خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

از همه چی

هرچی بیشتر خط تمرین می کنم بیشتر می فهمم که چقدر بد خطم! امروز روز خوبی بود. کلا راضی بودم. هم درس خوندم هم به نظافت شخصی(!) پرداختم و هم تو آموزشگاه بهم خوش گذشت. مخصوصا از الان که می دونم آموزشگامون این هفته 5 شنبه تعطیله بیشتر انرژی دارم!

انقدر در مورد بورس ازم سوال کردین تا حالا، با خودم گفتم چطوره یه وبلاگ بزنم در موردش بهتون توضیح بدم؟! بعد دیدم اصن وقت ندارم! شرمنده. خودتون توی نت می تونین سرچ کنین. اوایل این وبلاگ هم خیلی حرفای مفیدی برای تازه کارا داره.

وقتی یکی باهام درد و دل می کنه من می خوام بهش یه راهکار بدم تا از این وضع بیرون بیاد، بهش میگم کتاب بخون! کلمه انگلیسی حفظ کن! فلان اینیمشنو ببین! .... من واقعا خرم! چون باید اینم در نظر بگیرم که ممکنه همه آدما این چیزا رو دوست نداشته باشن! چرا همش از این پیشنهادا می دم؟! باید یه کم برخوردمو عوض کنم!

نمی دونم

وقتی زیاد کتاب می خونم، مامان یه کم ناراحت می شه. مثلا دیروز بهم گفت هرموقع خواستی با کسی ازدواج کنی اول ازش بپرس زیاد کتاب می خونه یا نه؟ چون با این وضع کتاب خوندن تو ممکنه براتون مشکل پیش بیاد. مثلا طرف عصبانی شه و یهو همه کتاباتو پرت کنه تو حیاط :| 

امروز یه کم درس خوندم.فقط یه کم! چون که هی رفتم توی این سایت های بو.رسی و چرت و پرت نوشتم.

دیروز گرامر خوندم و از اینترنت سرمشق خط ریز پیدا کردم و یه کم نوشتم. مامان گفت مثه بچه های دبستانی می نویسی. مهمون هم داشتیم و حسابی خوش گذشت.

در حال خوندن کتاب مرگ ایوان ایلیچ هستم و از همون صفحه اولش جذبم کرده!

مامان

به خاطر گذشته، مامان خیلی حساسه. به محض اینکه ازش غافل بشم می بینم که برخلاف ظاهر شادش، تو دلش غمگینه. اینو از بین حرفاش می فهمم. درسته هرکاری می کنم تا به هیچ وجه احساس کمبود نداشته باشه، اما هنوزم باید تلاش کنم. بهم چیزی نمی گه. خودم باید بفهمم چشه. یه چیزایی فهمیدم. فهمیدم چیا می خواد. حالا دیگه می خوام فقط تلاش کنم تا اون چیزایی رو که می خواد براش بخرم.


دیروز

خب دیروز رفتم چند تا کلاس خط سوال کردم ساعت کلاساشون چطوره که با توجه به وقت پُر من، هیچ کدوم مناسب نبود و حسابی حالم گرفته شد. دیروز وقتی برگشتم خونه خیلی خسته بودم هر طرفی که می نشستم همونوری خوابم می برد ولی دقیقا وقتی که باید می خوابیدم، چشام مثه جغد  باز می موند با اینکه از شدت خواب می سوختن! 

5 شنبه ها توی ساعت بیکاریم دیگه نمی تونم برم کتابخونه چون دقیقا همون پنج شنبه ها ساعت کارشون شده تا 1 بعد از ظهر! اخه آدم کتابخونه رو می بنده؟! اینجوری می خواین مردمو کتاب خون کنین؟ این بود آرمان های ما؟! برا همین  دیروز تو دفتر معلما نشستم و درس خوندم. کلی هم سعی کردم نخوابم. 

خواستگار بیشعور همش توی تلگرام بهم پیام می داد، بعد عکسی که من گوشه تلگرامم گذاشتم(یه عکس مربوط به آنا.رشی.ست هست) و گذاشت گوشه تلگرامش! منم اصلا جواب ندادم فقط بلاکش کردم. موندم اگه اس ام اس بده دیگه برخورد جدی کنم!

کتاب یادداشت های کافکا رو از کتابخونه گرفته بودم. هر چی می خونمش چیزی نمی فهمم. یعنی به نظرم یه سری یادداشت خیلی عادی هستن، مثه وبلاگ، یا مثه دفتر خاطرات که اصلا هم جذاب به نظر نمیان. دوستم می گه شاید چون داری تند تند می خونیش این حس رو داری. فکر می کنم باید دو دور بخونمش و بعد راجع بهش تصمیم بگیرم.

الان دارم یه جزوه بورسی می خونم و به این فکر می کنم که یه تحلیل گر تکنیکالیست بشم و اصلا یه کارگزاری بزنم اسمشم بذارم ثنا. آره!


باشه؟

دارم می رم اموزشگاه تا 7. از اونورم می رم یه جا دیگه که شب میگم کجاست. جزوه متدولوژی هم میبرم که بین کلاسام برم کتابخونه. مواظب خودتون باشین تا بیام.