوست پسرت بودی الان نه تنها ازدواج نکرده بودی بلکه همونطور بدبخت می موندی.

دریل: وای الان انقد راحتم. دارم زندگیمو می کنم هی می گم خدا رو شکر من از این خونه رفتم. الانم میام خونه شما (یعنی خونه پدر و مادر خودش) حالم بد می شه. از خونتون متنفرم.

مامان دریل:  :|

دریل: نه تورو دوست دارم! بابامو دوست ندارم.

مامان دریل: :دی

نظرات 2 + ارسال نظر
سحر 28 مرداد 1394 ساعت 11:15 http://sin-alef.blogsky.com


خیلی باحال بود

vahid 29 مرداد 1394 ساعت 20:16 http://vahidmahmoodiyan.blogsky.com

یعنی من فغت فهمیدم یکی اُمَدِس خواستگاری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد