خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

Love

معمولا شبا قبل خواب می رم تو پیج love تو ایسنتا. ادرس پیجش همینه. بعد کامنتای زیر پستاشو می خونم. هر کی به یه زبون ابراز علاقه می کنه. اسپانیایی فرانسوی انگلیسی عربی... کسایی که دوست دارن رو mention می کنن و براشون می نویسن. مردای ایرانی اکثرا منشن میشن ولی مردای کشورای دیگه اکثرا منشن می کنن. یعنی مردای کشورای دیگه با احساس ترن :)) اگر هم نوشته هاشونو بخونین کاملا متوجه میشین کی دروغ میگه کی راست :))

کلا کار جالبیه دیگه باشه؟

بی مغز

امروز خیلی سعی کردم که مرتب و خوشگل باشم و با حوصله به تمرین طراحی بپردازم و بعد فرانسه بخونم مرتب نبودم اما خوشگل چرا. و طراحی تمرین کردم که اصلا توش موفق نیستم ولی فرانسه و حتی ترکی خوب پیش می ره. چون من فقط تو یادگیری زبان استعداد دارم و نه هیچ چیز دیگه ای. بعد بدون اینکه بفهمم خوابم برد. مامان هم لامپو خاموش کرد که فضا رو کاملا برای خواب این حقیر فراهم کنه  ولی بعد از یک ساعت خوشبختانه بیدار شدم و باز فرانسه خوندم. خواستم کتاب بخونم که دیگه مغزم تموم شد و الان که دارم اینارو می نویسم یه ادم بی مغز هستم  

دیشب برای خودم یه کیک کوچولو خریدم. چون خودمو خیلی دوست دارم هی فکر می کنم چیکار کنم که بیشتر خودمو تحویل بگیرم. لازم به ذکره من هرچقد سعی می کنم که مثبت فکر کنم مامانم ده برابر این می تونه منفی باشه و چنان با یه اه کشیدن همه چی رو خراب می کنه که حتی ثناخانومی که توی خوشحالی الکی فوق تخصص داره هم کاری از دستش برنمیاد. اما خب چه می شه کرد.

همیشه به خاطر کارایی که توی گذشته کردم و حس هایی که توی گذشته داشتم خودم رو سرزنش می کنم و همین باعث می شه که موقع گفتن هر چیزی حتی اگه قرار باشه اون موضوع رو توی دل خودم بگم حسابی حواس خودمو جمع کنم. با خودم می گم ثنا بعدا پشیمون نشی. و این مراقبت های افراطی به حدی می رسه که وقتی توی دلم هم یه جمله ای رو می گم که نباید بگم، تنم یخ می زنه و دستمو می ذارم لای موهامو و تند تند تکونشون می دم تا اون جمله از توی سرم بریزه پایین.


کچل

ایششش شوهر واحد شیش همیشه عصبانیه. اصلا درست با زنش حرف نمی زنه. اگه من جای زنش بودم موهامو از ته میزدم.

خواستگاری :))

دو هفته پیش محمد(دانش اموزم) سه تا کتاب حسنی برام آورد تا با خط بریل براش بنویسم. میخواد ترجمه شون کنه. امروز یکیشو بهش دادم. یه کتاب رو تونستم تو یه روز بنویسم چون خیلی کوتاهه. و چون تو این مدت همش یا نقاشی کردم یا کارای دیگه نتونسته بودم انجامش بدم. خیلی خوشحال شد و منم از خوشحالیش خوشحال شدم.

هفته پیش محمد بهم گفت که وقتی بزرگ شه میخواد با من ازدواج کنه. گفت بعد از دانشگام وقتی وکیل بشم میرم تهران. تورو هم می برم چون میخوام باهات ازدواج کنم. بهش گفتم متاسفانه 12 سال ازش بزرگترم و فکر نکنم خیلی جالب باشه که با هم ازدواج کنیم. یه کم سکوت کرد و گفت پس  با آنا(دختر پسر خالش که یه سالشه) ازدواج می کنم. گفتم یعنی انقد راحت یه زن دیگه پیدا کردی؟ گفت خب چیکار کنم بالاخره باید یکیو بگیرم دیگه:))

بعد بهم گفت بیا سلفی بگیریم. محمد موقع عکس گرفتن نمی دونه باید کجارو نگاه کنه با این حال عکس قشنگی شد و هر دومون تو عکس لبخند میزنیم. 

دو جلسه ست که خودم کفششو می پوشونم تا خواهرش زیاد زحمت نکشه. چون واقعا همه کارای محمد با مامان و خواهرشه. موقع کفش پوشوندن چون خودم همش چپ و راست و قاتی می کنم با یه دست اروم میزنم روی پاش و میگم اول این پاتو بیار بعدشم چسب کفششو می بندم. چهار تا بوسش می کنم و خدافظی می کنیم.

انگلیس

یادتونه برا اسپانیا گریه کرده بودم؟

خب امروز دانش اموزام گفتن فلانی (یکی از دانش اموزام که امروز غایب بود) رفته ترکیه بعد دوباره برمیگرده و برا همیشه میره انگلیس!

باید قیافه م رو می دیدید. اونقدر از شنیدن این خبر غمگین شدم که دانش اموزای ساده فکر کردن من برا اینکه این دانش اموزمو دیگه نمی بینم این همه ناراحتم. گفتن وای تیچر ما هم خیلی ناراحتیم دلمون تنگ میشه. . .

ولی من فقط به این فکر می کردم که چه آینده خوبی در انتظارشه. تو سن 10  11 سالگی میره و همین که اینجا نیست یعنی همه چی خوبه.

باباش اگر هم آدم بدی باشه حداقل گند نمی زنه به خانواده. و بعد راحت از اینجا میرن. به جهنم که بعدش از هم جدا میشن. مهم اینه که رفتن. وقتی هم سن من بشه تو شرایط خیلی بهتریه. تیچر نیست و حتما نقاشیش عالیه. پیانو میزنه و رشته مورد علاقه ش رو می خونه. هر سال با نفرت به اخبار دانشگاه گوش نمی ده. و لازم نیست برای خوشحال بودن کلی زور بزنه. و حتما به جز لاک و خط چشم و مداد رنگی و خودکار و ایت(!) کلی دل خوشی دیگه داره. هیچوقت بابای احمقش بهش نگفته چرا پسر نیستی و هیچوقت انگشت نمای در و همسایه نشده و خیلی چرت و پرتای دیگه که حوصله نوشتنش رو ندارم

باید یه طرح گریه بزرگ هم بزنم :))

:))

باور کنید من میخوام گیاه خوار بشم ولی کباب و همبرگر نمی ذارن :))

طرح خنده ی بزرگ ثنا

چند روز پیش وقتی دانش اموزم اومد خونمون دیدم زیادی خوشحاله. و فهمیدم حتما دوس پسرش یه چیزی گفته که خوشحاله. و حدسم هم درست بود. امروز که اومد خونمون خیلی ناراحت و پکر بود. موقع چای خوردن گفتم چرا ناراحتی. یهو زد زیر گریه و تعریف کرد. دوس پسرش باعث ناراحتیش شده بود. بعد من بهش گفتم که می خوام بهت یه درس زندگی بدم گفتم هرموقع یه نفر باعث خوشحالیت شد بدون که همون ادم می تونه تورو ناراحت کنه. تو باید خودت عامل خوشحالی خودتو پیدا کنی و خودتو شاد کنی. و این تنها حس شادیه که کسی نمی تونه خرابش کنه. گفت اخه عامل شادی رو از کجا بیارم . چند تا از چیزایی که خودمو خوشحال می کنه بهش گفتم. مثل شیرموز .. انیمیشن.. نقاشی و کار..

بعد اون گفت که هری پاتر دوست داره. حالا قراره بازم فکر کنه و عوامل دیگه رو پیدا کنه. و تا اون موقع همش هری پاتر نگاه کنه.

تازه یکی از تاثیرات خوبم این بوده که باعث شدم تو اوقات فراغتش نقاشی کنه. و جالبه بدونین اصلا اهل نقاشی کردن نبود و اولین باره همچین کاری می کنه و تازه فهمیده چقد استعداد داره اخه چقد من مفیدم

خب دوستان یه طرحی رو می خوام اجرا کنم. هرکی دوست داره می تونه با من اینکار و انجام بده. اصلا هم سخت نیست.

باید هر ماه از خودتون یه عکس با خنده بگیرین.  خنده ی بزرگ. سعی کنیدزمینه عکس روشن باشه و کلا توی عکستون نور معلوم باشه. وقتی نمی تونین بخندین عکس نگیرین. فقط وقتی خوشحالین یه عکس بگیرین از خودتون. عامل خوشحالیش هم خودتون باشید. اگه کس دیگه ای خوشحالتون کرده عکس نگیرین چون بعد همون عکس می تونه ناراحتتون کنه و جز خاطرات شیرین ولی زجر دهنده باشه لازم نیست تو عمسا ارایش کنین حتما یا خیلی خوشتیپ باشین. می خوایم که عکسا حس صمیمیت و راحتی داشته باشن.

هر ماه یه عکس با  خنده بزرگ. لازم نیست خندتون مسخره باشه ها. خوشگل بخندین.  قراره نزدیک عید که شد بریم عکسارو چاپ کنیم و بذاریمشون تو یه البوم من امروز یه عکس گرفتم. تاریخش هم باید بدونین. 

اسم خودمم یهجوری قاتی اسم طرح کردم که وقتی دار فانی رو وداع گفتم اسمم یه یادگار بمونه می تونین به بقیه هم بگین این کارو انجام بدن.