خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

؟؟؟؟؟؟

محمد(دانش اموز نابینام) یه خواهر داره که دانش اموزم بود به مدت یه سال و خرده ای. همونی که براش خواستگار اومده بود ولی این دوست پسرشو دوست داشت. منم بهش گفتم دوست پسرش آدم نیست و بهتره خواستگاره رو ببینه(چون کلا دلش میخواست ازدواج کنه) بعدشم دیگه خواستگاره رو دید و یک نه صد دل عاشقش شد! سال دیگه هم عروسیشونه. بعد این خواهر محمد همیشه وقتی محمد کلاس داشت اینجا، خودشم میومد مینشست. تا اینکه نامزد کرد و دو هفته  بعد از نامزدی، وقتی محمد رو رسوند خونمون گفت من نمیام تو، کار دارم. هرچقد اصرار کردم گفت من دیگه کارو زندگی دارم. بیکار که نیستم بیام اینجا :| 

بعد چون همیشه میگفت چرا کتابات همه جا ریخته، وقتی کتابخونه م حاضر شد بهش گفتم حداقل یه دیقه بیا ببین اتاقم دیگه مرتب شده گفت نه باید برم بانک. . . 

محمد هم چون بچه ست و شاید بعضی چیزارو بهش یاد ندادن، خیلی راحت خواهرشو لو میده. مثلا دفعه پیش گفت هرچقد به خواهرم میگم بیا تو، میگه نه اونجا دلم میگیره.نمیام. :|

ببینید خواهر محمد توی اون یه سال یکی از بهترین دوستام شده بود. خیلی با هم صمیمی بودیم. یعنی میگفت من در طول هفته نبینمت داغونم. نمی دونم یهو چرا اینجوری شد؟ شاید بگید چون نامزد کرد. ولی بعد از نامزد کردنش هفته ی اول اومد پیش محمد نشست اما هفته ی دوم گفت من کارو زندگی دارم و بیکار نیستم و . . .

جالبه بدونید که فقط 19سالشه. شوهرشم 22 ! یعنی میخوان بشینن عروسک بازی کنن. حالا ایناش به من ربطی نداره. حتما از لحاظ فکری برای ازدواج اماده بودن. ولی چرا یهو با من اینجوری شد؟ یه جور دیگه نگام می کنه. تولدمو به محمد گفت که بهم تبریک بگه اما خودش نگفت. آخرین باری هم که اومده بود خونمون یه حرفایی زد که اتفاقا من باید ناراحت می شدم اما نشدم. مثلا یه لحظه گوشیمو برداشتم ساعتو ببینم، خندید بهم گفت تو هنوز با این سنت چت می کنی؟! :| گفتم ن عزیزم ساعتو میخواستم ببینم. یا مثلا بهم گفت تو کلا هیچ خواستگاری نداری؟ که من با خنده گفتم نه دیگه کی منو میگیره.

یعنی دفعه اخری که اومده بود اینجا هم یه جوری بود و من همش شوخی میکردم که بخنده اما نمی خندید. تازه بهم گفت تو چقد تنهایی.هیچکسو نداری :|

یعنی چرا یهو اینجوری شد؟ خیلی برام عجیبه! 

نظرات 4 + ارسال نظر
تیلوتیلو 26 فروردین 1395 ساعت 11:27 http://meslehichkass.blogsky.com/

اصلا عجیب نیست
چند ماه صیر کن
برمیگرده به حالت قبل
همه این افرادی که با سن پایین ازدواج میکنن اولش همینطوری میشن از روی تجربه خودم میگم
کاری هم به کسی ندارم
یعنی یه طوری اصلا انگار تو این دنیا نیستن
وارد یه دنیای دیگه میشن
یه مدتی که بگذره برمیگرده به حال اولش

امیدوارم برنگرده به اولش چون اصن حوصلشو ندارم

سیامک 26 فروردین 1395 ساعت 12:34 http://sin-o-he.blogsky.com

دوست پسرش رو دوست داشت....
یک دل نه صد دل عاشق خواستگار شد...
جالب بود

گلسا 26 فروردین 1395 ساعت 17:37

ان شاالله خوشبخت بشه

به حق همین شب عزیز

بهاره 2 اردیبهشت 1395 ساعت 20:35

نتیجه میگیریم اینم اسگله.
فکر کرده شوهر کرده کار خیلی خفنی کرده شاخ شده

ما این نتیجه رو قبلا گرفته بودیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد