مهمونی تقریبا آبرومندانه برگزار شد. سعی کردم بهشون خوش بگذره و احساس غریبی نکنن. کلی عکس گرفتیم و حرف زدیم. یهو دیدم چقد همه چی عوض شده. خونمون، وسایلای توش، دوستام... همه چی.. انگار یه بار دیگه به دنیا اومدم. دیگه ثنای قبلی نیستم. هنوز کوچولو ام. هنوز مغزم ده سالشه ولی همه چی عوض شده. از خودم پرسیدم من این تغییرو دوست دارم؟ و جوابش این بود: " من همه چی رو دوست دارم. تو هر شرایطی"
دلم برای شهر کتاب خیلی تنگ شده. احتمالا اخر مرداد یا شایدم اخر مهر ماه برم شهر کتاب. فعلا نمی دونم. یه کتابیو می خونم که رسیدم به اخراش و چون دلم نمیاد تموم شه دیگه نخوندمش :| اخه حیفههه. من اون دختره رو دوسش دارم.
مدتیه که از چیزای شیرین مثه شکلات و شیرینی بدم میاد!
حالم یه جوری بود!
تازه فهمیدم آدمای مثل من، سنشون خیلی کمتر از منه :|
:)
لایک داری نثا خانومی