خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

هنر نزد خانومیان است و بس

هرچقد که دیروز کتاب خوندم، امروز پیانو تمرین کردم. فقط نمی دونم چطور با وسوسه ی چک کردن اینستا مقابله کنم :دی هر سه تا تمرینو یاد گرفتم فقط آخریه رو باید یه عالمه دیگه هم تمرین کنم. ولی چون ازش خوشم نمیاد مجبورم هی وسط تمرین، اون دو تای دیگه رو هم بزنم که روحیه م عوض شه:دی
سه تا کتاب هم برای پیانو سفارش دادم که چند روز دیگه می رسه. یکیش مایکل آرون سه هست. الان سطح دومش هستم اما از الان خریدم که چند وقت دیگه هی دنبالش نگردم. یکیش هم کتاب شصت تکنیک پیانو از هانون هست که فقط واسه تمرین انگشت خوبه. یعنی انگشتاتون فرفره میشه=))
یکیشم کتاب تئوری موسیقی هست که من زبان اصلیشو به صورت پی دی اف داشتم اما چون لپتاپم سکته کرده  زیاد خوشم نمیاد روشنش کنم و توی گوشیمم دوس ندارم جز کتابای فانتزی چیزی بخونم، تصمیم گرفتم بخرمش. اسم دقیقش دامیز هست. خیلی کتابای معروفی داره این دامیز (dummies). همشون رو از سایت rohamart.net گرفتم. خیلی سایت خوب و جامعیه.
من یه دفتر دارم که توش اتفاقای مهم کلاس پیانو رو مینویسم. تا الان که شونزده جلسه رفتم استادم هرچقد ازم تعریف کرده توش با دقت نوشتم تا هی بخونم انرژی بگیرم:)) البته اوایل دقیقتر می نوشتم باید دوباره مثل قبل بنویسمش چون جدیدا فقط می نویسم فلان جلسه خوب بود یا استاد راضی بود. با اون خط ادم فضاییم. البته این رو هم نوشتم که یه روزی تکنیک استاکاتو رو خیلی بد زدم. یا نوشتم که جلسه دوم چقد افتضاح بودم. اما فکر میکنم به عنوان کسی که فقط 16 جلسه ست می ره کلاس پیانو، خیلی خوبم. استادمم همین نظرو داره. خب انقد از خودم تعریف کردم حالا ماجرای پایینو بخونین


یه مامان خارجی هست که سه قلو داره و یکی از بچه ها مشکل مغزی پغزی داشتت و چند وقت پیش عمل کرده بود. بعد ایرانیا زیرش هی می نوشتن چشمش زدن. عکس بچه ها رو میذاری چشم می خورن(evil eye)  =)) بعد مامانه هم شاکی شده بود می گفت می فهمم بخاطر تفاوت فرهنگ ها این چیزا رو میگید وگرنه ما به همچین چیزی اعتقاد نداریم و من بازم عکس بچه هامو میذارم چون فکر میکنم وقتی مردم بهشون نگاه میکنن خوشحال می شن! می بینید این طرز تفکر های بیخود چی به روز ما آورده؟ چش زدن و چش خوردن همش الکیه.این فکرا فقط باعث انرژی منفی می شه دوستای عزیزم :دی ولی حالا بزنین به تخته=)) تق تق تق
هری پاترم خوندما! کتاب بخونید. کتاب خوبه :)))

به نظرم یکی از بزرگترین هدفامون توی زندگی باید یاد گرفتن یه هنر باشه. اولشش خواستم روی موسیقی تاکید کنم اما فکر کردم شاید یکی از موسیقی خوشش نیاد. یعنی کسی هست که از موسیقی خوشش نیاد؟! بعید می دونم. به هر حال هدفمون باید یادگیری یه ساز باشه. ساز مورد علاقه تون چیه؟ همونو یاد بگیرید. خیلیامون بخاطر گرون بودن سازا اصلا دنبالش نمی ریم. با ساز ارزون شروع کنیم. توی موسیقی حرفه ای بشیم. تئوری موسیقی یاد بگیریم. دستمونو قوی کنیم یا دهنمومو( برابی سازای بادی =)) از همینا که توش فوت می کنن ) بعد به فکر ساز گرونتر باشیم. بخاطر گرون بودن خودمونو از این حس قشنگ محروم نکنیم. هیچ ربطی هم به استعداد نداره. فقط تلاش مهمه.
در آخرم باید بگم که عشقم گفته جواب این یارو  رو که هی تو کامنت واسم فحشش می نویسه ندم چون وقتم هدر می ره:| دیگه متاسفانه نمی تونم توی کامنتا حالتو بگیرم و مجبورم نخونده پاکت کنم. ولی تو قول بده همش بیای وبلاگمو بخونی و از حسرت و حسادت و عقده بمیری. لطفا  :دی با تشکر

همه چی عالیه

امروز هم آموزشگاه تعطیله. امشب هم می نویسم که امروز چه کارایی کردم. ولی الان فقط اومدم از حس خوبم بنویسم. خیلی احساس خوشبختی می کنم. همه چی همونجوری پیش می ره که می خوام و این باعث می شه گاهی تعجب کنم! به هرچی که میخواستم رسیدم! این خیلی عجیبه! دیشب داشتم با عشق زندگیم حرف می زدم، خیلی خسته بود و من هی با تعجب نگاش می کردم و هی به خودم می گفتم: چرا من انقد دوسش دارم؟؟؟ نکنه یهو موقع نگاه کردن بهش سکته کنم! خطرناکه خب!
خب من باید برم به تمرین پیانوم برسم. مثل بعضی از آدمای عقده ای تنهای بدبخت نیستم که بیکار باشم بخوام خاطرات مامانمو توی کامنتا بنویسم. والا. تو هم یه کم به سر و روت برس شاید فرجی شد=)))

+منظورم کامنتدونی بلاگفاست. 

خوشگذرونی

امروز یکی از بهترین روزای زندگیم بود. بخاطر هوای برفی نرفتم کلاس و چون از دیدن برف ذوق زده شده بودم دیگه نخوابیدم و سریع صبحونه خوردم و رفتم سراغ پیانو. از سه تا تمرین، یکیشو یاد گرفتم و بعدش فیلم دیدم و بعد از ناهار اومدم تو هال و تاااا چند سااااعت کتاب خوندم. یعنی چشام درومد ولی واقعا به همچین چیزی نیاز داشتم. یه کم از کتاب جوجو مویز خوندم و بعد هوس هری پاتر کردم و دیگه تا همین چند دیقه پیش داشتم می خوندمش.
دیروزم تولد دانش آموز گوگولیم بود و خیلی خوش گذشت. نرقصیدم چون خجالت می کشیدم. کیکش خیلی خوشمزه بود. ماکارونیش هم همینطور. اتاقشو که دیگه نگووو. هم کیبورد داشت هم گیتار. با عروسکای خوشگل. کلا خونه شون خیلی خوشگل بود و معلوم بود هم خودش هم مامانش خیلی با سلیقه ن. ساعت 9.30 دیگه رسیدم خونه و شبم نسبت به بقیه وقتا زود خوابیدم.
به احتمال خیلییی زیاد نزدیکای عید بازم موهامو کوتاه کنم. چون هم نگهداریشون خیلی راحت تره. هم میتونم اونجوری که میخوام ژولی پولی باشم. کلا خیلی با موی کوتاه حال کردم:دی و یه جورایی گور بابای راپونزل.
انگار من اگه در طول روز یه کم تنها باشم و کمتر حرف بزنم، خوش اخلاق تر می شم. اصلا همیشه منزوی و گندم دیگه :دی

خنده

بعضیا هم چه درخواستایی از آدم دارنا! مگه تو برام چیکار کردی؟! ایش!

خب من برم حاضر شم که قراره برم مهمونی.

تاحالا شده پشت تلفن انقد بخندین که طرف بذاره بره؟ =))

سه تار

این نامردیه که می شه به پیانو هدفون وصل کرد ولی به سه تار نمی شه :| خب تو یه خونه یکی ممکنه پیانو تمرین کنه یکی سه تار. تکلیف چیه؟؟؟

حسود هرگز نیاسود

مدت ها بود که سایه سنگین یک آدم حسود رو روی وبلاگم حس می کردم. آدمی که هر از گاهی موقع خوشحالیم کامنت میذاشت و سعی می کرد از یک راهی به من ثابت کنه خوشحالیم بیهودست. مثل روزی که اینجا نوشتم عاشق شدم. یا مثل همین پست قبلم درمورد اینکه کسی عاشقمه. متاسفانه نتونستم کامنتش رو پاک نکنم چون دلم نمیخواد بقیه مجبور باشن حرفای زشت یک نفرو اینجا بخونن. به اندازه کافی توی کامنتای پیج های معروف اینستا فحش ریخته. اما از همه این ها که بگذریم. من نگران این ادم هستم. با اینکه خودم در گذشته زندگی راحتی نداشتم اما تونستم کم کم روحیه م رو بدست بیارم. حتی تو بدترین شرایط هم از خوشحالی و خوشحتی کسی ناراحت نشدم و از ته دلم برای خوشبختی بقیه دعا می کردم. اما این آدم یعنی چه گذشته ای داشته که دلش انقد سیاه شده؟ که نمی تونه ببینه کسی خوشحاله و میاد و خاطرات مادر و خواهر خودشو توی کامنتا می نویسه. به هر حال ما باید بدونیم که هیچ چیز همیشگی نیست و هر لحظه امکان داره عزیزی رو به هر دلیلی از دست بدیم. اینکه کسی اونو گذاشته و رفته نباید باعث بشه نخواد خوشبختی کسی رو ببینه یا به همه ثابت کنه همه مثل خودشو و خونوادش و آشناهاش هستن. وقتی میاد و همه اعضای بدن رو توی کامنتا می نویسه و سعی می کنه منو ناراحت کنه، اضافه کاریه. خودشه که دل چرکین تر می شه. وقتی این کلمات رو می نویسه توی پوست و خونش فرو می ره و زندگیش هر روز کثیف تر از الانش می شه.
البته از طرفی هم خوشحالم که بهم حسودی می کنه. ولی خودش اذیت می شه دیگه.

زمستونی

صبح ساعتی که میخواستم بیدار نشده بودم و این باعث می شد یه کم اوقاتم تلخ باشه در حالیکه چشمام رو به زور باز می کردم سعی می کردم با نگاهم به مامان بفهمونم که تلویزیون رو با صدای بلند روشن کنه تا خواب از سرم بپره اما مامان بی تفاوت بهم خیره شده بود و معنی نگاهم رو نمی فهمید. نیم ساعت طول کشید تا بتونم سر جام بشینم و تصمیم بگیرم برم دستشویی. صبحونه ی کوچیکی خوردم و سعی کردم به ضرر بزرگی که یه عرضه اولیه بورسی به من که نه، در واقع به سودم زده، فکر نکنم. با گوشه ی کف پام تا اتاقم رفتم تا سرمای سرامیکو کمتر حس کنم. پیانو مثل همیشه منتظرم نشسته بود. روی صندلی درب و داغون اتاقم که مناسب پیانو نبود نشستم و شروع کردم به تمرین قطعه ی موج های خروشان. بر خلاف اسمش، قطعه ی آرومی بود و تونست موج های خروشان قلبم رو آروم کنه. همزمان با تمرین، به ته مونده ی ناچیز حساب بانکیم فکر می کردم و اینکه شاید الان وقت مناسبی برای یکسری خرید ها نبود. چند تا ضربه ی محکم از روی عصبانیت به کلاویه ها زدم و از جام بلند شدم. وضعیت آدمی که هر روز می رفت سر کار نباید اینطور می بود! این عین بیگاری بود و من جز اطاعت از قدرتی که ما رو زنده به گور می کرد کاری از دستم بر نمی اومد. تقریبا می شه گفت که ناهار رو بلعیدم و حتی آخرش ناراحت شدم که چرا سیر شدم. بدون اینکه به شکم گنده م و تضادش با هیکل نحیفم فکر کنم یه مسواک سه دیقه ای زدم و کنار بخاری لم دادم و کتاب مورد علاقه م رو باز کردم. هر چند دقیقه یک بار به ساعت کوچیک روی میز تلویزیون نگاه می کردم از دویدن عقربه های بی رحم عذاب می کشیدم. از پشت پنجره ی بزرگ و نه چندان محکم هال، صدای زوزه ی باد و شلاق قطره های بارون روی سایه بون به گوش می رسید. فکر اینکه من باید توی این هوا سر کار برم و آخرش هم نتونم با ته مونده ی حسابم یه آب نبات بخرم نمی ذاشت از کتاب خوندن لذت ببرم. بالاخره ساعت دو و نیم شد و باید مثل هر روز لیوان  خنک چای رو سر می کشیدم و بقیه شکلات توی دهنم رو از پنجره تف می کردم تو کوچه. توجیه این کارم این بود که مورچه ها هم گاهی باید یه غذای شیرین و خوشمزه سر راهشون ببینن. سریع لباسامو پوشیدم و با عصبانیت چترمو برداشتم به طرف آموزشگاه حرکت کردم. سالها بود که دستکش نداشتم. مامان از اینکه من همش دستکش هامو گم می کردم خسته شده بود و منم بهش گفته بودم اصلا دیگه دستکش نمی خوام. اما توی این هوا تنها چیزی که نمی شد گم کرد دستکش بود.دست راستمو توی جیبم مشت کردم و با دست چپم چتر و گرفتم. تند تند نفس می کشیدم از بخاری که از دهنم بیرون می اومد متنفر بودم. دست چپم بی حس شده بود و باد با فشار چترمو کج می کرد. کم کم حس کردم جورابام خیس شده. مرگ راحت تر نبود؟ تو همین فکر بودم که یه تاکسی بوق زد. با عجله سوار تاکسی شدم و چند دقیقه بی حرکت موندم تا درد انگشتام که بخاطر گرمای بخاری بود کم تر بشه. دماغمو کشیدم بالا و مثل همیشه با صدای نازک گفتم "مرسی پیاده می شم". صدام رو نازک می کنم تا دخترونه تر به نظر برسه. این دفعه دست چپم رو توی جیبم مشت کردم. از جلوی مغازه های نزدیک آموزشگاه رد می شدم و توی دلم بهشون فحش می دادم که کنار بخاری نشستن و همه ی روز رو اونجا می گذرونن. تا چند وقت پیش موقع رد شدن از جلوشون، آروم تر پلک می زدم تا مژه هام قشنگ تر به نظر برسه و سعی می کردم قوز نکنم و شبیه معلمای با تجربه باشم چون فکر می کردم اگه یکی از این مغازه دارا مخصوصا اونایی که لوازم تحریری دارن و خونه شون همون دور و براست عاشقم بشن دیگه مجبور نیستم هر روز برم سر کار و حتی می تونم توی اون مغازه بشینم و به آدما و بخاری که از دهنشون در میاد نگاه کنم. یا اگه هم می رم سر کار، لازم نباشه راه زیادی رو طی کنم.اما حالا همه چیز فرق می کرد. کسی که عاشقم بود و می خواست باهام ازدواج کنه  خونه ش خیلی دور تر از محل کارم بود. خیلی دور تر از اینجا. لوازم تحریری نداشت و لازم نبود جلوش آروم پلک بزنم یا خوب راه برم. می تونستم  جلوش فین کنم، هپلی باشم یا حتی ریملم دور چشام پخش شده باشه. همه ی این شلوغی های توی مغزم وقتی رسیدم آموزشگاه تموم شد و باید می رفتم توی کلاس و بچه های شیطون مردم رو چند ساعت تحمل می کردم.

صبح بخیر

صبحمان را با نسکافه ای که دیروز خریدیم آغاز میکنیم و در کنارش های بای می خوریم و به این فکر میکنیم که کی بریم توی اتاق پیانو تمرین کنیم.

عاقا! ساعت خوابم دوباره بهم ریخته. به همین دلیل تمرین پیانوم از اون نظمی که داشته خارج شده:دی ولی خب مهم نیست!

الان میخوام برم یه سری پول از تو بورس برداشت بزنم بدم به صاحابش.

و همین

خدافظ

کلاس گرامر

من یه پستی گذاشته بودم راجع به اینکه یکی سالهاست کانادا زندگی میکنه ولی بالای اینستاش یه جمله ای نوشته  که اخرش هست will to be
بعدم گفتم این آدم سالهاست تو کاناداست و هنوز بلد نیست و اینا که اینجوری می نویسه.
ببینید من می دونم بهد از will میشه to بنویسیم. باور کنید میدونم will چه معنی هایی داره. فقط عادتمه موقع غر زدن اینجوری الکی به یه چیز گیر بدم. مثه وقتایی که خانم دریل شاید هیچ کاری نکرده ولی من پیاز داغشو زیاد میکنم. قبلا هم یکی یه جمله انگلیسی نوشته بود من میخواستم بهش گیر بدم اینجا نوشتم که غلط نوشته. عادتمه. خب؟ می دونم که غلط نیست. فقط دلم میخواد پیاز داغ یه چیزیو الکی زیاد کنم. چون هم اینجا و هم بلاگ اسکای واسم کامنت گذاشتن و درموردش توضیح دادن خواستم منم یه توضیح کوچولویی بدم.
همین دیگه
خدافظ 

تنها بودن مسئله ی غم انگیزی نیست ولی من نیستم

قبلنا همیشه از این متن ها می نوشتم در مورد اینکه آدم باید تنهایی حال خودش رو خوب کنه و باید یاد بگیره چطور تنها زندگی کنه. فقط کافیه بفهمه که در صورت تنها بودن هم باید به خودش فکر کنه و همیشه مرتب و تمیز باشه و مناسبت ها رو با وجود تنهایی، جشن بگیره و خودش رو آماده کنه. اما این برای وقتی بود که خودم تنها بودم:دی و واقعا هم همه ی این چیزا رو رعایت می کردم. دیشب با خودم فکر کردم درسته که من تنها نیستم و کسی توی زندگیمه و دیگه برنامه ی مخصوص آدمای تنها( تنها، اصلا کلمه ی غم انگیزی نیست. اشتباه برداشت نکنید) رو ندارم اما شاید بعضیا به خاطر همین می اومدن وبلاگم! که ببینن من در حالتی که فقط یک نفر هستم( به جز مامان البته. منظورم نبودن تو یه رابطه بود) چطور می تونم شاد باشم. پس این متن زیر رو نوشتم. درسته که خوب نشد و حتی نتونستم خیلی درکش کنم ولی برای شروع بد نیست. من بازم باید بتونم به هرکی که به اینجا سر می زنه (اگه تنهاست) یاد بدم چطور می تونه خوشحال باشه. بعدا بیشتر سعی می کنم.
هیچ کس جز خودتون نمی تونه حالتون رو خوب کنه و اینکه یکی نخواد باهاتون باشه به هر دلیلی، مشکل شما نیست. بزرگترین مشکلات رو هم می شه با چند تا مداد رنگی و یه لیوان چای(کمرنگ لطفا) و دو تا کتاب برطرف کرد. اگر برطرف نشد بیاید بهم بگید، من یه راه حل دیگه جلوتون می ذارم :دی

موی نفهم

موهامو کوتاه کردم به این امید که دیر بلند شه ولی لعنتی انگار حالیش نیست! فکر می کنه مسابقه ست! :|

هوم

+ فکر می کنم که خیلی تمرین کردم.
+ قبلنا از اینکه صبح زود بیدار شدن برام سخت بود می ترسیدم الان نه.
+ من تشکر و تشویقی نخواسته بودم. شما با رفتارت انرژیمو گرفتی و منم دیگه حاضر نیستم مثل قبل رفتار کنم!
+ همه سهما میره  بالا و دقیقا اونی که تو داری نمی ره! نباید فحش داد؟!
+ الان میخوام کتاب بخونم 3>

راحت

مثلا یه موقعی باشه که شما نگران چیزی نباشید. همه چی خوب پیش بره. قرار نباشه یکیو از دست بدین، یکی بره، یا یکی بیاد یکیو ببره. یکی باشه که بهتون چسبیده باشه. مثه یکی از اعضای بدن. ترجیحا اعضای داخلی. برنامه ریزیا درست پیش بره. اصلا همین که "برنامه ریزی" هست، یعنی داره درست پیش می ره. کسی نخواد بمیره، گوشش رو به کسی بده یا وقتش رو. مثلا شما نقشه ی خونتونم داشته باشین. انگار زمان جمع شده شده باشه و دو سه سال در عرض دو سه هفته گذشته باشه. بتونید به ده سال دیگه فکر کنید. به هزار سال دیگه. شما خود خودتون باشین. نه دروغ بشنوین نه بگین. چیزی پنهون نشه. یهو احساس کنین هیچی نمی تونه جلوتونو بگیره چون جرات نداره! یه همچین چیزی.

آلتی

من یه "خفه شو مادر ق... ه دوزاری" بهت بدهکارم.

بی خیال!

امروز به محض تموم شدن صبحونه کلی تمرین کردم و سعی کردم کمتر برم اینستا.
اینکه هر شب یه سری ازم می پرسن چرا پست نمیذاری چرا اینجوری شدی چرا اونجوری شدی کلافه م می کنه.
باید لاکمو عوض کنم.
می دونین چی برام جالبه؟ اینکه ماها فقط انگشت شست و سبابه و وسطمون قابل کنترله و انگشت کوچیکه و یکی مونده به اخریه خوب کنترل نمی شن. چون ما ازشون کم استفاده میکنیم. مثلا برا باز کردن در نوشابه هیچوقت انگشت کوچیکه رو وارد قضیه نمی کنیم :دی خب این خیلی مهم نیست تا زمانی که نخواین پیانو بزنین. برای پیانو زدن قدرت همه ی انگشت ها باید برابر باشه ما رو همشون تسلط داشته باشیم. برای اینکار تمرین های زیادی هست و جالبه که کم کم تغییر رو حس می کنید. اینکه بتونین انگشت کوچیکه رو در زمان مناسب همراه با انگشت وسطیه بیارید پایین خیلی هم جالبه.
شاید هم بخوام کنار دریاچه گهر زندگی کنم.
الان می فهمم که نباید هر چیزی رو به دوستات بگی. چون حتی تو شوخیاشونم با همون حرفی که تو زدی آزارت می دن.
وقتی تا یکیو می بینید می پرسید واااای چرا ناراحتی؟ عین همونیه که می پرسید وای چرا لاغر/چاق/شکسته شدی!