خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

دریل خنگ

وقتی خیلی کوچیک بودیم، یه روز خانم دریل دستش درد می کرد. اومده بود خونمون بازی کنیم. اون موقع ها من یه بازی اختراع کرده بودم به اسم "فکر کردن". خانم دریل از این بازی متنفر بود و می گفت حوصله ش سر می ره. بیشتر به خاطر همین با هم قهر می کردیم. (بازیش اینطوری بود که می نشستیم یا دراز می کشیدیم :دی و بعد فکر می کردیم) نمی دونم چرا از این بازی خوشم می اومد.  اون روز که دستش درد می کرد، بهش گفتم من می تونم خوبت کنم(راستش وقتی کوچیک بودیم، همه فکر می کردن من دکترم. یعنی خودم اسگلشون کرده بودم...بگذریم) بهش گفتم دراز بکش. یه بالش گذاشتم زیر دستش و یه بالش هم روی دستش. گفتم اینجوری دستت پِرِس می شه و دردت از بین می ره. ولی دردش خوب نشد گفتم ما می تونیم توسط خدا، دستتو خوب کنیم. کافیه اعتراف کنی که چه کارای بدی در حق من کردی. اینجوری من می بخشمت و خدا هم تورو می بخشه و دستت خوب می شه.

اونم دونه دونه تعریف کرد که چه دروغایی گفته، با بقیه چه چیزایی پشت سرم گفته. مثلا گفت اون روزی که عکس بابامو آوردم جلوت بوس کردم، فقط برای این بود که می خواستم حسودی کنی. اون روزی که گفتم پیرهنت زشته، برای این بود که می خواستم ناراحت شی و...

فکر می کنین آخرش چی شد؟

انداختمش بیرون!


نظرات 2 + ارسال نظر
پرستش 11 شهریور 1394 ساعت 12:56 http://khoda15.blogsky.com/

سلام ...اوخی چه بلایی سرش اوردیا
بدبخت امده راستشو بگه شمام انداختیش بیرون

گاهی وقتا نباید راست گفت

بانوچه 11 شهریور 1394 ساعت 16:17 http://banoooche.blog.ir/

:)))))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد