خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

دریل و نذری و دریا

دیروز با مامان و خاله و بقیه دوستان رفته بودیم کنار دریا. هوا عالی بود و باد خنک می اومد اما چون شب قبلش خیلی کم خوابیده بودم زیاد بهم خوش نگذشت. همش خسته بودم. اونا هم تو اون وضعیت باز حرف از ازدواج من می زدن که چرا به همه جواب رد می دی و این چرت و پرتا. یاد روزایی می افتادم که تازه کارمو از دست داده بودم و خاله و مامان یه بیل برداشته بودن و تو مغزم چاله می کندن. انگار که من فقط باید اونجوری که اونا دوست دارن رفتار کنم. 

من همه جوره بچه ی خوبی بودم همیشه. هیچوقت مامانو اذیت نکردم. کارایی که دخترای دیگه می کنن نکردم. رفتارم، لباسم، کارم.. همش اونجوری بود که هر مامانی کاملا باهاش موافقه. یادمه تازه 21 22 ساله م بود و دوست داشتم هرجا دوست دارم برم. از مسافرت خوشم میومد. مامان کاری کرد که حتی الان خودش بهم بگه برو، نمی رم. هیچوقت نشد بگم به درک که ناراحت می شم من مسافرتمو می رم. همیشه خواستم مامان ازم راضی باشه.

شاید برای همینه که فکر می کنن این دفعه هم باید بگم چشم مامان ازدواج می کنم. اما... اما این دقیقا همون چیزیه که من حاضرم اسید بخورم ولی به حرف مامان گوش ندم!!!!

فکر کنین شما تکیه دادین و باد خنک میاد و برگ درختا بالا سرتون تکون می خورن و صدای خاله کنار گوشتون می گه مامانت دوست داره خوشبختیتو ببینه. بچه هاتو ببینه...

چه حالی بهتون دست می ده؟ من که دلم میخواد پا شم برم تو دریا و دیگه هم برنگردم. مامانم همیشه برام یه فرشته بود. حتی خودش بهم میگفت می دونم زندگیتو برات سخت کردم می دونم نمی ذارم خوش بگذرونی اما درکم کن. 

درکش کردم. خوش گذرونی های دیگه پیدا کردم. کتاب... سریال..و... 

ولی میخوام همین یک بار مامان درکم کنه. اون خودشم نمی دونه که با دل من چیکار می کنه. نمی دونه یه سری چیزا تو دلم تموم می شه و دیگه هیچوقت بر نمی گرده..

توی راه خونه یه شماره نا آشنا بهم زنگ زدن. فکر می کنین کی بود؟؟؟ دریل! اصلا نشناختمش. پرسیدم شما؟ گفت منم دریل. اون لحظه به خودم می گفتم لعنت بهت که گوشیو برداشتی اگه بگه می خوام بیام خونتون چی؟؟؟؟

گفت ما الان دم درتونیم. شله زرد نذری آوردیم! بعد گفت الان از اونوری میایم که شمارو توی راه ببینیم. خودش پشت فرمون بود. مامانش کنارش. خاله هاش پشت نشسته بودن. 

می دونستم مامان تو دلش می گفت خاک تو سرت ثنا اگه تو هم مثه دریل ازدواج می کردی الان تو فلان ماشین بودی. چون مامان هیچوقت نمی فهمه که ماشین آدما برام مهم نیست.

دریل پیاده شد و بهمون شله زرد داد و با عصبانیت زد رو بازوم و گفت بیا خونمون دیگه. قدش از من بلندتره و موهاشو نارنجی یا شاید زرد کرده بود  و هنوز کم پشت بود. به این فکر می کردم که ممکنه همین دو تا مو هاش هم بریزه و کچل بشه؟ تو همین فکرا بودم که دوباره زد تو بازوم و گفت "چشم بزرگان تنگه دیگه" !!! نمی دونم منظورش چی بود. یعنی منظورش از بزرگان من بودم؟ شایدم می خواست بگه هر لنزی می ذارم تو چشمم مثه چشمای تو نمی شهثنا جون ( می دونم شورشو دراوردم... خب دست خودم نیست!!!)

مامان دیگه دیشب حرفی از ازدواج و این چرت و پرتا نزد. 

نظرات 3 + ارسال نظر
بینام 8 تیر 1395 ساعت 14:47 http://histoire.blogsky.com

سلام
الان با اجازتون داشتم اینستاگرام تون رو نگاه میکردم. دیدم عکس کتاب دزیره رو گذاشته بودید. یادم اومد زمان دانشجویی تو امتحانای فاینال نمیتونستم درس بخونم به جاش داستان میخوندم یکیش هم دزیره بود! یادش بخیر

چه جالب

شیرین 8 تیر 1395 ساعت 20:38

آی درد منم همینه . منم موندم به چه زبونی به مامانم بگم ن م ی ی ی ی ی ی ی خ و ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا م عاقا بیاین یه کمپین تشکیل بدیم . مبارزه کنیم . من اصلا از بچه دار شدن خوشم نمیاد . قیافه یه نره خرو برای چی باید تحمل کنم آخه ؟

من بچه دوست دارم

neda 9 تیر 1395 ساعت 01:39

کاش می شد هر کس واسه خودش زندگی کنه، کاش مامان ها تنها نبودن، کاش من نبودم

کاش مامانا تنها نبودن
تو بودی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد