خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

alright

من: هرموقع خواستی به من بگی "باشه" بگو alright

مامان : باشه

من: :| 


سیکستین

فردا اولین روز ترم جدید اموزشگاست. مثه همیشه هر روز می رم سر کار. همیشه روزای اول ترم پاهام خیلی درد میگیره چون که عادت ندارن اون همه وایسن :)) نمیخوام زیاد به این موضوع اهمیت بدم که کلاس نوجوان بهم دادن.

چند وقت پیشا تو کلاس سیاه قلم، اون خانومی که استاد ماست داشت سن یه هنرجوی!!!! جدید رو می پرسید. و بقیه هم سنشونو گفتن. بعد نوبت به من که رسید خود استاده گفت ثنا جونم که خیلی از ما کوچیکتره.16، 17سالشه! باید بگم که چون نزدیک سن 25سالگی هستم، این حرف استاد اونقد برام خوشایند بود که وقتی اومدم خونه نیم ساعت جلوی آینه به خودم زل زدم! اونم با لبخند. وقت سنمو گفتم همه خیلی تعجب کردن.

چند روز پیش هم یکی بهم گفت 16سالته! 

یعنی از در و دیوار خوشبختی می باره برام.

من شونزده سالمههههه!!!

مخمصه(؟)

ترم یک، دو ی دانشگاه که بودم یه شب طبق معمول تو یکی از این چت رومای آموزش زبان انگلیسی بودم و یه کاغذ و خودکار هم دستم بودکه اگه اصطلاح جدیدی می بینم بنویسم. اونجا بر حس اتفاقاتی که توی اون چت روم افتاد، با یه پسر اصفهانی آشنا شدم که فکر میکنم سه چهار سالی از من بزرگتر بود.دقیق یادم نیست. اول بحثمون راجع به زبان بود و میخواستیم به صورت صوتی با هم زبان کار کنیم. خب معمولا تو اون سن و سال دخترا و پسرا از همین چیزا شروع می کنن و آخرشم با هم دوست می شن. ما هم دوست شدیم و یادمه که من خیلی وابسته تر شده بودم. روزای سختی توی خونه بود که الان نمی خوام وارد اون بحثا بشم. اما اون پسر عاشق یکی دیگه بود. عاشق یه خانم متاهل. بگذریم از چیزایی که اون روزا عذابم میداد و حتی فکر می کردم خودمو بکشم:)))) اصلا نمی خوام این چیزارو بگم. من بعد از یه مدت دیگه خیلی از اون آدم زده شدم. طوریکه خودم دیگه بهش گفتم با هم حرف نزنیم. اون هم گورشو گم کرد اما خب ادرس وبلاگم رو داشت. می دونید که من سالهاست با اسم ثنا خانومی می نویسم و همین باعث می شه که هیچوقت کسی گمم نکنه. بعد از سال ها که دیگه من دانشگامم تموم شده بود یه روز این آقا واسم کامنت گذاشت( فکر کنین! شاید بعد از چهار سال) و گفت که تازه ازدواج کرده ولی چون عاشق من بوده، به عشق من نمی تونه همسرش رو دوست داشته باشه و به همین دلیل میخواد ازش جدا بشه! 

خب جوک جالبی بود اما این قضیه تکرار شد و هی کامنت میداد و بعد از چهار سال چنان صمیمی می نوشت و منو خطاب می کرد که از عصبانیت دود از کله م بلند شد. بهش زنگ زدم و اول خیلی آروم گفتم اشتباه می کنه که همیشه به فکر گذشته ست و وقتی با من بود به یاد یه زن متاهل بود و حالا که زن داره به یاد منه. ولی دیدم بازم خیلی صمیمی رفتار می کنه! یه جوری که انگار همین دیروز با هم بودیم. لحنش شبیه لحن پسرای شل و ولی که کاپشن چرم می پوشن و کنار خیابون وایمیستن بود. چندشم می شد. دیگه عصبانی شدم و هرچی تو دهنم بود گفتم. جالب این بود که اونم فحش داد:)) 

و بعد بازم کامنت ها تکرار شد و همون لحن صمیمی و عاشقانه. با خودم گفتم اگه محلش نذارم و اهمیت ندم اونم گورشو گم می کنه. اخه مگه میشه پنج شیش سال از یه قضیه مسخره و بچگونه بگذره بعد طرف بیاد خیلی صمیمی حرف بزنه و بگه دلش تنگ شده و خواهش کنه من جوابشو بدم! خنده داره! اهمیت ندادم. شاید دو سال اهمیت ندادم. اما بازم هر از گاهی کامنت میذاره و بعد از قربون صدقه رفتن ازم خواهش می کنه که جوابشو بدم! همسرش رو هم طلاق داده و میگه بخاطر من بوده:))))

اگر می شد کامنت های یک نفر رو بلاک کرد دیگه این همه اینجا نمی نوشتم و خودم رو خسته نمی کردم. اما متاسفانه همچین چیزی غیر ممکنه. و من هربار باید کامنت های چندش اور این  مردک رو نخونده پاک کنم. 

چیزی که اذیتم می کنه اینه که اون اصلا براش مهم نیست که زندگی من خراب بشه. مثلا با خودش نگفته شاید ثنا کسی توی زندگیشه و من با این کامنتا دارم رابطه ش رو به خطر می ندازم؟ باور کنید اگه من شوهر داشتم و شوهرم کامنتای این یارو رو می دید فکر می کرد من همین دیروز باهاش کافی شاپ بودم :))))

نمی دونم دیگه چحوری باید به این مثلا آدم بفهمونم نباید بهم پیام بده. باور کن من یه نفر رو دوست دارم.خیلی دوستش دارم. وقتی پیام میدی ناراحت می شم. من فقط به همون یه نفر فکر می کنم. خواهش می کنم تمنا می کنم کامنت نذار. کامنتات ناراحتم می کنه. ببین محترمانه میگم کامنت نذار. باور کن، به جون مامانم من یه نفر دیگه رو دوست دارم. تو فقط با کامنتات حالمو بد می کنی. خواهش می کنم برو دنبال زندگی خودت. 5 6 سال از اون روزا و حرفای بچگونه میگذره. من اصلا حتی تورو یادم نیست. اصلا کامنتاتو نمی خونم. فقط پاکشون می کنم. لطفا دیگه کامنت نذار. حتی جواب همین حرفمم نده.پیشاپیش ممنون از اینکه قبول می کنی و دیگه کامنت نمی ذاری 

Shelfie

خواب دیدم Adele اومده خونه خاله م. یه دکتر هم بود داشت ازش آزمایش خون می گرفت. Adele هم زیر لب می خوندhello from the other siiiiiiide

یه خواب دیگه هم دیدم که یه کم وحشتناک بود! ولی چون یه مقدار بی تربیتی هم بود نمی تونم تعریفش کنم. 

راااااستی!

یه خبر خوب! اون کتابخونه رو که کشیده بودم به نجار دادم. گفت تو رشته ت طراحی بوده؟ گفتم نهههه گفت ولی خیلی خوب کشیدی. بعدشم اندازه گرفت. امروزم بهش پول میدیم  تا کارشو شروع کنه که دیگه منم صاحب کتابخونه بشم. آخ جوووووون. خیلی خوشحالم. از الان تعیین کردم که شرلوکا کجا باشه. رمانای نوجوانو کجا بذارم. انگلیسیارو هم همینطور. واااای ماهنامه عروسک سخنگو هم دااارم. اونم سی و یکی ماهنامه!!! خیلی خوب می شه.

:|

من الان خیلی خوشحالم.همینطوری الکی. یه کم استرس دارم چون یادم نیست که همه نمره ها رو دادم به اموزشگاه یا نه. ولی خوشحالم. یه کمم دلم برا خودم می سوزه. نه الان که فکر می کنم میبینم دلم خیلی برا خودم می سوزه. . . بفرما! دیگه خوشحال نیسم. . . 

یلدا

می دونین که دختر خالم یه ماهی میشد که با ما قهر بود چون یه شب سر زده اومدن خونمون و من رفتم اتاق لباسمو عوض کنم و همین بهش برخورده بود. شب یلدا زنگ زد به خالم گفت هم تو هم ناهید و ثنا خونمون دعوت هستین(ناهید ایز مای مام). یعنی خودش بهمون نگفت که دعوتیم. خالم که به مامانم گفت، مامانم خودش خونشون زنگ زد گفت ما بیایم مزاحم میشیم و از این تعارفا.

شب یلدا شد و ما رفتیم خونشون.باید با  اسانسور میرفتیم. خاله و مامانم ادمای بسیار ترسویی هستن و به من گفتن نه ما با تو نمیایم، تو برو بگو پسرش بیاد  دنبالمون(چون پسرش بلده وقتی اسانسور گیر میکنه بازش کنه). پسرش تا منو دید روشو برگردوند رفت تو. شوهر دختر خالم اومد سلام علیک کرد و دختر خالم هم تو اشپزخونه موند و یه کلمه هم حرف نزد. خودم رفتم پیشش اون مجسمه ی انار و خودکار رنگیارو دادم بهش. باهام دست نداد و پسرش هم گفت به من چه من نمی رم اونارو با اسانسور بیارم. دیگه با اصرار پدرش رفت و منم نمی دونستم باید چیکار کنم. دختر خالم با همه دست داد جز من و مامان و اصلا هم نگامون نمی کردن. من یه کم شوکه شده بودم و نزدیک بود گریه م بگیره. چند دیقه بعد مامان یواشکی بهم گفت خوش میگذره؟ گفتم اره عالیه. بعد دوتایی خندیدیم. خیلی غذا درست کرده بود و همشم اضافه اومد. من و مامان هم چیز زیادی نخوردیم. مامان یواشکی از خالم پرسید مطمئنی این مارو هم دعوت کرده بود. خالمم قسم خورد که آره اما نمی دونم چرا الان اینطوریه. بعد پسر خاله و شوهر خالم هم اومدن و جو صمیمی تر شد. دختر خالم کیبوردشو آورد و اهنگ زد و پسر خالم و شوهرخالم شعر خوندن.هرکی میگفت آهنگ مورد علاقه خودشو بزنن. من میخواستم بگم جان مریم بزن. ولی خب نمی شد که. میزبان ازم متنفره. حالا میومد جان مریم هم میزد؟ شبم پسر خالم هممونو رسوند خونه. در کل خوب بود. وقتی رسیدیم خونه مامانم گفت همش فکر می کردم الان پا میشی میگی بریم خونه :))

خب یعنی من نباید می رفتم لباس مناسب می پوشیدم اون روز؟ درسته که من بی دین و بی خدا هستم ولی خب یه سری چیزا تو مغزم هست که برام مهمه. یکیش همین لباس مناسبه.

شانس نداریم که. دورو بریامون یکی از یکی دیوونه تر.

چندش

این ترم بهم سه تا کلاس نوجوان دادن. یکیشون رو مطمئنم که پسرن. اون دو تای دیگه رو نمی دونم! من این همه بهشون گفتم از کلاس نوجوان خوشم نمیاد.مخصوصا پسرا. بازم کار خودشونو کردن. آخه چرا باید شرایط کاریم طوری بشه که توش احساس راحتی نکنم؟ چرا وقتی می تونم از کلاسای بچه های دبستانی لذت ببرم باید برم تو کلاس پسرای گنده ی بی ادب؟ تا اسفند ماه باید از شنبه و چهارشنبه م متنفر باشم. آخه چرا؟ وقتی دانش اموزا و اولیا این همه رفتن گفتن که بازم من تیچرشون باشم، چرا باید برخلاف میل همه عمل بشه؟ 

من ازپسرا متنفرم! مخصوصا تو این سن!

از شب یلدا هم تو یه پست جدا باید بنویسم.