خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

کییییل میییی

امروز قسمت اول از فصل دوم بیگ بنگ تئوری رو دیدم. یه شخصیت توی این سریال هست که من عاشقشم! و الان تو اینستا پیداش کردم و دوس دختر زشتش رو دیدم!! آخه چرا اون؟؟؟ چرا؟؟؟؟ تو به این خوشگلی، خوشتیپی، جیگری!!! چرا با اون؟؟

لعنت به این زندگی!

مینا

مینا اومده پیشم. حدود یک سال بود که همو ندیده بودیم. هردو بزرگ شدیم و از هر نظر تغییر کردیم. مینا گفت حتی از دفعه قبل که من وزن اضافه کرده بودم هم چاق تر به نظر می رسم و من خوشحال شدم که دیگه لاغر مردنی نیستم البته به نظرم بازم باید وزنم بیشتر بشه! بهش گفتم که از شنبه می رم کلاس یوگا! راجع به همه چیز حرف زدیم. 

اون جورابمو پوشیده بودم که خیلی دوسش دارم. پیرهنمم آبی بود چون مامان میگه آبی بهم میاد. ولی خودم فکر می کنم همه رنگا بهم میاد!

.

.

.

یه حسی دارم. نمی تونم بگم خوبه یا بد. حسش عجیبه. دیشب، شب خیلی سختی بود! به زور خوابم برد! همش گریه م می گرفت. فکر کنم گریه هم کردم. تو خواب و بیداری بودم. شانس آوردم خوابم برد!


یه دهن بخون

آخر کلاس نوجوان(پسرا) یکی گفت تیچر میشه یه کم فارسی حرف بزنی ببینیم صداتون موقع فارسی حرف زدن چطوریه؟ من فارسی گفتم: چی بگم؟ 

گفت وااااای خیلی خوب بود. بازم بگید:))))))

خوشبختانه زنگ خورده بود و من اومدم بیرون!

عنوان

امروز یه دختره تو اینستا بهم پیام داد و پرسید من اموزشگاه نقاشی دارم یا نه. بعد عکس یکی از نقاشیامو فرستاد(یکی از همون قر و قاطیا) و گفت منظورش اوناست. خب نمی دونم اسگلم کرد یا واقعا می خواست بگه من نقاشیم خوبه ولی همین باعث شد انرژی بگیرم و یه قسمت از اتاقمو مرتب کنم. تازه بهش گفتم اونا که نیاز به اموزش نداره باید از دل و رودت دربیاری. که بعدش دیگه جوابمو نداد 

یکی از همکارا دیروز داشت می گفت که قبلنا یکی از همکارایی که الان اونجا نیست یه وبلاگی داشته که این پیداش کرده. بعد من سریع به این فکر کردم که امکانش هست وبلاگ منم پیدا بشه. خب پیشاپیش به همکاران عزیز باید بگم که اگه اینجارو پیدا کردین بدونید که دوستتون دارم و اگر پشت سرتون حرف زدم ناراحت نشید. بهتر از اینه که برم با بقیه همکارا پشت سرتون حرف بزنم! والاااا ولی نزدم شاید اون اوایل یه سریا باعث رنجشم شدن. مثلا یکی دو نفر ولی من همتونو دوست دارم. باشه؟ افرین.

از دیروز این سوال برام پیش اومده که پسرا ناراحت نمی شن که نمی تونن لاک بزنن؟؟؟

از ثنا به دخترک

دخترک

دوست قدیمی من

اون چیزی که می خواستی بدی رو یادت رفت تو کامنت بدی

:/

خوب

اولین باری بود که نمی دونستم باید چیکار کنم! از صبح  فقط فرانسه خوندم و یه نقاشی مسخره کشیدم. عرضه اولیه امروز به هیچکدوم از کدا نرسید. دنبال یه کتابم میگردم که نمی دونم کجا گذاشتمش. به نجاز زنگ زدیم گفت ده دوازده روز دیگه کتابخونم آمادست.

امروز دلم یه چیزی می خواد اما دقیقا نمی دونم چی!؟ 

از اعماق ثنا به اعماق فرزانه

وقتی کسی ازم می خواد راجع به چیزی بنویسم خیلی استرس می گیرم و نمی دونم چی بگم! می ترسم آخرش با خودش بگه: همین؟؟ چقد چرت! فرزانه گفته از چیزی ناراحته و من نمی دونم از چی ولی گفته از اون نوشته های "اعماق ثنا" بذارم. برای اینکار باید برم توی اعماق خودم:)) و ببینم وقتی ناراحتم چه چیزی باعث می شه زود خوشحال بشم.
خب چیزی که این روزا زیاد بهش فکر می کنم نزدیک شدن به سن 25سالگی هست. به قدری زود گذشت که باورم نمیشه اگر همین اندازه دیگه بگذره می شم 50ساله! راستش رو بخواید من از ثنای 50ساله خیلی حساب می برم و هیچوقت دوست ندارم جلوش شرمنده بشم! دوست ندارم ثنای 50ساله وقتی بهم نگاه می کنه، آه بکشه و بگه ببین چطور 25سالگیم رو تباه کردی! ثنای 50ساله میخواد که از یاد آوری تک تک لحظه های جوونیش به خودش بباله و بگه کاری نبود که دوست داشته باشم و انجام نداده باشم. حتی در حد انگولک( معذرت می خوام!).
زنده بودن مثل این می مونه که با یه بلیط یک طرفه سوار قطار پر سرعتی شدیم و در عین سکون، با شتاب، رو به نابودی در حرکتیم. غم انگیزه ولی نمی شه گفت لذتبخش نیست. کافیه سرتون رو از پنجره های قطار بیارید بیرون و از مسیر لذت ببرید.
من هرموقع ناراحت می شم، به لحظه مرگم فکر می کنم که چقد پشیمونم از اینکه فلان روز از فلان سالگیم رو انقد کسالت بار گذروندم. شرایط زندگی رو ما انتخاب نمی کنیم اما در بهبودش بی تاثیر نیستیم. خندیدن و شاد بودن، غیر ارادی نیست. روزایی رو به یاد دارم که به زور جوک می خوندم. به زور سریال طنز می دیدم. من خنده رو به صورت کاملا ارادی و با اختیار خودم انتخاب کردم.
هیچ چیز و هیچ کس ارزش این رو نداره که من ثنای 50ساله ی محترم رو به خاطرش آزرده خاطر کنم.
اگر کسی شما رو ناراحت می کنه به راحتی از زندگیتون حذفش کنید. به این فکر نکنید که چطور  خداحافظی کنم. چطور خاطرات رو فراموش کنم! چون قراره روزای بهتری رو بدون اون آدم بسازید که اون حتی تو خوابش هم نمی تونه حس خوب شمارو تجربه کنه.
اگر از چیزی ناراحت هستید و نمی تونید تغییرش بدید، دوست داشتنی هاتون رو به خودتون نزدیک کنید. من با مداد رنگی و کتاب و خودکار و ... اینکارو می کنم. شما هم با هرچی که دوست دارید.
زمانی بود که من بیکار بودم و از هر لحاظ فشاری رو تحمل می کردم که مطمئنا خیلی ها اگر جای من بودن خیلی کارا می کردن ولی من "ثنانامه" رو درست کردم:)) فقط برای اینکه ذهنم رو درگیر چیزی که دوست دارم بکنم. حس می کردم بزرگترین سردبیر دنیام:)) نبودم! اما مهم اینه که حسش رو داشتم. تجربه ش کردم. وبلاگ اموزش زبان داشتم. فقط برای اینکه فکرم رو مشغول مسائل به درد بخور بکنم. روزایی که می تونستم ساعت ها گریه کنم، وقتم رو میذاشتم برای انتخاب موضوع تدریس زبان.
باید دنبال لذت های خودتون باشید. چیزی از ما باقی نمی مونه. و قرار نیست فرصت دیگه ای داشته باشیم. 7صبح امروز  دیگه تکرار نمی شه و اگر مثل من خواب بودید برای همیشه از دستش دادید. هیچ هدف و آفرینشی نبوده و نیست و منتظر معجزه و کمک های غیبی نباشید. هرچه که در اون موجود ماورایی می بینید، در خودتون هست.
نمی دونم کاملا تونستم برم تو اعماق خودم یا نه. ولی در حال حاضر این تنها چیزی بود که ازم بر میومد...

وقتی با هایده می نویسم...

یه نفر بود قرار بود براش سهم بخرم. چند تا معامله کردم رفت تو سود. بعد و.لصنم خریدم. که این سهم نه می رفت بالا نه می اومد پایین. این ادم بدون هماهنگی با من رفت سهماشو فروخت و یه سهم دیگه خرید. اگر این کار رو نمی کرد الان تو سود بود و چندین معامله دیگه هم براش انجام داده بودم. منتها فروخت و بعد با اون سهمی که با خبر رانتی خریده بود 30 درصد رفت تو سود. ولی باز طمع کرد و نفروخت چون فکر می کرد می ره بالا تر. و الان دیگه همون سود هم نداره.

یکی دیگه هست براش معامله می کنم. اون همیشه با من همفکری می کنه و تاحالا نشده دست به سفارش بشه:)) الانم تو سوده. تو این بازار داغون خیلی سخته تو سود باشی ولی ایشون تو سوده. چرا؟ چون به من اعتماد کرد! به من اعتماد کنید :دی خیلی وقت بود دو نقطه دی نذاشته بودم.

دو شبه که خواب بد می بینم. راجع به کسای دیگه. بعد با گریه از خواب بیدار می شم. الان دارم هایده گوش می دم و باهاش می خونم : می دووووونی قلبم اروم ندااااره...

دیشب تو اینستا یه پیج بی خدایی دیدم. من معمولا با کسی راجع به این چیزا بحث نمی کنم. چون می گم همونطور که من دوست ندارم کسی به اعتقادات من کاری داشته باشه خودم هم نباید تو کار بقیه دخالت کنم و هزارتا دلیل بیارم که خ.د.ای.ی در کار نیست.منتها دیدم یکی هی کامنتای بی خود می نویسه منم چند تا جواب بهش دادم و دیگه کم اورده بود چسبیده بود به شیطا.ن پرستی و این چیزا.

الان هایده می خونه: تو خورشید منی من ذره محتاج نورم

بله داشتم می گفتم. ایشون ما رو به شیطا.ن پرستی چسبوند. منم دیدم خوابم میاد گفتم اره اغا قبوله ما شیطا.ن پرستیم. بالاخره هم پیدات می کنم و قلبتو از جاش درمیارم و کباب می کنم می خورم.  بعد خوابیدم و انتظار داشتم با این حرفا خواب بد نبینم :|

هایده از اول پلی شد : به دیدن من بیا مهتاب درومد

بعد یه خبر دیگه که هرموقع انجام بشه می نویسمش. دیگه چی بگم؟

هایده : چشم انتظارم بیا به خونه من

کلاس نوجوان

شنبه اولین جلسه کلاسم با اون پسرای نوجوان بود. قبل از کلاس یکی از همکارام گفت تو کوچولویی مواظب باش عاشقت نشن. یکی دیگه هم گفت آره همیشه تو کلاسای نوجوان ما یه جوری رفتار می کنیم که یه وقت اونا بهمون وابسته نشن. منم برا اینکه جو بدم گفتم دست من که نیست. اونا خودشون عاشقم می شن. خندیدیم و من با تنفر وارد کلاس شدم. اونقد صمیمی رفتار کردن که من فکر کردم سالهاست می شناسمشون. حتی گاهی باعث می شدن بلند بلند بخندم. فوق العاده باهوش و درس خونن. وسط کلاس بلند شدم تا راه برم و ببینم چی دارن می نویسن، یهو حرف بهاره یادم اومد! سریع نشستم و کیفمم گذاشتم جلوی خودم :))))))) یکیشون ازم پرسید می خوام برام سریال بیاره یا نه؟ گفتم فکر می کنم و بهت می گم.یکیشون بلده تنبک بزنه و یکی دیگه سنتور. یکیشونم می تونه ایمیل هک کنه. 

در کل خیلی خوبن. از کلاس دخترای نوجوان بهترن. فقط خیلی بزرگن. همین. 

الان کلاس گذاشتم مثلا

باید برم حموم. اصلا حاااال ندارم تکون بخورم. می خوام بخوابم فقط. 

اون چیزی که می خواستم بگم اینه:

همیشه وقتی با یکی حرفم می شه به جا اینکه بدی های خودمو به روم بیاره، از بدی های بابام میگه:))))  یعنی هیچی نداره از من بگه! این یعنی ثناااا دمت گرم.

یه چیز دیگه م اینکه یه سریا بودن به من می گفتن ثنا تو شاید بتونی خیلی کارا کنی ولی ما بخاطر خونوادمون نمی تونیم( یعنی مثلا خونوادشون  خیلی آره) بعد همونا الان کاری  نیست که نکرده باشن و ثنا هنووووووزم بچه مونده و عشق مامانشه :)))

همین

من برم حموم

ولی مجبورم!

امروز که تلگرام چند ساعت قطع شده بود، خیلی احساس خوبی داشتم. دلم میخواست تلگرام و هرچی که شبیه ش هست برای همیشه قطع بشه. اصلا حس خوبی بهشون ندارم ولی مجبورم داشته باشمشون. مثلا تلگرام رو بخاطر گروه همکارام و بهاره باید داشته باشم. خیلی از تعطیلیارو همونجا می فهمم. بهاره هم که خودش می دونه چرا. واتساپ رو بخاطر گروه لیلا دارم. همشونو دوست دارم امکان نداره بتونم دل بکنم. لاین و وایبر هم که اصلا بازشون نمی کنم نمی دونم چرا دارم! از همه این برنامه ها بدم میاد. 

بعد یه چیزی باید بگم ولی الان دارم میرم سر کار. بعدا می گم. خیلی مهمه. اگه یادم رفت بگید " م" یادم میاد:))



شرلوک در حاشیه :))

اصلا از کانن دویل انتظار نداشتم که اینجوری بنویسه. حالا درسته که آخرش یه کم هیجان داشت ولی واقعا در مقایسه با کتابای دیگه ش این یکی افتضاح بود :|

اولا که شرلوک هولمزش کم بود. همش بقیه بودن. بعدشم خیلی مسخره یهو وسطش اومد یه داستان دیگه رو تعریف کرد و بعد چسبوند به داستان اولیه. حالا درسته تو کتاب "اتود در قرمز لاکی" هم همینکارو کرد. اما در عوض داستانش فوق العاده قشنگ بود.

به نظر من بهترین کتابش همون" درنده باسکرویل" بود و بس.

من تمام داستانای کوتاهشم خوندم. حتی اونا بهتر از این کتابی بود که امروز تموم کردم.

اسم کتاب هم " دره وحشت" بود...

ضایع

انقد بدم میاد از این پسرایی که زیر عکس دخترا کامنت میذارن و از قیافه دختره تعریف می کنن. وای یعنی ضایع ترین آدمای روزی زمینن! یکی یه جا برا یکی نوشته بود من هر روز عکس تورو  میبینم تا روزمو با انرژی شروع کنم. حالا دختره اصن اینو نمی شناسه ها! وای خیلی کار ضایعیه!

تا سه نشه

صبح بخیر دوستان

در حال صبحانه خوردن هستم. یه کم دیگه دانش اموز عزیز میاد. خواستم به اطلاعتون برسونم که من برای بار سوم(تو همین امسال) سرما خوردم.

درسته که از آمپول نمی ترسم ولی دیگه حوصله اینکارارو ندارم :|


پر خوری

دوشنبه تولد همکار بود. هممونو دعوت کرد تو یه کافی شاپ،  یه کیک خوشمزه خرید و البته ما چیزای دیگه هم سفارش دادیم و بعد عکسو این چیزا. کلا خیلی خوش گذشت. جو صمیمی بود و همه می خندیدیم.

روز بعد مامان رو شام بردم بیرون و حسابی خوش گذروندیم دو تایی. هوا هم خیلی سرد بود ولی کلا چسبید. 

کتاب شرلوک رو تا نصف خوندم و با اینکه دو روز تعطیل بودم اما اصلا وقت سر خاروندن هم نداشتم. خیلی کم مطالعه کردم.

الان میخوام یه کار مهم انجام بدم.

خیلی خسته ام. امشب زود میخوابم.

صبح دانش اموز دارم.

همین.