خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

چیکار می کنی؟

وقتی رفتیم خونه ی مینا اینا عید دیدنی، مهمونشون ازم پرسید "چیکار می کنی ثنا جون؟" . من همیشه موقع جواب دادن به این سوال هنگ می کنم. چون نمی دونم دقیقا منظورشون چیه؟ شغلمه یا اینکه کلا صبح تا شب چیکار می کنم. وقتی دوستام اینو سوالو می کنن در جواب فقط می گم"زندگی"، اما واقعا نمی دونستم به مهمون مینا اینا چی بگم. یه درصدم احتمال ندادم که داره شغلمو می پرسه چون به نظرم مسخره بود کسی که بعد از ده سال منو دیده به محض نشستن بگه چیکار می کنی و من بگم تدریس می کنم :))) برا همین فقط لبخند زدم و به یه طرف دیگه نگاه کردم. اونم که دید جوابی نمی دم دوباره پرسید ثنا جون جایی مشغول کار هستی؟ 

مطمئنا نمی خواست برام کار پیدا کنه. برا همین دوباره لبخند زدم و گفتم بله و باز رومو برگردوندم و تا وقتی که بریم تو اتاق مینا همش با خودم فکر می کردم چرا اینو پرسید؟ اگه من سر کار نمی رفتم و بهش می گفتم"بیکارم" چی؟ اونوقت جلوی بقیه ضایع می شدم! له می شدم!!! 

برا همین الان خوشحالم که می رم سر کار. از این به بعد فقط به خاطر مهمون مینا اینا میرم سر کار.

اصلاحیه

یه دور دیگه از رو پست قبلی خوندم. اینکه نوشتم اون خوشحالتره. . . من خوشحالیشو تایید نمی کنم. برای من اون خوشحالی کاملا بی ارزشه. اون پست فقط یه نتیجه علمی بود.

خدافظ

خزعبلات همیشگی

همین الان در ساعت 1.07 دقیقه بامداد به یه نتیجه علمی دست یافتم. اونم اینکه زندگی مارو به این سمت برد. اگه من کتاب می خونم و شما می ری گردش، اگه من فروغ می خونم و شما الان می پرسی کدوم فروغ، اگه من یا خونه ام یا سر کار و شما همش اینور اونور، اگه من دو هفته ست رنگ ناخنم صورتیه و شما هر روز یه رنگ، اگه من پستای اینستام چرت و پرته و شما عاشقونه، اگه من آنلاینم و شماlast seen yesterday at 4 pm، اگه من... و شما...، اگه من .... و شما....(قابل نوشتن نیست)، زندگی مارو به این سمت برد. نه من برای اینجوری شدن برنامه ای داشتم و نه تو برای اونجوری شدن. ما حق انتخاب نداشتیم. ولی تو خوشحالتری.

اصلا نمی دونم مخاطب این پست کیه فقط می دونم دختره.

زیدان

اصن از بچگی زیدان و دوست داشتم لامصبو

خیلی آقاست

مخصوصا بعد از اون برخورد فیزیکیش

من تورو به پدری بر می گزینم

اولین روز کاری 95

هوا آفتابیه!!!! آخ جوووووون! 


بیست و پنج سالگی

مامان: بیا یه دیقه بشین کارت دارم

من: نشستم دیگه

مامان:  رو اوپن نه! مثه آدم بیا پایین جلوی من بشین.

من: اومدم. خب بگو.

مامان: ببین میخوام جدی باهات حرف بزنم.

من: آخ جون

مامان: هیس گوش کن. تو دیگه الان 25 سالته!

من: چی چی و 25سالته؟! تازه رفتم تو 25. یعنی مثلا فردا میشم  بیست و چهار سال و یه روز.

مامان: دهنتو می بندی یا نه؟

من: چش چش. بگو.

مامان: اول بگو ببینم. کسی رو دوست داری؟

من: عزیزم تورو از همه بیشتر دوست دارم خیالت راحت.

مامان: دهنتو ببند جواب منو بده.

من: با دهن بسته حرف بزنم؟

مامان: جواب منو بده. هیچکسی تو زندگیت هست که دوسش داشته باشی؟ 

من: تو مسائل خصوصی من وارد نشو خواهشا! برو با هم سن و سال خودت بازی کن.

مامان: ببین تو یه سری مشخصات توی ذهنت داری که هیچ پسری وجود نداره که دقیقا مثه اون مشخصاتت باشه.

من: داره! چرا نداشته باشه!

مامان: یعنی دقیقا همون مشخصات؟

من: دقیقه دقیق. اصن انگار کاربن گذاشتن.

مامان: بحثمون جدیه. من میخوام بگم که دیگه وقتشه تو یکیو پیدا کنی.

من: پیدا؟! کیو؟

مامان: شوهر! ازدواج کن. دیگه وقتشه.

من: من تقریبا همه جا همراهتم. به نظرت پسرایی که می بینیم تو خیابون یا حالا در و همسایه اصلا آدمن؟

مامان: نه نه. پسرای این شهر که اصلا! 

من: خب من شهر دیگه ای هم نمی رم که با کسای دیگه آشنا شم.

مامان: آره خب راست میگی. .. دریل چه شانسی آورد.

من: دوباره شروع نکن. تو فقط ظاهر زندگیشونو می بینی. این چه شوهریه که دریل هر شب تا ساعت سه تو تلگرامه؟

مامان:  خب ولش کن. 

من: دمت گرم.

.

.

+ ببینید به جای بحث کردن و گفتن نظرم راجع به ازدواج مامانم رو به  سکوت دعوت کردم. یعنی اصلا لازم نبود دعوا کنم و بگم دست از سرم برداره. خودش فهمید.

+ما نخوایم ازدواج کنیم کیو باید ببینیم؟! دهه!

تولدم مبارک

ذهن من یه ماشین بزرگه. می تونه منو هرجایی و کنار هرکسی ببره تو هر زمانی. . . هر سالی. . . حتی آینده
من تو ذهنم عاشق شدم . . . مامان شدم. . . پیر شدم . . . تنها شدم . . . مجرد موندم  . . . دکتر شدم. . . از ایران رفتم . . . پولدار شدم . . . بی پول شدم. . . از دنیا رفتم . . . مترجم شدم . . . کارگزار شدم . . . ایران موندم. . . و هر اتفاق دیگه ای که فکرشو کنید. . . من همه چی رو تجربه کردم. واقعیه واقعی
 هر زندگی ای رو زندگی کردم جز زندگی خودم
تو دلم هزار جای دیگه بودم به جز اینجا
هزارتا نقش داشتم جز نقش خودم
تو ذهنم. . .
می خوام یاد بگیرم داستانای توی ذهنمو بذارم کنار و زندگی خودمو زندگی کنم. از دوران راهنمایی همیشه توی دلم جای دیگه و کنار کسای دیگه ای بودم تو یه خونه ی دیگه و شهر دیگه
شاید وقتشه یه کم جای خودم باشم
باور کنم آدمایی که کنار خودم می بینم خیالی ان و خیلی ازم فاصله دارن. . . فاصله ی مکانی
باور کنم خونه م اینجاست(مشکلی با خونمون ندارم) . .  شهرم اینجاست(لعنت بهش). . . تحصیلاتم لیسانسه از یه دانشگاه زپرتی تر از خودم. . . باید باور کنم من همینم. . .بی سواد . . تیچر. . . لیسانس. . . شمال. . . دریا. . . تنها. . . دور. . . خیلی دور
باور کن ثنا
تو نمی تونی یه ابر رو فوت کنی تا برسه به یه شهر دیگه
 نمی تونی پرواز کنی
مسافرت لعنتی توی دلت رو تمومش کن
به آسمونی که الان از پنجره معلومه نگاه کن. . . هیچ آسمونی جز این نیست. . . هیچ ستاره ای. . .
شمردن شهاب سنگای خیالی و آفتاب و حرف و چشم و درخت ونیمکت. . .نیمکت و پیاده روی و نیمکت بسه
بیا همین جایی که هستی. . . همینجایی که هستی و خیلی ازش دوری. . . بارون . . دریا. . کار مسخره. . تنها. . کوچیک. .عکس . . سرما. . شب. . آهنگ. . کلافگی. .
اینجا زندگی کن
هیچ کس صدای مغزتو نمی شنوه. . حتی اگه هزار بار صداش کنی. . تو با گوشات نمی تونی برای کسی پیغام بفرستی. . دستگاهی نیست که بتونه مغز تورو هک کنه و هرچی توشه رو یه صفحه بیاره. . فراموشش کن
احمق نباش
مسافرتو تموم کن
با ادمای خیالی خداحافظی کن
از اینجا . . . از واقعیت . . . از دوری فرار نکن
باشه؟

13فروردین 25سالت میشه

Off to Nowhere

چیزی که می خواستم در ادامه پست قبل بگم یه چیز تکراریه. اینکه تمام اطرافیان ما، مارو بدبخت می دونن. وقتی یه چیز جدید می خریم به جای اینکه بگن مبارکه میگن "مال کیه؟" یا میگن "ای جان...آخی... عزیزم". قبلا خیلی تلاش می کردم. تا نظرشونو عوض کنم. مثلا تو تولد دوستا من از همه بهتر لباس می پوشیدم. ولی بازم تغییری ایجاد نشد. خیلی کارای دیگه م کردم. ولی.. بی فایدست.

برا همین اول عید تصمیم گرفتم تسلیم بشم. اگه دوست دارن مارو بدبخت بدونن.. باشه ما بدبختیم. ما " آخی" هستیم. و بی نهایت دلم می خواد که از اینجا برم. برم جایی که آدما با توجه به گذشته م رفتار نکنن. خودمو ببینن. حتما یه روزی از اینجا می رم.

دریل

دریل اینا خیلی خرافاتی هستن و به چشم شور و اینجور چیزا خیلی اعتقاد دارن. البته مامان منم اینجوری هست ولی نه انقد شدید. مثلا یکی از من تعریف کنه مامان اسپندو میکنه تو حلق من. اما تا یه حدی. خانم دریل اینا اما به کسی رحم نمی کنن. به نزدیکترین کساشونم شک دارن. 

چند روز بعد از عمل پای مامان دریل، بردنش خونه ی دریل و شوهرش که اونجا ازش مراقبت کنن. منم توی این ماجرای عمل خیلی با دریل خوب رفتار کردم و همش حال مامانشو می پرسیدم. وقتی هم رفتیم بیمارستان برای ملاقات، دست مامان دریل رو بوس کردم و کلییییی موهاشو نوازش کردم و آرزو کردم که زود خوب شه. حتی وقتی سال تحویل شد و دریل به همه تبریک گفت جز من، خوده خرم بهش کلی تبریک گفتم.اما خاک بر سر من. خااااک. الان می گم بهتون.

مامانم و خاله م تصمیم گرفتن برن خونه ی دریل برای عیادت. منم تصمیم داشتم برم سینما و به مامانم گفتم ازشون عذرخواهی کن که من نیومدم.مامان دریل میگه دریل و شوهرش قراره برن مهمونی اما من که هستم شما بیاین.بعد از ظهر اون روز، مامان دریل زنگ می زنه به مامان من و میگه منو آوردن خونه ی خواهرم. شما هم بیاین اینجا منو ببینید. (من که اینو شنیدم فهمیدم خاله هاش گفتن یعنی چی که ثنا اینا برن خونه ی دریلو ببینن و چش می زنن و این حرفا.چون نمی دونستن که من قرار نیست برم. اما چیزی به مامان نگفتم تا نگه تو بدبینی). بعد که مامان اینا میرن خونه ی خاله ش، مثه اینکه اونا زیادم خوب رفتار نمی کنن. مثلا یه جا خاله ی من میخواست درمورد گوشیش از مامان دریل سوال کنه، مامان من به خاله م گفت بابا اذیتش نکن مریضه بذار برا یه وقت دیگه( منظور بدی از کلمه ی "مریض" نداشت. خب دید مامان دریل همش تب داره و بیحاله. . . ) یهو خاله های دریل عصبانی شدن گفتن مریض؟ خدا نکنه مریض باشه. این چه حرفیه. . .
حالا امروز مامان من به این نتیجه رسید که اونا این کارارو کردن که مامانم و خاله م نرن اونجا. حتما فکر کردن منم هستم. به هر حال ثنا مجرده چش می زنه یه وقت. یا چون مامان دریل که نمی تونه راه بره، یه وقت ثنا اینا نرن اشپزخونه ی دریل. . .
الان حسش نیست این نوشته رو ادامه بدم ولی حتما باید یه چیزایی هم ته ش اضافه کنم. حالا بعدا. فقط باید بگم که خیلی خرن به خودشون زحمت دادن با اون پای داغون ببرنش خونه ی خاله شون. یه دروغ میگفتن که مهمون داریم و شما نیاین خیلی بهتر بود.

اسپیکر

مامان: امروز فلانی تو تلگرام روز مادرو بهم تبریک گفت

من: خب تو چی گفتی؟

مامان: براش اسپیکر فرستادم

من: چی فرستادی؟

مامان: اسپیکر

.

.

بگذریم :|

سینما

امروز تصمیم گرفتم که تنهایی برم سینما. درواقع دوتا سینما. اونم تو یه روز. که یهو به صورت اتفاقی بهاره توی اینستا یه جا منشنم کرد که نوشته بود واژه یmasturdate به معنای تنهایی به سینما یا رستوران رفتن هست. و من هم دقیقا همین امروز این قصد رو داشتم. 

هر دو سینما خیلی خیلی شلوغ بود و باید برای بلیطش توی صف می موندم. برام جالب بود که مردم هول می زدن تا بلیط بگیرن. در صورتی که بلیط به اندازه ی کافی بود و فیلم هم هنوز شروع نشده بود. وقتی شلوغی رو دیدم رفتم ته صف وایسادم تا یه وقت کسی نخوره به من. دختر و پسرش فرقی نداشت. از اینکه دانش اموزام منو ببینن هم خوشم نمیومد. هی فکر می کردم کاش گریم بلدبودم و چهره م رو عوض می کردم.اولین فیلمی که دیدم"من سالوادور نیستم" بود و بعد سریع رفتم خیابون بعدی و سینمای بعدی. که فیلمش"پنجاه کیلو آلبالو بود". فقط رفته بودم تا سینما رفته باشم. وگرنه برام فرقی نمی کرد چه فیلمی باشه. تازه برا خودم چیپسم خریدم. و چون تنها بودم، هرکی به من می رسید ازم میخواست جامو عوض کنم تا اون با همراهش بشینه.

مامان باید می رفت عیادت مامان خانم دریل و همکارام هم هرکدوم کار داشتن برا همین تنها بودم. البته عادتمه تنها برم سینما. خیلی هم خوش میگذره. حتما این فیلمارو ببینید. جالبن.

ایتس رینینگ

از بارون خوشم میاد. خیلی فهمیدست. می دونه کی بباره.

مهربانو و ثنا

مهربانو اومده بود خونمون. همین الان رفت. راستش از دیروز خیلی استرس داشتم. چون مهربانو یه خانم نمونه ست. اشپزی و سلیقه ش خیلی خوبه و من فقط بلد چای دم کنم و حالا نهایتا املت درست کنم. تااازه حالا خیلی دیگه بخوام لطف کنم یه کوکو هم می تونم بذارم کنار املت. اما مهربانو حتی برای سفره هفت سین هم برنامه داره. ولی من به رسم و رسوم اهمیت نمی دم. اصلا سفره هفت سین نداریم. خلاصه که در مقابل مهربانو هیچی نیستم. برای همین استرس داشتم. و اینکه مهربانو می خواست صبح بیاد خونمون استرسم رو بیشتر می کرد. چون نمی تونستم سریع کیک درست کنم. اهان راستی کیک هم بلدم درست کنم. قابل توجه بعضیا که بهم می گن تو از کیک درست کردن فقط هم زدنش رو بلدی. مهربانو جان اومد ولی تنها. نه خواهرش بود و نه دختر خوشگلش. تو دستش یه کیک تولد بود. کلیییی شرمنده شدم. اخه اصلا تولدم مهم نیست که اون بخواد این همه زحمت بکشه. چون رنگ قرمز دوست داشتم مهربانو هم کیک قرمز خرید. روش هم نوشته بود ثنا جان تولدت مبارک. البته ننوشته بود ثنا. اسم خودم رو نوشته بود. واقعا نمی دونم که چرا 13 بدر به دنیا اومدم. هیییچکس نمی تونه بیاد پیشم.

مهربانو چهره ی مهربونی داره و مامانم خیلی ازش خوشش میاد. ولی نمیاد پیش ما بشینه چون می گه شما دوست هم هستین و می خوام تنها باشینو بعدش یواشکی هی بهمون نگاه می کنه. مثلا وقتی مهربانو رفت مامانم گفت اخه چقد مهربانو خوشگله .چقد مهربونه. ولی من همش فکر می کردم مامان حواسش به ما نیست.

مهربانو گفت ادرس وبلاگت رو می شه راحت پیدا کرد.نمی ترسی فامیلاتون ببینن. منم گفتم یادت باشه که تو الان اومدی خونه ی یه ادم معروف.

ولی راست هم می گه. خیلی بده که تا توی گوگل بنویسی ثنا، کل زندگیم میاد بالا. درسته که چیزای خیلیییی مهم رو اینجا نمی نویسم ولی به هر حال یه کم ضایعس. حالا کاریه که شده.

خیلی دوست داشتم پیشم بمونه. کم دیدمش. هروقت که میاد کم می بینمش. این روزا هم اصلا نرفتم بیرون براش کادو بخرم. حتی یادم رفت ببرمش تو اتاقم کتابخونمو نشونش بدم. اخه مینا که کتابخونمو دید خیلی خوشش اومد. 

باید خیلی بیشتر رو خودم کار کنم چون شبیه کسایی هستم که تازه از غار درومدن.

9

فردا روز بزرگیه. 9فروردین! روزی که توی یه سال افتضاح بود و توی یه سال دیگه فوق العاده. و اینکه تولد همسایمونم هست چون هر سال ساعت 12 شب مثه .. عربده(؟) می زنن: تولد تولدددد تولدت مباااارک

بی مزه ها!

حالا انگار به دنیا اومدن چه کار بزرگیه. 

یادم باشه راجع به 24سالگیم بنویسم. انقدم با گوشیمsoccer star بازی نکنم.

شب بخیر.


:((

خاله دومیه امروز یه گوشی جدید خرید

[گریه ی حضار]