خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

نوروزتان پیروز

امروز کتاب " چارلی و کارخانه شکلات سازی" رو خوندم. خیلیییی خوب بود. من حتی فیلمشم ندیده بودم. واقعا رولد دال(نویسنده ی کتاب) ذهن جالب و خلاقی داره. یه کتابم هست به اسم چارلی و آسانسور شیشه ای که انگار ادامه ی همینه اما فعلا ندارمش.

بعدش ادای ماهی رو درآوردم و از خودم عکس گرفتم. برای ماهی شدن باید لپتونو بدین تو. اینجوری لبتون مثه ماهی می شه. بعدش عکسمو برای کساییه که ازشون خجالت نمی کشم فرستادم و گفتم من ماهی هستم نوروزتان پیروز. خیلی کار بی مزه ای بود. می دونم. ولی یه نوع تبریک جدید بود خب.

نمی دونم الان می خوام چیکار کنم. . . کتاب؟ انیمیشن؟ باید اول چای بخورم.

کتابخوانی

من: راستی اون کتابه که عید پارسال بهت کادو دادم خوندی؟

آرام: اتفاقا دیروز داشتم ماشینمو تمیز می کردم، داشبوردو باز کردم دیدم یه کتاب افتاد پایین. نگاش کردم و هی فک کردم این کتابه از کجا اومده؟ بعد یادم اومد تو بهم دادیش.

:|

صبح به صورت اتفاقی متنی رو خوندم راجع به کتابخوانی که نوشته بود دیگران رو ترغیب به کتاب خوندن کنید. البته آرام جان مطمئنا کتاب می خونه. اما به نظرم ما راهی برای ترغیب نداریم جز اینکه خودمون کتاب بخونیم و دیگران هم بدونن که ما کتاب می خونیم. وگرنه کادو کتاب به منظور ترویج کتابخوانی راه درستی به نظر نمیاد. چون طرف اصلا با گرفتن همچین کادویی خوشحال نمی شه(منظورم کساییه که کتاب نمی خونن). من باعث شدم همکارام دوباره به کتاب خوندن رو بیارن. فقط با این کار که رفتم جلوشون از کتابخونه کتاب قرض گرفتم یا مثلا توی تلگرامم عکس کتابمو گذاشتم و از این قبیل کار ها. . . (از این قبیل)

پس اگه می خواین کسی کتابخون بشه، این شما هستین که باید کتاب بخونین. وگرنه با ارسال متن راجع به کم بودن میزان مطالعه کشور، فقط به مدت چند دقیقه عذاب وجدان رو انتقال می دید و اون متن با جوک بعدی فراموش می شه.

حسااااااس

نوشتن کتاب خیالی خیلی گریه داره. منظورم از کتاب خیالی، کتاب تخیلی نیست. منظورم کتابیه که اصلا وجود نداره. چیزایی که هرگز وجود نداشتن. حالا ممکنه بگید که خب همه ی کتابا همینن. ولی اینی که من می گم فرق می کنه. مثلا وقتی خودکارو بر می دارم و شروع به نوشتن می کنم، اشکام روی کلمه ها می ریزه و نمی تونم ادامه بدم.

13

از ظهر کتاب "پسر خاله وودرو" رو شروع کردم و الان تموم شد. خیلی عالی بود و حسابی حالمو خوب کرد.

به نوشتن یه کتاب فکر می کنم. کاری که مطمئنم هرگز انجام نمی دم. ولی بهش فکر می کنم. یه کتاب خیالی!

داخل

تو تولد دیروز، بیست تا از دوستای بچه ش رو دعوت کرده بود که فقط چهار نفر رفته بودن:)) بعد الان خاله م باهامون خیلی سرد رفتار می کنه. چون نرفتیم :)) آخ جون تو عید از این بازیا داریم!

یه خاله ی دیگه م یه کم از مهمونی فیلم گرفته برامون فرستاده. یه جا یکی از دوستای پسر دختر خالم ازش عکس میگیره بعد پسر دختر خالم میگه اگه عکسمو داخل فضای مجازی بذاری من مشکلی ندارم :))))))

پسر دختر خالم همیشه به جای "توی" می گه "داخل".

نمی رممممممممم

اگر دختر خالم رو یادتون باشه، ماجرای شب یلدا هم یادتون میاد. 

امروز تولد پسرشه. کارت چاپ کرد و به همه داد. اما مارو دعوت نکرد. فقط به خاله م گفت که به ناهید اینا هم بگو اگه دوست داشتن بیان (دقیقا مثه شب یلدا که مستقیما دعوتمون نکرد و بعد اون حرکاتو انجام داد). منم چون تازه تلویزیون خریدیم و می دونم حالا حالا ها مامان خوشحاله، گفتم که نمیام. با اینکه خالم(یعنی مامان همون دختر خالم) از دیروز رو اعصابمونه و هی اصرار میکنه و همشم توی تلگرام برام عکس می فرسته، رو حرف خودم هستم و نمی رم.

نه برای اینکه از بد رفتار کردنش ناراحت بشما! اصلا! برام اهمیتی ندارا که باز مثل شب یلدا رفتار کنه اتفاقا اگه برم همش می رقصم.

ولی از بعدش بدم میاد. اینکه باز هر روز ساعت 10، 10:30، 11، 11:30 و تا شب به همین صورت نیم ساعت به نیم ساعت زنگ بزنه و باز هم سر زده بیاد خونمون. 

برا همین نمی رم.

همینه که هست.

اوه مای گاد

بذارید یه چیز جالب انگیز براتون تعریف کنم. امروز پسر عموی آرام بهش پیام داده و فایلی که من توی چند تا پست قبل از خودمو آرام گذاشتم، برای آرام فرستاده و گفته این صدای توئه!

یعنی من انقدررر معروفم که همه وبلاگمو می خونن!! فکر کن!

خلاصه حواستون باشه حتی اگه کامنت هم برام بذارید ممکنه لو برید.

با تشکر

ثنای معروف

واحد خبر

اینستا

اصن مردا نباید تو اینستاگرام، اکانت داشته باشن.

چه معنی داره؟!

بی سرپرست

من از آدم هایی که سالی یک بار حالم رو می پرسن خوشم نمیاد و معمولا سرد برخورد می کنم که متوجه بشن و دیگه پیام ندن. اما بعضیاشون متوجه نمی شن و من مجبورم در کمال ادب بگم دوست عزیز از اینکه سالی یک بار حالم رو می پرسی حس خوبی بهم دست نمی ده لطفا دیگه اینکارو نکن.
امروز هم همین حرف رو به یک نفر گفتم و اون در جواب بهم می گفت نباید انتظار می داشتم که تو ادب داشته باشی به هر حال تو بی سرپرست هستی و ادب حالیت نیست.
اولین بار بود که به من می گفتن بی سر پرست. اولا کسی هم سن من نیازی به سرپرست نداره و ثانیا مادرم یه سرپرست بسیار بسیار گنده ای هست. اما لحظه ای که اون من رو بی سرپرست خطاب کرد، من اینقدر منطقی به قضیه نگاه نکردم، بلکه گوشیم رو پرت کردم و با داد مامانمو صدا کردم و بعد در اتاقمو با عصبانیت باز کردم و رفتم جلوی مامانم ایستادم و همونطور که می زدم تو صورت خودم و موهامو می کشیدم می گفتم به من گفت بی سرپرست. اون عوضی به من گفت بی سرپرست. من بی سرپرست نیستم. بعد اومدم توی اتاقم و باز می زدم تو صورت خودم. اصلا نمی فهمیدم چیکار میکنم. ضربه ها اونقدر محکم بود که سه تا از ناخنام شکست. مامان بغلم کرد و سعی کرد که من دراز بکشم. تقریبا همه وزنش روی من بود. دستامو گرفت و بوسم کرد. گفت  اونی که به تو گفته بی سرپرست اونقد بی ارزشه که تو نباید حتی یک ثانیه بهش فکر کنی. و باز بوسم کرد و گفت تو باید خوشحال باشی که ما فردا میخوایم تلویزیون بخریم. بهش گفتم دیگه برام مهم نیست. مامان گفت ببین چقد کتاب داری.به کتابخونت نگاه کن. گفتم دیگه از کتاب خوشم نمیاد. مامان گفت به دوستت ایمیل بده. ببین چه دوست خوبی داری. اگه اون بهت بگه بی سرپرست من حرفشو قبول می کنم اما اینی که امروز این حرفو زد هیچی نیست. بهش گفتم از روم بلند شه چون باید یه سهمی بخرم. عصبانیتم کمتر شده بود.شونه هام خیلی سنگین بود و تنم می لرزید. نمی تونستم موس رو خوب تکون بدم و از طرفی باید به چند نفر می گفتم تعداد و قیمت سهم رو بزنن. امروز اولین روزی بود که از خریدن عرضه اولیه خوشحال نشدم. خیلی خسته ام.

پست صوتی

ارام عزیزم اومده بود خونمون. برام دو تا گل کاکتوس اورد. کلی عکس گرفتیم.خندیدیم. با هم ناهار خوردیم. کنار هم دراز کشیدیم. از اتفاقات اموزشگاه گفتیم و ... در اخر به اصرار خود ارام یه فایل صوتی رکورد کردیم. تاکید می کنم به اصرار خود ارام. یعنی التماسم  می کرد که باهاش مصاحبه کنم و صداش رو بذارم اینجا. 

اول بگم که 28 بار صدامون رو رکورد کردیم و توی بیست و نهمین رکوردمون از همه کمتر خندیدیم و می تونم همین رو بذارم. اگر این فایل رو جای دیگه ای و از کس دیگه می شنیدم می گفتم اه چقد lame  و به نظرم خیلی بی مزه بود که طرف اینو گذاشته تو بلاگش ولی چون این صدای من و ارامه فقط می خندم باهاش.توش راجع به تتو و piercing و روش تدریس و وضعیت تاهل ارام صحبت کردیم. و  من گفتم فنات یعنی فن هات(fan) و یه جا هم خودم به خودم می گم مگه وبلاگ داری؟ و یه جا هم می گم مَوجود. یعنی "وجد" رو بر وزن مفعول گفتم.اگه توش هی می گیم اهم اهم فقط بخاطر اینه که خیلی قبلش خندیدیم و از خنده کبود شدیم و در تلاشیم که صدامون صاف شه!!!!و همش سعی می کردیم صدامونو یه جوری تغییر بدیم که جدی باشیم ولی نشد که نشد. حجمشو کم کردم و رسیده به 5 مگابایت و خرده ای. خلاصه که اگه به حجمتون احتیاج دارین دانلودش نکنین. پیشاپیش ببخشید که انقد خندیدیم.


دانلـــــود


قرمز

من: کجایی پس؟ اهههه بیا دیگه
آرام: وای چقد عجله داری
من: بابا دو ساعته آرایش کردم منتظرتم
آرام: اون لباس قرمز س... بپوش اومدم

خاله جون خواهش می کنم بی کوآیت

قراره دریل با شوهرش بیاد دنبال ما بریم عبادت مامانش.

یه گوسفند نذر کردم که خاله م جلوی اونا نگه "ایشالا یه شوهر عین شوهر دریل گیر ثنای ما بیاد"

یه گوسفند چاق!

بارها گفته. ولی ایندفعه دیگه نذر کردم. از ائمه می خوام رومو زمین نندازن.

مشکلات جسمی

سال 94 رو سال مشکلات جسمی می نامیم. چرا؟ خب چون تمام این اتفاقاتی که می گم برای مامانم فامیلاو آشناهامون افتاد.

عمل چشم، عمل کیسه صفرا، عمل کلیه، عمل زانو، قطع کردن انگشت پا به خاطر بیماری قند، افتادن تو خیابون و کبود شدن دست و پا، انفلوانزای شدید همراه با امپول و سروم.

و خودم هم می تونم بگم که نیمه ی دوم سال اکثرا تب داشتم و دوبار سروم زدم و شیش تا امپول زدم و کلییی قرص خوردم. و اخرین روز اموزشگاه هم دستم بریده شد و خون اومد و هم داشتم از پله ها می افتادم که مقاومت کردم ولی در عوض کمرم دوباره داغون شده. پام توی سیم شارژر گیر کرد امروز و زخم شد!!! اخه شارژ ؟؟؟؟ ریه و معده م داغون شد و یه بار توی تاریکی با سر رفتم توی در اتاق و یه بار تو همون تاریکی کیفم رفت توی چشمم!!!!! چند باری هم فشارم افتاد!

باور کنید دیگه وقتی می خوام راه برم می ترسم! از نظر جسمی سال خوبی نبود :)) دلم می خواد زودتر بریم تو 95!


Marbles

Head and shoulder

Dove

Ipek

Palmoliv

.

.

.

دیگه نمی خرمشون! به جاش شامپو بچه گلرنگ می خرم چون توش چهارتا تیله داره!!!!!!!

دانش اموزم معرفیش کرد:))

مامان دریل

دیشب به دریل پیام دادم و ازش خواستم وقتی مامانش به هوش اومد بهم خبر بده. اونم گفت باشه عزیزم! دریل به من گفت عزیزم!! بعدش فهمیدم داره گریه می کنه. گفت حال مامانش خوب نیست و بهش اکسیژن وصل کردن. عکسشم بهم داد. منم گریه م گرفت. فکر کنم تا ساعت 2.30گریه کردم. درسته که مامانش شاید خیلی وقتا حس بدی رو بهم داد اما من طاقت ندارم ببینم درد می کشه. یا ببینم دریل گریه می کنه. 

بالاخره به هوش اومد. اما خیلی درد داره. 

چهار ساعت تو اتاق عمل بوده! 

خیلی براش ناراحتم.