خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

Holiday

سه تا فلش شونزده گیگ دستمه و دارم برای همکارا انیمیشن می ریزم. روز آخر کلاسای ترمیه. تعطیلات دوست داشتنی شروع می شه. همه چی خیلی عالی پیش می ره. هوا بارونیه ولی مهم اینه که دل من حسااابی آفتابی و گرمه.

بعضیا فکر کرده بودن که کسی من رو ناراحت کرده که اون پست رو نوشتم. نه دوستان. گاهی فکر خود آدمه که باعث عذاب می شه. ولی در حال حاضر حالم بسیار خوبه.

چند شب پیش با همکارا رفته بودیم کافه. تولد یکیشون بود. اصلا از این جور جاها خوشم نمیاد. اینکه بشینم پشت میز و یه منو بگیرم دستم و بعد سفارش یه چیز اجق وجق بدم! من دلم میخواد برم تو یه مغازه کوچولوی معمولی  و بگم شیرموز میخوام. به هر حال به پیشنهاد همکارم شکلات گلاسه خوردم. بد نبود. یعنی امکانش هست که بازم برم همونجا و همین سفارشو بدم. 

بین عکسای دسته جمعی چند تا عکس هست که همکار بدون هماهنگی و یهویی گرفته.یعنی حواسمون جای دیگه دی بوده. چهره م بسیار توی این عکسا غمگینه! خودم هم تعجب کردم! دقیقا هم همون شب اومدم و اون پست رو نوشتم.

اما الان که عالی ام. و نمی دونم کدوم کتابو بخونم. باید همه کتابارو تو تعطیلات قورت بدم!


حریم خصوصی

مامانم هیچوقت در نمی زنه. یهو میاد تو اتاقم. 

معمولا وقتی ناراحتم، باید مثه دیشب سریع ثبتش کنم. چون خیلی زود حالم خوب میشه و دیگه هرکاری کنم نمی تونم غمگین بنویسم. مثلا الان وقتی به پست قبل نگاه می کنم، هیچ حس بدی بهم دست نمی ده. خب ما باید بلد باشیم که ناراحتیمونو کنترل کنیم. البته من بلد نیستم و خودش خودبه خود حل میشه. نمی گم که اون موضوع غم انگیز حل شده ها! نه هنوز سر جاشه. فقط دیگه گریه م تموم شده و حوصله فکر کردن بهش رو ندارم.

میخوام آنه شرلی ببینم و بعدش فروغ بخونم. یه کتاب خریدم که توش همه شعرای فروغ هست. امروز صبح متوجه شدم که روی جلدش نوشته " من به پایان دگر نمی اندیشم، که همین دوست داشتن زیباست"

کلا فروغ خیلی با شعوره و من عاشق خودشو شعراشم. بعد میریم خونه خالم. همون خالم که اصلا ازم خوشش نمیاد. بعدش شاید ارایشگاه. 

همین دیگه.


خوب میشی ثنا جان

خواب دیدم تو خیابون Taylor Swift رو دیدم. بعد داد زدم گفتم تیلرررر. برگشت با هم دست دادیم بعد گفت بیا با هم راه بریم. مامان دریل همچین نگامون می کرد. یعد با تیلر رفتیم خرید. اینور. اونور. فارسی هم حرف می زد. یه جا می خواست جوراب بخره، گفتم از اینجا نگیر گرون میده. اصلنم دوست نداشتم کنارش وایسم عکس بگیرم. فقط گفتم بیا از دستامون عکس بگیریم.

محدود باشید. . . باشه؟

امشب لیلا گفت موهاش رو که خیلی بلند شده بود، کوتاه کرد تا ثابت کنه میتونه از چیزایی که دوست داره بگذره. این حرفش باعث شد که از خودم بپرسم حاضرم از چیزایی که دوست دارم بگذرم یا نه. . .؟

هیچوقت حاضر نیستم از آدما یا چیزایی که دوست دارم بگذرم. مگه اینکه خودشون برن یا کسی ازم بگیردشون که در این صورت هم حس خیلی بدی بهم دست می ده.

خوشحالم که تعداد ادما و چیزایی که دوست دارم انگشت شمارن. شاید کمتر از انگشتای یه دست! اصلا سه تا انگشت. . .

یکی از عذاب آور ترین چالش های زندگی برام همین جدا شدن هاست. برای همین هم دوست داشتنی هامو خیلی محدود کردم یا چیزایی رو دوست دارم که مطمئنم کسی نمی تونه ازم بگیزه. مثه شیرموز. . . کتاب . . . انیمیشن . . . و از این قبیل

این "از این قبیل" گفتن های من بسیار معروفه.

درواقع نوشته مورد نظرم اینجا باید تموم بشه اما حس حرف  زدنم هنوز سر جاش هست. پس ادامه میدم.

الان توی هال نشستم. روی مبل. کنار برادر ایت، آلفرد! پاهام روی میزه. هرموقع که من تو خونه جوراب می پوشم یعنی بدونید که هوا خیلی سرد شده. الان هم جوراب پوشیدم. مامان توی اتاق خوابیده. صدای بارون از هر طرف شنیده میشه. امروز آنه شرلی دیدم، طراحی کردم و برای مامان سه کیلو نارنج رو باااا هم آب گرفتم. اخه ما شمالیا غذاهامون ترشه. و از آب نارنج، آب قوره(غوره که نیست نه؟) و آب انار استفاده می کنیم. یعنی زمانی از سال هست که کلی آب نارنج میگیریم و در طول سال ازش استفاده می کنیم. خب از کارای  امروزم می گفتم. . . حموم هم رفتم و بعد به مامانم گفتم موهامو شونه کنه و ازش خواستم که بوسم  کنه. بعد اندازه موهامو با عکس گیسو کمند( یه شخصیت انیمیشنیه) مقایسه کردم تا ببینم چقد مونده تا اندازه موهای اون بشه که خب تا هزار سال دیگه اون قدی میشه چون موهای گیسو کمند خیلی خیلی بلنده.  بعدش اون کتابخونه ای که تو ذهنم بود رو کشیدم و الان دیگه حس حرف زدنم تموم شد. . .

همین 


ثنا شرلی

با  قسمت پنجم آنه شرلی گریه کردم. وقتی ماریلا قبول کرد که آنه شرلی رو به فرزندی قبول کنن، آنه شرلی خیلی خوشحال شد و تصور کرد توی یه گل دراز کشیده. دلم سوخت چون از اینکه به فرزندی قبول شده خوشحال بود. با اینکه خیلی هم چیز ناراحت کننده ایه.

وقتی یه ادم تو شرایط بده، می تونه از یه موضوع تلخ یا کوچیک هم لذت ببره..

.

.

غم انگیزه.. ولی یه کمی هم جالبه. من خیلی این حسو تجربه کردم.

مکالمات

دریل زنگ زد خونه کارم داشت. مامان از الکی بهش گفت ثنا رفته حموم. شاید چون می دونه من یهو نمی تونم با دریل حرف بزنم و باید قبلش حداقل یه لیوان شیرموز بخورم و چند تا نفس عمیق بکشم. نیم ساعت بعد بازم دریل زنگ زد..

دریل: عافیت باشه

من: چی؟ آها حموم؟ مرسی

دریل: ایشالا حموم عروسی بری 

من: با همدیگه

=)) خب نمی دونستم چی بگم. زنگ زده بود راجع به زبان می پرسید. گفتم خودت نیا پیشم. تو تلگرام ازم سوالاتو بپرس


توی کلاس خردسال دیدم یکیشون خیلی ناراحته. پرسیدم چیزی شده؟

آریان(5سال و نیمه) : بابام دیگه لپتاپو نمی ده بهم. 

من: چرا؟ خرابش کردی؟

آریان: نه. سامی بیگی یه کلیپ داره یه کم لختیه. داشتم اونو نگاه می کردم بابام منو دید!

من: خب حالا دیگه کتابتو باز کن

آریان: چرا اون زنه تو کلیپ سامی بیگی ش.و.رت پوشیده بود؟

من: آریان کتابتو باز کن

آریان: با ش.و.رت می رقصید!! چرا تیچر؟

من: بعد از مامان و بابات بپرس.


کلاس خردسال


نیکان: خااانوم.. خااانووووم(یادش میره بهم بگه تیچر)

آبتین: مگه زنته بهش میگی خانوم؟؟؟ بگو تیچر! اه!


کلاس خردسال


من الفبارو میگفتم اونا مثال میزدن.

من: M

اونا: moon

من: F

اونا: fish

من : S

اونا: sun

آریان:  سامی بیگی


کلاس خردسال


آریان: میشه رو دستم یه دختر بکشی؟

من: باشه(دختر کشیدم)

آریان: تو بهترین تیچر دنیایی. ولی یه سوالمو هیچوقت جواب ندادی.

من: چه سوالی؟!

آریان: لباس دومادی تارزان رو زنش براش خریده بود؟

من: آره حتما زنش خریده بود. چون  خودش که پول نداشت

آریان: :)))))وای پس چرا زن گرفت؟

عرشیا: عاشق بود! تو که این چیزا رو نمی فهمی.

رونیکا: خیلی هم می فهمه. خودش دیروز تو راه پله منو بوس کرد!

من: :((

"شکم گنده انقدرا هم بد نیست"

همه امروز به نوشتن کارنامه گذشت. از بس اسم و فامیل بچه ها رو نوشتم مخم تعطیل شده.

قبلنا که لاغرتر بودم همه می گفتن ثنا چرا انقد لاغری یه کم غذا بخور جون بگیری. منم حرف گوش کن! حالا همه مانتو ها و پالتو هام برام تنگ شده. پالتو هام که اصلا بسته نمی شه!

مامانم چند روز پیش هی گفت توروخدا نیمرخ وایسا از شکمت عکس بگیرم. بعد عکس شکممو فرستاد برا خالم و گفت دارم نوه دار میشم! هرچی اصرار کردم عکس شکممو پاک کنه گفت نه وقتی بچه ت به دنیا بیاد این عکسا خاطره می شه :/ 

همه اینارو در حد شوخی می دونستم تا اینکه صبح رفته بودم خیاطی. میخوام مانتو بدوزم. یه پالتو هم به یه خیاط دیگه دادم که بدوزه. خیاطه بهم گفت چقد سایزت تغییر کرده. چرا شکمت انقد گنده ست؟!

هیچی دیگه! له شدم! منی که همش از همه می شنیدم که می گفتن چقد لاغری! حالا مواجه شدم با انبوهی از "شکمت تو حلقم" و "دیگه تا همین قد بسه وزن اضافه نکن" و حتی چند شب پیش جمله ی " بخواب! اگه بیدار بمونی همش می خوری" از جانب مامان!

من بدبخت تازه شدم 47.5 ! یه کم مراعات نمی کنن!

دود

تاحالا به آدمای معتادی که گوشه خیابون افتادن پول دادین؟

بعضی از پولا باید دود شه

بهش فکر کنید

مامان خانوم دریل و دندونای جدید

امروز محمد اومده بود اینجا با خواهرش. کلاس داشت. اخر کلاس مامان خانوم دریل اومد خونمون. من یواشکی به خواهر محمد گفتم در اتاقو ببند که صداش مزاحممون نشه. محمد داشت برام ماجرای معلم مدرسه شونو تعریف می کرد. بعد که خواستن برن مامان دریل با خواهر محمد سلام علیک کرد بعد یهو به محمد با صدای بلند گفت خوبی محمد جان؟ فکر کنم یادش رفت که محمد گوشاش سالمه. وقتی رفتن مامان خانوم دریل گفت محمد خیلی حرف می زنه ها نه؟ گفتم نه!
بعد داشتم برا مامانم تعریف می کردم که محمد و خواهرش اول کلاس قهر بودن چون که محمد خسته شده از بس خواهرش بوسش کرده :)) ولی من بهش گفتم چون خواهرت دوستت داره همش بوست می کنه تو هم باید بوسش کنی. بعد گفتم خواهر محمد هر روز همه انگشتای محمدو بوس می کنه اخه انگشتاش نرم و تپلیه.
بعد مامان دریل گفت اتفاقا حسین(شوهر دریل) هم انگشتاش سفید و نرم و تپله! اخه کارمند بانکه دیگه.اگه بدووونی چه دستایی داره!  تنها کاری که می کنه اینه که خودکار میگیره دستش
 هه هه هه (خودش اخرش اینجوری خندید) من نمی دونستم چی باید بگم! مثلا بگم اخی لپ شوهرشو از طرف من بکشید..
بعد مامان دریل ادامه داد : محمد بزرگ تر بشه دخترا براش می میرن همه حاضرن زنش بشن. اما کسی نیست که یه دخترو بگیره. دخترا بدبختن. به زور باید شوهر پیدا کنن!!
فکر می کنین عصبانی شدم؟
اتفاقا خندیدم.
بعد تعریف کرد که خانوم دریل خیلی دوست داشت رئیس بانکی که شوهرش توش کار می کنه بده به همکارش! ولی خب جور نشد. دریل گفته من یکی یکی دوستامو شوهر می دم...
اینجا هم عصبانی نشدم و حتی از حرکاتش هم چندشم نشد. منم باهاش خندیدم و گفتم آخییییییی عزیییییزم
بعد الانم که داشت می رفت صدام کرد گفت دندونامو ندیدی؟؟؟؟ گفتم یعنی چی؟ گفت دریل بهم پول داد رفتم همه دندونامو درست کردم :/

می خواستم بگم حاااالاااا گازم بگیییییر 

ولی خب نگفتم

فقط گفتم مبارکه


Leon le Cameleon

داشتم یه شعر بچگونه فرانسوی یاد می گرفتم بعد دیدم اهنگش خیلی باحاله اینجا می ذارم با متنش که شما هم لذت ببرین

دانلود و عکس متن

Merida and Hiccup forever

اگر قرار بود که خودم انتخاب کنم کدوم یکی از شخصیتای انیمیشنی باشم حتما مریدا[ کلیک] که تو انیمیشن Brave بود رو انتخاب می کردم. البته توی انیمیشنش انقد خوشتیپ نبودا. ولی عاشق شخصیتشم. 

اگر قرار بود با یکی از شخصیت های انیمیشنی ازدواج کنم 120% با هیکاپ [ کلیک] که تو انیمیشن how to train your dragon بود ازدواج می کردم. 

بعد دیشب که داشتم تو گوگل عکسای مریدا رو می دیدم، خود گوگل ایمیج پیشنهاد داد که عکسای مریدا و هیکاپ رو ببینم!!! بعد دیدم اقا اصن همه دوست دارن این دو تا با هم باشن. علاوه بر عکسای عاشقانه این دو تا، کلی عکس بی تربیتی هم با هم دارن!

اصن هیکاپ خودش تو اون انیمیشنه زن داشت! این چه وضعیه؟؟

.

.

.

اینایی که بعد خوندن این پست سریع می رن تو گوگل ایمیج تا عکسای این دو نفرو ببینن

من؟ عشوه؟ شیب؟

الان زنگ زدم به پشتیبانی اون سایته که که می خوام انه شرلی سفارش بدم و گفتم سایتشون  فیلتر شده باید چیکار کنم و اینا بعد مامانم که همیشه زیادی رو من غیرت داره برگشته می گه بپا الان این یارو تو تلگرام بهت پیام نده. می گم چرا؟ میگه والا اون عشوه ای که تو پشت تلفن اومدی، منم دلم خواستت چه برسه به اون!!

عجبا! من عادی حرف زدم!

اینم از مامان ما...

وقتی آخر ترم میشه و حرفای محبت آمیز دانش آموزا و اولیا رو می شنوم، خستگیم در می ره.

فردا اخرین جلسه کلاسای یکشنبه و سه شنبه ست! آخ جووووون! تا هفته بعد هم کلا تعطیلاتم شروع میشه! چقد کتااااب بخونم! خیلیییی خوشحالم. تو تعطیلات قبلیه که شده بود در روز سه تا کتاب بخونم حتی :))

بعد حالا قراره دی وی دی کامل آنه شرلی رو سفارش بدم چون هیچ وقت نشد تا اخر ببینمش. دوست ندارم دانلود کنم چون با کیفیت خوب می خوام و نتمم دیگه نامحدود نیست.

و کلی کار دیگه که اگه انجامشون بدم می نویسم حتما.میخوام یه کتابخونه بسازم. پایینشم میز باشه. مدلشو طراحی کردم فقط نمی دونم چجوری تو مخ نجاره فرو کنم. و اینکه نمی دونم کی قراره سفارش بدم.

دامون

وقتی هشت نه ساله م بود اکثر روزای تابستون ساعت 11 صبح با مامان و بابام می رفتیم دریا. بابام تا دور دورا شنا می کرد و ناپدید می شد. من و مامان همین جلو می نشستیم و آب بازی می کردیم. یکی از بازی ها این بود که شن کنار دریا رو اونقدر می کندیم تا از زیرش آب دربیاد. بعد خوشحال می شدم که چاه درست کردم. بعد یه چاه هم کنارش می کندم. اونوقت دیوار این چاه رو به سمت چاه بغلی می کندم تا آب این چاه بتونه با آب اون چاه قاتی بشه و یه پل درست بشه. بله! همین قدر دقیق و حساب شده.

اون موقع ها کنار ساحل یه سوئیت بود که صاحب سوئیت دو تا پسر داشت که از نظر ذهنی مشکل داشتن. اسم یکیشون هامون و اون یکی دامون بود. هامون که برادر بزرگتر بود اصلا از خونه نمی اومد بیرون ولی دامون که هم سن خودم بود همیشه تا منو می دید می پرید تو ساحل. من خیلی ازش می ترسیدم. با اینکه فوق العاده خوشگل بود و موهای طلایی و پوست برنزه داشت اما چون بلد نبود حرف بزنه، منو می ترسوند. تازه بقیه بهش میگفتن " پسر دیوونهه"، و این همه چی رو ترسناک تر می کرد. اما دامون منو دوست داشت و سعی می کرد اسباب بازیاشو بیاره تا راضی بشم باهاش دوست بشم. حرف نمی زد فقط سطل و بیلچه میاورد مینداخت طرف من. خب منم می ترسیدم. موقع کندن چاه، میومد کنارم. منم یه طرف دیگه رو نگاه می کردم تا فکر کنه ندیدمش. با اینکه دو سانت از من فاصله داشت. اونم اروم می زد به بازوم و می گفت" سسسسسسس".موقع اومدن به خونه، وقتی موهام خیس بود و از سرم آب می چکید، دامون کف دستش رو زیر گوشم نگه می داشت و تا چند قطره آب از روی گوشم تو دستش نمی ریخت، بیخیال نمی شد. تمام مدتی که دستش زیر گوشم بود از ترس حتی نفس هم نمی کشیدم. حتی وقتی مامان دعواش می کرد و می گفت برو، دامون خیلی جدی می گفت"نچ" و همچنان دستش رو همونجا نگه می داشت.

دامون و برادرش چند سال بعد عمرشونو دادن به شما. . .