خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

صاف

رفتن خونه ی کسی که اوضاع مغزش مثل یه خط صاف شده خیلی ریسکیه. و دوستم دیروز اینکارو کرد و اومد خونه ی ما. همه تلاشمو کردم تا اگه بهش خوش نمی گذره حداقل بد هم نگذره. اون از دو سال پیش اعتقاد داره که من اوتیسم دارم و به من میگه اوتیسمی روان پریش=)) البته شوخی می کنه چون کسی که اوتیسم داره اصلا مثل من نیست. اما روان پریش بودنم رو بهش حق می دم :)) 

مهربانو

رباب یا همون مهربانو که برام مثل یه خواهره، همیشه یه جوری شرمندم می کنه که نمی دونم چجوری ازش تشکر کنم چه برسه به جبران. اون اکثرا از دستم ناراحت میشه. و من حتی نمی فهمم که اون از دستم ناراحته. بعدش خودش مجبوره بهم بگه که ناراحته و وقتی توضیح می ده از کدوم کارم ناراحت شده حسابی تعجب می کنم! چون وقت کافی ندارم و همیشه مشغولم، خیلی کم باهاش حرف می زنم و حتی شده که شبا پیامشو بخونم و وسط نوشتن براش خوابم ببره. اون خواهر منه ولی من هیچوقت نتونستم براش یه خواهر باشم. ولی وقتی می دونم که هست، خیلی خیالم راحت میشه.

امروز پستچی اومد و من به مامان گفتم چیزی نخریدم که پستچی بیاد نمی دونم چرا اومده. بعدش دیدم یه بسته از مهربانو اومده! توش شکلات و کتاب و نقاشی و دست خط خودش بود. گریه نکردم ولی بغض اومد تو گلوم. چون من واقعا براش کم میذارم و هیچوقت خواهر خوبی نیستم اما اون همش به من محبت می کنه. شما نمی دونید که نقاشیشو چجوری توی اون پاکتی که خودش درست کرده بود گذاشت. اصلا نمی دونید کاغذ کادوش چقد خوشگل بود. من دوست و خواهر خوبی نیستم. حتی بلد نیستم ابراز احساسات کنم. مهربانوی مهربون و لطیف، همیشه به منی که تو مغزم پر از سنگه محبت میکنه.

.

.

نمی دونم چجوری ازت تشکر کنم. همه چیز خیلی خوب بود. اون شبی که ادرسمونو پرسیدی و گفتی میخوای بیای خونمون حتی یه درصد فکر نکردم که میخوای چیزی پست کنی. واقعا منتظر بودم خودت بیای. تو خیلی مهربونی و من لایق این همه مهربونی تو نیستم. نمی دونم چجوری جبران کنم. فقط اینو بدون که همیشه بهت فکر می کنم حتی وقتی تو کلاسم یا از جلوی مغازه های رنگی رد می شم یا وقتی یکی از خواهرش تعریف می کنه یا وقتی یه خانمی رو میبینم که شبیه توئه. هم خودت رو خیلی دوست دارم هم دخترت رو که یه جورایی من خاله ش می شم. همه یادگاری هات رو دارم.حتی کاغذ کادوهارو. خیلی خیلی ازت ممنونم و میخوام که منو ببخشی اگه در طول روز نیستم. خیلی دوستت دارم.

غول

پسر همسایمون خیلی غوله و زنش رو خیلی وقت پیش طلاق نداده و گفته انقدر طلاقش نمی دم تا بمیره. بعد این وقتی می خواد تلفنی با خواهر زاده سه ساله ش حرف بزنه صداشو نازک می کنه و چون خودش خیلی غوله یه چیز مسخره ای از آب درمیاد. اکثر صبحا با همین صدا بیدار می شم!

ثنا سلینجر

سخت ترین سوالا برای من اوناییی هستن که توشون عبارت"مورد علاقه" وجود داره. هیچوقت نمی تونم بگم آهنگ مورد علاقه م، کتاب مورد علاقه م و ... چیه.

اما با خوندن کتاب ناطور دشت یکی از مشکلام حل شد. حالا می تونم بگم کتاب مورد علاقم اسمش ناطور دشته. این کتاب فوق العادست. شخصیت هولدن هم حالمو بهم میزنه و هم برام خیلی جذابه. هی میخواد یه کاری کنه اما نمی کنه. میره موزه اما نمیره توش. میره تو باجه تلفن ولی زنگ نمی زنه و ... به نظرم هرکسی این کتابو نخونه انگار اصلا کتاب نخونده.

موقع خوندنش خیلی نگران بودم که آخرش مسخره تموم شه. همه کتابایی که عالین آخرشون افتضاح تموم میشه اما این، دقیقا وقتی که قلبم تند تند میزد و آرزو میکردم نویسنده گند نزنه، ته ش نوشت "حوصله ندارم تعریف کنم که چی شد" واااااای عالی بود!! این بهترین پایانی بود که می تونست باشه. خیلی بی حوصله گفت که آخرش چیکار کرد و چی شد. تو یه صفحه. حتی از یه صفحه کمتر. 

من عاشق سلینجر(نویسنده ی کتاب) شدم و بهش قول دادم همه کتاباشو بخونم. 

....

چجوری میخوابن؟ یادم نمیاد. دلم برای بلاگفا و اون قالبم تنگ شده. برای تپلی هم. برای داستانای ایت. برای کلاس سومم. نه از مدرسه متنفرم. فقط برای اون لحظه هایی که معلمای احمق ازم تعریف میکردن تنگ شده. پست فطرتای دروغگو که همش به مامانم می گفتن من باهوشم. معلم کلاس اولم به مامانم گفته بود دخترتون رو تو رشته های پزشکی می بینین. احمق! چطور تو کلاس اول دبستان می شه یه همچین چیزایی رو فهمید؟ فقط باعث شدن بقیه فکر کنن من خیلی حالیمه. ولی نبود. حتی یادم نمیاد چطوری می شه خوابید. حتی فکر می کنم با گوشام می تونم با ادما ارتباط برقرار کنم. دلم اصلا برای سالهای 70تا 92تنگ نمی شه. کاش الان تابستون بود. تابستون دو سال پیش که تازه بیکار شده بودم و هر روز غروب می رفتیم کنار دریا. من با دمپایی. شن می رفت لای انگشتام. خانم دریل تازه یه کار خوب پیدا کرده بود و من بیکار بودم. هم خوشحال بودم هم ناراحت. خوشحال چون نمی تونست با ما بیاد کنار دریا. ناراحت چون بیکار بودم. دریل مجرد بود و همه آرزوش این بود که ازدواج کنه. حالا چه با دوست پسر بدبختش چه با هر خر دیگه ای. همش از ازدواج حرف می زد و حوصلمو سر می برد. می گفت ادا در نیار تو هم دوست داری ازدواج کنی. دانش اموزمم همینو بهم میگه. میگه ادار در نیار هر دختری ارزوشه لباس عروس بپوشه. اوق! من اگه یه روزی ازدواج کنم هرگز لباس عروس نمی پوشم. کاش الان تابستون بود و منم دانش اموز بودم. بیدار میشدم میدیدم ساعت 11 صبحه و افتاب از پنجره رو صورتمه. بعد مثلا بابام هم مرده بود. قبل از اینکه من به دنیا بیام مرده بود. بعد دریل هم همسایمون نبود. هیچکسمون نبود. می تونستم همه روزو تو حیاط تنها بازی کنم. تو حیاطی که هیچوقت بابای عوضیم رو ندیده بودم چون اون قبل تولدم مرده بود. مثه همیشه میرفتم بالای درخت توت یا درخت انبه. بی حرکت می موندم تا گنجشکا فکر کنن من درختم و بیان روم بشینن. اما اونا همیشه می فهمیدن من درخت نیستم. بعدش رو درخت قورباغه درختی می دیدم و جیغ می زدم. توی حوض مسخره و سیاه حیاط اب میریختم پامو مینداختم توش. مامان دعوام نمی کرد. همسایه از پنجره نگاه نمی کرد. ناهار قیمه داشتیم. مامان برام نوشابه میخرید. پفک میخرید. پفک مینو. با هیچکدوم از دخترای کوچه دوست نمی شدم. چقد خوب می شد.


ثنای دیوانه

من تلفظ facade رو می دونم. تو اینستا برای یکی کامنت گذاشتم و بهش راجع به تلفظ حرفc توضیح دادم اما منظورم به این کلمه نبود و فقط داشتم یه چیزی رو راجع به کامنت بالایی می نوشتم اما صاحب پیج فکر کرد منظورم به خودشه و گفت که برم دیکشنری رو چک کنم. منم دیگه توضیح ندادم و فقط تشکر کردم.

چون کلا چند وقتی هست که بی حوصله شدم. بی حوصله ی خوب. حوصله توضیح و بحث ندارم. نظر های موافق و مخالف تاثیری روم نداره. نمی دونم چقد این حس خوبه. شایدم بده. ولی واقعا بی حوصله شدم. بی حوصله ی خوب! دلم نمیخواد با کسی حرف بزنم به جز دو نفر. حتی دوست ندارم جایی چیزی کپی کنم. از خیلی وقت پیش اینجوری بی حوصله ی خوب شدم. 

دیشب خیلی خوابم می اومد. از ساعت ده به زو چشمامو باز نگه میداشتم. خیلی زود رفتم بخوابم و موقعی که دراز کشیدم یادم نمی اومد چجوری می شه خوابید. فکر می کردم باید کاری کنم. نیم ساعت فکر کردم که آدما چجوری می خوابن و من باید چیکار کنم. آخرشم بدون اینکه کاری کنم خوابم برد. ولی یادمه که آخراش احساس می کردم گوشام انرژی زیادی دارن و من می تونم باهاشون به هرکی که میخوام پیغام یا انرژی بفرستم. دقیقا با گوشام. چند بارم سعی کردم که اینکارو انجام بدم. امیدوارم پیغام ها رسیده باشه.

:|

دیشب خیلی سخت بود که بخوابم. چون بی دلیل ناراحت بودم. یعنی کلا دیروز اینجوری بود. اما شب بدتر شد. گریه نکردما! فقط ناراحت بودم. فکر کنم چون پیج یه بچه رو تو اینستا دیدم و دلم میخواست که اون بچه ی من باشه. چون یه جا خوابیده بود و من دلم میخواست بغلش کنم و بوسش کنم. بعد بخاطر همین ناراحت شدم و خوابم نمی برد. با هزار ترفند تونستم بخوابم.

باشه؟

الان که فکر می کنم می بینم پست قبل رو نوشتم بدون اینکه بگم اصل قضیه چی بوده و برا چی خودمو کنترل کردم.

راستش حوصله تعریف کردنش هم ندارم. راجع به دختر خالمه. چیز مهمی نیست. 

امروز هم تو اموزشگاه دیدمش ولی اینم مهم نیست.

مهم اینه که دارم یه کتابی می خونم که عاشقشم. هرموقع تموم شد اسمشو می گم.

تغییر

من خیلی بزرگ شدم. با اینکه بعضی از کارام هنوز بچگونه ست ولی واقعا بزرگ شدم. مثلا قبلا خیلی عصبانی می شدم و نمی تونستم خودمو کنترل کنم. نمیگم اصلا الان عصبانی نمی شم. اما خودمو کنترل می کنم.حداقل بیشتر اوقات. خیلی قبلا، از شدت عصبانیت خودمو می زدم و نمی فهمیدم که خودمو می زنم. بعد از چند ساعت می دیدم بعضی از جاهای صورتم درد می کنه و می فهمیدم خودمو زدم! بعد ترش وقتی عصبانی می شدم حرف بد می زدم و بلند بلند گریه می کردم و اونقدر بحثو ادامه می دادم تا خسته بشم. حتی وقتی مامان میگفت باشه حق با توئه من می فهمیدم داره دروغ میگه و عصبانی تر می شدم و بیشتر سعی می کردم متوجه ش کنم که حق با منه. بعدا تر دیگه فقط می اومدم تو اتاقم و گریه می کردم تا دل مامانم برام بسوزه و حقو بده به من.

ولی الان می دونم که حقی در کار نیست! اصلا مهم نیست مامان بفهمه. اصلا مهم نیست به یکی بفهمونم کارش اشتباهه. اون اگه می فهمید که اینکارو نمی کرد. فکرش در همون حده. بحث نمی کنم. هندزفری میذارم تو گوشم و یه آهنگ(اونم نه غمگین! حتی عاشقونه) پلی می کنم و منم باهاش می خونم.

این یعنی بزرگ شدم.

من نمی تونم گذشته ی مامان رو براش جبران کنم. و اگر الان تا آخرین حد توانم تلاش می کنم، نباید انتظار داشته باشم که اون در ازای کارای من، همه جوره هوامو داشته باشه. من و مامان، دو تا آدم جدا هستیم. بهم نچسبیدیم. من اینو فهمیدم.


ثنا متفکر

من امروز در تفکرات اندیشمندانه م (این عبارت اصلا درست نیست) به یه نتیجه ای رسیدم. اونم اینکه ادما گاهی برای اینکه تعاملات اجتماعی(این عبارت رو مطمئن نیستم درسته یا نه) بر قرار کنن، به اصرار وجه اشتراک ایجاد می کنن و به خودشون می قبولونن که همچین علائقی دارن، در صورتی که ندارن و متاسفانه خودشون هم نمی دونن. مثلا یکی برای اینکه با همکلاسش تو کلاس زبان ارتباط برقرار کنه خودش رو طرفدار خواننده های کره ای می کنه. یکی برا اینکه با همکارش صمیمی تر بشه سعی می کنه بیشتر کتاب بخونه با اینکه ازش لذت نمی بره. می شه خیلی مثالای دیگه زد ولی می ذارم خودتون بهش فکر کنید به جای اینکه جلوی کامپیوتر بشینید و اینجا رو بخونید.

حتما ما هم خیلی این کارو کردیم و الان حتی خبر هم نداریم.

به همین برکت

چو تخت پاره بر موج . . . ثنا ثنا ثنا من

برف

همیشه وقتی میخوام برم برف بازی، لباسای مامانمو می پوشم. چون فکر می کنم گرم تره. و بعدش کاملا ژولی پولی می رم تو حیاط عکس میگیرم. یعنی حتی موهامم شونه نمی کنم :| خب چون هوا برفیه. سرده. آدم تو سرما شونه می زنه؟ نمی زنه دیگه.

آخ جووووون برففففف.

دلالی خواستگار

یادتونه تو عروسی دریل، عمه ش یواشکی از من عکس گرفت و فرستاد برای همسایشون که تو بندرعباسه(ما شمال هستیم.خیلی شمال! یعنی چسبیدیم به دریا) بعد اونا هم بدون اینکه به ما بگن اومدن شمال که مثلا بیان خواستگاری من :| یعنی یهو زنگ زدن خونمون گفتن ما از بندرعباس اومدیم:||| منم گفتم کسی که فقط با یه عکس و بدون هیچ شناختی ازمن می تونه همسر آیندش رو انتخاب کنه، اصلا تو کوچمون هم نیاد چه برسه خونه. دریل هم بهشون گفت نگران نباشید من بین همکارام یه دختر خوب میشناسم. برید خواستگاری اون. اونا هم خیلی راحت رفتن خواستگاری اون و یک ماه بعدش هم عقد کردن. بعد مامان دریل زنگ زد خونمون با گریه!!! گفت پسره ازدواج کرده اخه چرا گفتین نه و .. این چرت و پرتا. منم فقط می خندیدم که اون داره بر ما گریه می کنه=)))) بعد دیگه دهن گشادش رو باز می کرد و هرجا می نشست پشت سر من حرف می زد و می گفت دختر ناهید(یعنی من) به همه میگه نه. همه موقعیتای خوب!!!! رو از دست میده! و اینجوری از خیاط گرفته تا همسایه هرکی منو می دید نصیحت می کرد و من فقط لبخند می زدم میگفتم بله بله درسته.

حالا مامان دریل دوباره زنگ زده خونمون میگه باز هم از بندر عباس!!! یکی میخواد بیاد خواستگاری ثنا :||| اونم از رو عکس. مامان هم فقط خندید. چون می دونست اگه چیزی به اون بگه چقد چرت میگه. و اگه به من حرفی بزنه چیکار می کنم. بعد مامان دریل گفت اگه ثنا میخواد بگه نه ما بازم از همکارای دریل یکیو انتخاب می کنیم =)))

آخه من نمی دونم این عمه ی بی شخصیت دریل چرا عکس منو تو گوشیش نگه داشته و هی به این و اون نشون می ده؟ اصلا نمی فهمم این جنوبیا به ما شمالیا چیکار دارن :|||| آخههههه از رو عکس؟ وای خدایا بیا منو بخور :(((

پلییییز

هممون منتظر برف هستیم. تو همه شهرای اطراف اومده ج شهر ما. خودمون هم می دونیم انتظار بیهوده ست چون برف نمیاد. ولی صبح فقط دو تا دونه برف بارید و من پریدم تو حیاط که حداقل اگه قراره بباره و اب بشه تو دست من اب بشه.

من برف می خواااااام

انگشت پاک کنی

در کلاس رو باز کردم و با لبخند وارد شدم و گفتم hellooo. بعد همون لحظه در محکم بسته شد و انگشتم لای در موند و من حتی نمی تونستم جیغ بکشم. اصلا نفسم در نمیومد.

به انگشتم نگاه کردم که همینطور داشت ازش خون میریخت و کوتاه تر از بقیه انگشتام شده بود. در کلاس رو باز کردم و بین اون همه دانش آموز و اولیا دنبال تیکه ی دیگه انگشتم می گشتم. نبود که نبود. یهو صدای جیغ اومد و دیدم یکی از حال رفته. پاش رو گذاشته بود رو انگشتم و وقتی صحنه رو دید از حال رفت! برام مهم نبود به هوش میاد یا نه چون میتونستم ضربان قلبم رو دقیقا از جایی که انگشتم قطع شده بشنوم. 

انگشتمو از روی زمین برداشتم و رفتم تو اشپزخونه اموزشگاه و خوب شستمش و از ابدارچی یه پلاستیک فریزر گرفتم و گذاشتمش اون تو. یه پلاستیک فریزم هم پیچیدم دور انگشت خودم. همه لباسام پر از خون شده بود و هرکی منو انگشتم رو می دید جیغ میزد و از حال می رفت. دانش اموزام از کلاس اومده بودن بیرون و داد میزدن تییییییچر. سریع از اموزشگاه زدم بیرون و یه تاکسی گرفتم که برم بیمارستان. سعی کردم رانندهه نفهمه که انگشتم قطع شده. به محض رسیدن به بیمارستان پرستارا فهمیدن مشکل اورژانسیه و سریع فرستادنم پیش دکتر. پلاستیک فریزر رو گذاشتم رو میزش و گفتم: بچسبون سر جاش. 

دکتر هم نخ و سوزن اورد و عینکش رو که بالاش چراغ داره زد و بعد پلاستیک رو باز کرد و دید یه پاک کن توشه!

اشتباهی به جای انگشتم یه پاک کن برداشته  بودم! گفتم دکتر مهم نیست فقط بچسبون بره. اونم گفت باشه.

الان یکی از انگشتام نصفش پاک کنه و من از پاک کنش استفاده نمی کنم که یه وقت تموم نشه.

.

.

فقط پاراگراف اول راست بود. انگشتم لای در موند.