خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

جنایت

یکی از بزرگترین جنایت هایی که یه پدر و مادر می تونه در حق بچه ش بکنه اینه که بهش دعا کردن یاد بده

مامان خانم دریل هنوز از اتاق عمل نیومده بیرون. چهار ساعت شد. . . 

خیلی نگرانم

محمد

امروز با محمد (دانش اموز نابینام) کلاس داشتم. برای اولین بار خواهرش پیشمون نموند و من باهاش تنها بودم. من و محمد تنها! دیگه می تونستم هرچقد دلم میخواد نگاش کنم. به چشماش و حرکت سیاهی چشمش که بی اراده اینور اونور می ره. به دستای تپلوش. بهم می گفت ثنا جون من چرا انقد باهوشم؟ چرا انقد می فهمم؟ :))))) با هم چای خوردیم. از چند سال دیگه حرف زدیم. خوبی محمد اینه که نمی ذاره سکوت برقرار بشه. همیشه یه حرفی برای گفتن داره. گفت تو جشن نامزدی خواهرش با دختر عمه ش رقصیده. دلم میخواست یه اهنگ بذارم بگم با هم برقصیم ولی اگه اینکارو می کردم حتما فکر می کرد دیوونه ام. گفت قراره از این شهر برن. ولی بازم میاد پیشم. نمی دونم چطوری میخواد اینکارو کنه. راهشون خیلی دور می شه. 


استرس

امروز دو نفر قراره عمل کنن. استرس بالاست.

مامان

امروز disgust رو کشیدم و بعد مامانم می خواست اداشو در بیاره ولی نمی تونست. انقد خندیدم دلم درد گرفت. بهش می گفتم تو از چیزی چندشت بشه قیافتو چجوری می کنی؟ بعد اون ادای چندشو در میاورد من پخش می شدم رو زمین. بعدشم ادای ناراحت و عصبانی و خوشحالو در اورد. دیگه دراز کشیده بودم فقط می خندیدم =))) 

.

.

سال 94 رو سال بیماری، سروم، امپول و عمل می نامیم. 

مامان دریل قراره فردا پاش رو عمل کنه.

باید 13 ساعت بیهوش باشه.


درک می کنم

این همکارم که دیروز ناراحتم کرد همونیه که اوایل کارم توی این اموزشگاه همش ناراحتم می کرد و من هیچی نمی گفتم و فقط می اومدم خونه افسرده می شدم. و جالبه بدونین همونیه که باهاش رفتم بیرون و گفتم که خیلی دوسش دارم. هنوزم می گم دوسش دارم. همشونو دوست دارم و نمی تونم بهش بگم فلانی دانش اموز من بوده و من باید تصمیم بگیرم نمره ش چیه نه تو. . .

اما نباید ازش عذر خواهی می کردم. این کارم خیلی بد بود و به خودم توهین شد. دیگه این موضوع رو فراموش می کنم و از سال جدید طور دیگه ای رفتار می کنم. 

اخه چرا باید از اینکه من همیشه با لبخند با دانش اموزا حرف می زنم و دعواشون نمی کنم ناراحت بشه. من روش کارم همینه.

ببینید مثلا یکی از دانش اموزای خودش به دانش اموز من یه سوسک الکی داد که بذاره روی میز من. وقتی سوسک رو دیدم حسابی ترسیدم ولی هیچی نگفتم. فقط گفتم می شه برش دارین من از سوسک می ترسم. اونا هم کلی خندیدن و بعدش از کلاس رفتن بیرون دانش اموزای اونم اومدن بیرون و کلی سر و صدا و خنده. بعد اون اومد با عصبانیت دانش اموزاشو برد توی کلاس و منم  فقط نگاه می کردم. دانش اموزای من خودشون اومدن توی کلاس  و من چیزی از سوسک نگفتم.با اینکه از ترس گرمم شده بود و دستم می لرزید. فقط گفتم دوست نداشتم اینا وسط کلاس برن بیرون و این کارشون منو خیلی ناراحت کرد. پسرای 15  16 ساله هستن. اونا هم دیدن که من هیچی از سوسک نمی گم یهو خندشون خشک شد و عذاب وجدان گرفتن. گفتن ترسیدی ببخشید. و من گفتم نه ایرادی نداره من درکتون می کنم که دوست دارین شوخی کنین ولی کاش از کلاس نمی رفتین بیرون. اینا تا اخر کلاس دیگه حرف نزدن و نخندیدن و چهره هاشون غمگین بود. اخر کلاس اونی که سوسکو گذاشته بود اومد جلوم زانو زد:))))) واقعا زانوهاشو گذاشت زمین. گفت اگه منو نبخشی نمی رم خونه. خلاصه که حسابی عذاب وجدان گرفتن.

و حالا این همکارم چیکار کرد؟ زنگ زد به اولیای دانش اموزاش و هم ماجرای سوسک رو تعریف کرد و هم گلایه های دیگه...

اون دانش اموزا هیچوقت اونجوری که همکارم می خواد نمی شن. واقعا راهش این نیست. اونا فقط از کلاس زده می شن. من همیشه درس نخوندن، شیطنت، و یا عصبانیت دانش اموزارو از یه جنبه دیگه می بینم. اینکه شاید توی خونه مشکلی دارن. من هیچوقت نمی تونم مثه همکارم به یه اولیا بگم بچتون توی کلاس تمرکز نداره. چون می دونم حتما تو خونشون مشکلی هست و اگه من اینو بگم، مامانش وقتی از اموزشگاه بره بیرون گریه می کنه. من فقط سعی میکنم محبت کنم و با شکلات و جایزه و حتی گرفتن دست دانش اموزم حالشو خوب کنم. همیشه بهشون می گم که درکشون می کنم. بهشون می گم وقتی می خندن خیلی کیف می کنم. امکان نداره تو کلاسم به یکی بگم نخند. می ذارم از ته دلش بخنده. حتی به من. نمی خوام این روزاشون با خاطرات بد بگذره. اومدن زبان بخونن. سربازی که نیست.

1

به همکارم که کارشناس اموزشگاه هم هست و یکی از عزیزترین همکارامه گفتم خیلی ناراحتم و دیگه خودم به  کسی نمره نمی دم. کلی دلداریم داد. الان بهترم.

دیروز عکس نامزدی دانش اموزمو برا بهاره فرستادم و فکر می کنم پنج دیقه پشت سرش حرف زدیم. خیلی خوش گذشت.

ما بدجنس نیسیم! تقصیر شوهرشه که ابرو برمیداره! البته ما اینو هم می دونیم که ظاهر هرکس به خودش  مربوطه ولی دربرابر ابرو برداشتن نمی شد سکوت کنیم :| ابرو برداشتن یه پسر به اندازه ریش و سیبیل داشتن یه دختر چندش اوره. چرا نمی فهمن؟!

ناراحت

خیلی ناراحتم

دیگه اونجوری که خودم می خوام نمره نمی دم

مثه خودشون نمره می دم

چیزای دیگه ای هم هست که الان ناراحتم میکنه

ناراحتم دیگه

معذرت

امروز آخرین روز کاریم بود. همکارام سورپرایزم کردن و برام تولد گرفتن. یعنی قرار بود من کیک درست کنم. ولی نمی دونستم قراره بهم کادو بدن. حتی برام شمع تولد هم خریدن. واقعا خوشحالم کردن ولی خب چند دیقه قبلش یکی از همکارام وقتی دید به دانش اموزمA دادم ناراحت شد و جلوی بقیه گفت نباید این نمره رو میدادی این دانش اموزه خیلی بده و اینا. و بعدش خیلی ازم ناراحت شد. منم دیگه حالم گرفته شد. یه کمم گریه م گرفته بود ولی دیگه مجبور بودم بخندم. حسابی با کادوهاو تبریکاشون شرمندم کردن. بعدشم شام رفتیم بیرون.

منم البتههه کلی از اون همکارم عذر خواهی کردم که به دانش اموزم A دادم...

خلاصه که الان احساس ناراحتی می کنم.

ایت

یادم باشه فردا یا پس فردا اهنگ "عروسک جون" از هایده رو اینجا تفسیر کنم




بمیره اون که میخواسته مارو گریون ببینه

هایده(ع)

جوگیر :|

الان یه استاد نقاشی توی اینستا، یکی از هنر جوهاشو زیر نقاشی جغد من منشن کرد، بعو هنرجوش واسش نوشت وای مرسی استاد خیلی خوبه =))) 

یعنی می خواد از رو نقاشی من بکشه؟؟ :)))) وای من خیلی معروفم!!!

مداد رنگی

امروز کلاس نقاشی بد نبود. با مداد رنگی خوش گذشت. اموزشگاه هم که نباید برم و این باعث میشه که امروز شیرین تر به نظر برسه. 

فردا آخرین جلسه ی آموزشگاست. از الان می دونم که دلم برای همکارام تنگ می شه. مخصوصا برای اونی که برای تعطیلات بهش کلی سریال و کتاب دادم. اینجوری انگار خودم پیششم.

چیزی که از الان سال 95رو ترسناک می کنه اینه که اولین جلسه اموزشگاه 14فروردینه! و اینکه دیگه قرار نیست بین ترم ها بیشتر از دو سه روز تعطیل باشیم. این یعنی یه سال کاری سخت. 

الان میخوام کتاب بخونم و دلم می خواد خوابم ببره.


نه

اون دانش اموزام که بهم خندیده بودن رو یادتونه؟ رفتن به مدیر گفتن میخوان بازم من تیچرشون باشم. 

منم قبول نکردم.

بعد اونا اومدن دم دفتر کلی اصرار کردن.

ولی من همچنان نه.

همینه که هست.

لوله

یکی از بدترین حالت هایی که می شه سهم خرید اینه که مامانتون اون لحظه تو اشپزخونه درگیر لوله های داغون زیر ظرفشویی باشه و غر هم بزنه. و در اخر بیشتر اون لوله هارو داغون کنه و بعد به خودش فحش بده. و شما هی توی این موقعیت تند تند سفارش بذارید. با اینکه می دونید اون قیمتایی که برای خرید می ذارید عمرااا حالا حالاها برسه و همزمان این فکر هم ممکنه توی سرتون بیاد که کاش می تونستم شغل دیگه ای پیدا کنم. مامان به لوله کش زنگ می زنه و شما همه معاملات رو روی معتبر تا لغو می ذارید. مامان پیاز رنده می کنه و شما به اون رکیش بی پدر مادر نگاه می کنید که خجالت هم نمی کشه. مامان میوه میاره و شما ... شما در حال پست گذاشتن توی وبلاگ مسخرتون هستین. من نه. شما.

کتابخونه

کتابخونم بالاخره حاضر شد. نجار بدقولی بود و اصلا نتونست چیزی که گفتم رو بسازه ولی همین که کتابام یه جایی رو پیدا کردن خوشحالم. از صبح مشغول تمیز کردن کتابخونه و چیدن کتابا و مرتب کردن اتاق بودم. خیلی خسته شدم. هنوزم کارا تموم نشده. حتما عکس کتابخونمو میذارم تا ببینین. دیشب انقد نگاش کردم تا خوابم برد. باورم نمیشه که کتابخونه دارم!!! فکر می کردم کتابام تا ابد تو خونه سرگردون می مونن.

کتابایی که تو کلاس زبانا می خوندم هم دارم و نمی دونم باهاشون چیکار کنم. 

یه کمی هم طراحی تمرین کردم. اما به اون استاده نشونرنمی دم چون میگه نباید با جزئیات بکشی.