خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

مکالمه من و سیروان خسروی

سیروان:تعجب نکن اگه بی منطق تو رو دوست دارم
من: والا من اصن بهت فکرم نکردم!

سیروان:اگه تموم نمیشه اصرارم اگه با تو دنبال تکرارم تکرارم
من: خب ادم حوصلش سر میره از تکرار!

سیروان:تعجب نکن اگه از هر کسی جز تو بیزارم
من: مریض منزوی!

سیروان:اگه این شبا خیلی بیدارم
من: ساعت5به بعد چایی نخور کم کم خوب می شی

سیروان: اگه با تو و بی تو تب دارم 
من: واقعا؟
سیروان: تب دارم
 من: باشه حالا قسم نخور


+ اسم آهنگ: تعجب نکن

از تو حرکت، از خانومیان برنامه

می خوام برم تو کار برنامه ریزی برای آدما. رایگانا. کاملا رایگان. یهو یکی بهم پیام داد و باعث شد اینجوری فکر کنم. خب شما شغل و میزان درامد و ساعت کاری و ارزوها و علاقه مندیهاتونو بهم می گین. منم می شینم فکر می کنم و براتون برنامه می ریزم و شما طبق برنامه ی من پیش می رید و خیلی هم خوشحال می شید. چطوره؟ فقط من برنامه هام یه جوریه که وقتتونو نباید هدر بدین مثلا نگین حالا تازه ناهار خوردم یه کم استراحت کنم و بعد استراحتتون یه ساعت طول بکشه ها. :دی وای خیلی خوب می شه! اصن یه بنگاه می زنم. بنگاه برنامه ی خوشحال ها :دی

عیب

خیلی سخته آدم رفتار بد خودشو بشناسه. مثلا همیشه راحت می شه گفت ایرادای طرف مقابل چیه. اما وقتی به ایرادای خودمون فکر میکنیم چیز خاصی به ذهنمون نمی رسه. برای همینم هست که همیشه تو هر بحثی فکر می کنیم حق با ماست. در حالیکه طرف مقابلم فکر می کنه حق با خودشه! 

خیلی دلم میخواست ایرادای خودمو بدونم. خیلی زیاد بهش فکر کردم( منظورم از ایراد این نیست که بگیم مثلا من خیلی تنبلم یا سحر خیز نیستم یا پشتکار ندارم. منظورم ایراداییه که خودمون نمی بینیم و برای بقیه پر رنگه) که البته اگه این ایرادامونو کسی بهمون بگه کلی هم ناراحت می شیم و قبولشم نمی کنیم.


امروز بالاخره تونستم یکی از ایرادامو بفهمم! شاید خیلیا این اخلاق بدو داشته باشن و منم دارمش. اونم اینه که وقتی می رم سر کار و خسته می شم، حق خودم می دونم که هرجوری دوست دارم رفتار کنم و بقیه هم چیزی بهم نگن چون خسته ام! انتظار دارم دردی که توی گردنم و پاهام دارم رو درک کنن و بخاطر همین درد هم به خودم اجازه می دم بداخلاق، یا بی ملاحظه و یا بی حوصله باشم!  و حتی وقتی کسی از رفتار من ناراحت بشه من درکش نمی کنم و تو دلم می گم: من که گردنم اینهمه درد میکنه. چرا از دستم ناراحت شد؟؟؟

خب این اخلاق خیلی بدیه و قول می دم تا دو سه روز دیگه حسابی بذارمش کنار. قول!

کفش پاره ی آریو

متن زیر رو آریو نوشته گفته بذارم تو وبلاگم :دی اینو بعد از خوندن اون پستی که اسمش بود "خشتک پاره ی من" نوشته!:دی


میخ کفش من از تمام تراژدی های گوته دردناکتر است. -

مایاکوفسکی-

اول و دوم راهنمایی یه معلم علوم داشتیم که آدم باحالی بود. منم که عاشق ---- بازی با چیزای اینجوری بودم ( مثلن هربار برای کلاس درمورد یه موضوع خاصی متلب جم میکردم و با دسخط خرچنگ قورباغم مینوشتم، یا یه وسیله ای اضافه بر درس درست میکردم میبردم) توجهشو جلب کردم. بهمین خاطر سوم راهنمایی با اصرار زیاد منو بردن تو یه مدرسه نمونه که شاگرداش عمدتن بچه پولدار بودن. کفاشای من پاره بود، نوکشون پاره بود. همیشه با وسواس پاهامو جوری قایم میکردم که بقیه متوجه نشن. یبار تو حیاط بقیه داشتن بارفیکس میرفتن رو میله دروازه، منم ذوق زده که میتونم مث میمون از همه چی آویزون بشم و جولو بقیه پز بدم رفتم بالا. تا رفتم بالا و پاهام آویزون شد متوجه کفشام شدم که همه داشتن میدیدن. حالم از اینرو ب اونرو شد و برگشتم پایین. بقیش یادم نیست


The way you look at me

امروز یه کم پیانو تمرین کردم. یه عاااالمه ورزش کردم.(از اول عید هر روز ورزش می کنم)!!!!!!!!!!!!!!!! بعد رفتم حموم و بعدش دو تا لسن پلن خوب نوشتم برا فردا.
خوبی بزرگتر شدنم این بود که یاد گرفتم چجوری به چیزایی که ناراحتم می کنه کمتر فکر کنم. البته شاید ته دلم بمونه یا شاید از پس بعضیاش بر نیام. ولی تا درصد خیلی زیادیش رو می تونم بیخیال شم و به کارام برسم.
اگه بخوام بهتون راهکارهامو بگم که چطوری می تونم خیلی چیزارو دایورت کنم و فکرمو ببرم سمت کارم و موسیقی و اینجور چیزا میتونم به بودن با کسی که بهتون آرامش می ده، کتاب خوندن، فیلم خوب دیدن( تو نت سرچ کنین بهترین فیلما، خودش لیست میده، خلاصه ش رو بخونین اگه غمگین نیست دانلود کنین)، نقاشی کردن( صرفا بخاطر نگاه کردن به  رنگا)، موسیقی، یاد گرفتن چیزای مورد علاقتون(برای من شامل زبان های مختلف و موسیقی می شه)، تقویت کردن مهارتتون تو شغلی که دارین، قوی کردن قوه ی تخیل ( در این حد که بتونید برید تو سیاهچاله و از اونورش از یه دنیای دیگه سر در بیارین و تک تک چیزای اون دنیارو ببینین)، فکر کردن به فضا و نگاه کردن به عکساش، و یاد گرفتن روشی برای انجام کار( نه برای برنامه ریزی. بلکه فقط انجام کار از همون اول) و ....اشاره کنم.

خانومیان، مشاور خانواده

شب آرومی رو می گذرونم. دقیقا برعکس واحد بالایی که دارن همه چیو پرت میکنن به در و دیوار و به هم فحش می دن. اونم بعد از سیزده بدر! با این خستگی، کی حال دعوا رو داره؟ بگیرید بخوابید خب! :|
چرا آدما وقتی با هم دوستن، حاضرن هی از خودشون بگذرن و حرف، حرف طرف باشه. بعد که می رن زیر یه سقف، بعد از چند سال، تو دعواها همش سعی می کنن بگن حق با منه. آخر من نفهمیدم این"حق" چیه که این همه آدمارو به جون هم انداخته. بابا آخرش حق با شما هم باشه. که چی؟! یا بعضیا می گن ما به طرفمون رو نمی دیم. گربه رو دم هجله(حجله؟) می کشیم و اینا. بیخیال تورو خدا! واقعا تصورتون از زندگی مشترک اینه؟! میدون جنگ؟ گرفتن حق( که حتی قابل دیدن هم نیست؟) این فکرای قالب، این عقایدی که بقیه انداختن تو سرمون داره بدبختمون میکنه. همیشه عاشق بمونید. همونجوری باشید که تو دوران دوستیتون بودین. که آرزوتون بود حتی شده یه روز کامل با هم باشید. چرا یادتون میره با همه ی وجود همین آدمو میخواستین؟
لطفا به واحد بالایی بگید بیاد پست منو بخونه. مرسی اه.

من و دریا

صدای گریه ی خاله م رو پشت تلفن شنیدم که از بیمارستان زنگ زده بود اونطوری بخاطر شوهرش ناراحت بود و اشک می ریخت. برام مهم نبود تولدمه یا سیزده بدره یا هر کوفت دیگه ای. مهم خاله م بود و اشکایی که روی صورتش می ریخت. اینکه ساعت پنج صبح چه فاجعه ای رو دیده. چقدر ترسیده. چجوری دوییده در خونه همسایه ها و کمک خواسته. چجوری نشسته توی امبولانس..چه فکرایی کرده. به مامان و باباش که خیلی سال پیش مردن فکر کرده؟ به خواهر و برادراش؟ به بچه ای که می تونست داشته باشه و نداره؟ به من؟
دیگه نتونستم تحمل کنم. به بهونه ی بستنی خریدن، از خونه زدم بیرون. هوا بارونی و بادی بود و دستام یخ زده بود. به زور چترو نگه داشته بودم. جایی جز دریا به فکرم نرسید. با اینکه باد از همون سمت میومد و گردنمو و صورتم داشت منجمد می شد، رفتم. می دونستم اگه مامان بفهمه قراره تنهایی برم کنار دریا، اونم تو این هوا، حتما کلمو می کنه. ولی رفتم. موجای وحشتناک و صدای بلند دریا ارومم می کرد. می تونستم حس کنم داره باهام همدردی می کنه. با هر فکر من، موجشو می کوبید روی ساحل و با من اشک می ریخت. خوب که خالی شدم، برگشتم خونه. انگار همه غمامو ریختم توی دریا. سبک شده بودم. 

خشتک پاره ی من

خشتک شلوارم خیلی وقت بود که پاره شده بود. اول دبیرستان بودم. هی یادم می رفت به مامانم بگم شلوارم پارست. هر روز صبح اول جوراب می پوشیدم  پاچه ی پیژامه م رو فرو می کردم توی جورابم و شلوار خشتک پارمو می پوشیدم و  می رفتم مدرسه غیر انتفاعی. خاله م هر سال اصرار می کرد که اسممو بنویسن تو همچین مدرسه هایی. اون موقع تازه اتوبوس گذاشته بودن تو خیابونمون ولی هنوز جا نیفتاده بود. هم کلاسیا می گفتن هرکی اتوبوس بشینه بی کلاسه. ولی من هر روز با اتوبوس می رفتم و موقع پیاده شدن حواسم بود کسی منو نبینه. حتی شده بود دو تا ایستگاه بالاتر پیاده شم که خطر دیده شدن کمتر بشه. چند باری دیده بودنم. از نگاهاشون تو حیاط مدرسه می فهمیدم. هر روز حواسم بود جوری بشینم که معلما شلوارمو نبینن. زنگ تفریحا کمتر شیطونی میکردم و یا حداقل سعی می کردم شیطونی های نشستنی بکنم تا خشتکم معلوم نشه. یه روز زنگ تفریح مینا و دو تا دیگه از دوستامون گفتن بریم حیاط بشینیم. من عاشق نشستن تو آفتاب بودم. معلومه که تو همچین شرایطی خشتکمو یادم می ره. منو مینا و یکی دیگه نشستیم. من چهار زانو همون مدلی که کنار سفره می نشستم، رااااحت نشستم رو زمین و به اونی که ایستاده بود گفتم بشین خیلی حال می ده. اون ننشست. یه جوری نگام کرد. پاشو یواشکی زد به مینا و اشاره کرد که پا شیم بریم. هنوز یه دیقه هم نشده بود که نشسته بودیم. یهو مینا هم گفت اره اره پاشیم. اون یکی دوستمون یه نگاهی به اونا انداخت و یه نگاه به من، گفت اره اره بریم. بعد از این که هر سه تاشون فهمیدن خشتکم پارست و بلند شدن، تازه یادم اومد جریان چیه. همون طور که متعجب نشسته بودم، پاهامو باز کردم و به خشتکم نگاه کردم. احساس خوبی نداشتم. نباید خشتکمو می دیدن. نباید پیژامه ی مسخره ی طوسیم رو که از سوراخ به اون بزرگی شلوارم معلوم بود می دیدن. ولی دیده بودن. توی حیاط مدرسه، روی زمین، زیر آفتاب به خشتک شلوارم خیره شده بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم. اونا خشتکمو دیده بودن و سریع پا شده بودن. حتما نمی خواستن کس دیگه ای ببینه. به هر حال بلند شدم و تا زنگ آخر به این فکر می کردم موقع رفتن به خونه تو کدوم ایستگاه وایستم تا کسی منو نبینه. تو اتوبوس تو صندلی اخر کیفمو گذاشتم روی پام ودستمو از زیر کیفم گذاشتم رو پارگی شلوارم. خیلی پاره بود. چطور یادم رفته بود. نباید می نشستم. نباید اونقدر راحت می نشستم. همش اینارو با خودم تکرار می کردم تا پیاده شدم. وقتی رسیدم خونه شلوارمو درآوردم و انداختم وسط هال. به مامان گفتم چرا ندیدی شلوارم اینهمه پارست! خیلی وقته پاره شده. مامان شلوارمو دوخت. دیگه همیشه موقع نشستن چک می کردم تا جایی از شلوارم پاره نباشه. همیشه منتظر بودم مینا و دوستاش یه بار دیگه بگن بریم تو حیاط زیر آفتاب بشینیم تا دوباره رااااحت بشینم و اونا به خشتکم نگاه کنن و ببینن دیگه پاره نیست. اما دیگه هیچوقت نرفتیم اونجا بشینیم.

عید

یه لحظه سرم داشت از درد می ترکید. چای خوردم خیلی بهتر شدم. دلم حس خمیر دندون می خواد. بعد از این پست مسواک می زنم. همینجوری برا فان. 
عید پر باری بود. گرچه سخت و دیر گذشت ولی به همه چی رسیدم. حالا هم که دارهه تموم می شه اصلا ناراحت نیستم. بهتره برگردم به زندگی عادی تر. هر روز (به جز یه روز که خونه خاله دعوت بودیم) پیانو تمرین کردم اونم یه عالمه. هر روز فرانسه و انگلیسی و ترکی خوندم! هر روز! اونم خیلی زیاد! هر روز ویدیوهای آموزشی درمورد موسیقی دیدم. سه تا فیلم عالی دیدم. اصلا نقاشی نکردم! چند تا کتاب تمرین پیانو خریدم. فیلمای آیلتس دیدم کتاب vocabulary in use رو خوندم و همه نکته ها رو نوشتم و بعضیاشو تو کانال اموزشگاه گذاشتم و قراره بازم بذارم. خلاصه که یک روزمم هدر نرفت و خیلی از خودم راضی ام. تازه صبحا زود بیدار شدم! ورزش! ورزشم کردم! خفن!
حالا در آستانه ی 26 سالگی ام. کارای مورد علاقمو انجام می دم. یک نفر هست کهه دوستم داره*. کلی کتاب و خودکار و مداد رنگی دارم. و موهام همون مدلیه که خودم دلم می خواد. 

+* منم دوستش دارم!

متوجهین؟

امروز مامان و خاله رفتن خونه ی اون یکی خاله و من گفتم می خوم خونه بمونم چون دلم برای آزادی توی خونه تنگ شده بود. متوجهین چی می گم؟مثلا به محض اینکه مامانتون از خونه بره بیرون می تونین چه کارایی کنین؟ می شه لپتاپو روشن کرد دو قسمت از سریالbig bang theory رو دانلود کرد و تا دانلودش تموم بشه از یخچال آلبالو و بیسکویت آورد و یه چای گنده ریخت و بعد مشغول تماشا شد. خب درسته! هنوز به قسمت آزادی نرسیدیم. بعدش با صدای بلند خندید.چای و بیسکویت و البالو رو همزمان خورد. با صدای بلند و کاملا وقیحانه آروغ زد و باز خندید. متوجه شدین؟ با ولو شدن جلوی لپتاپ و انگشت کردن لای دندونا و زنگ زدن مامان اونم وسط یکی از قسمتای انیمیشن south park به اسمEric Cartman's mom is still a sl.ut به این بی بند و باری پایان می دیم و بهش می گیم باشه الان حاضر می شم میام.. . متوجه شدین؟
خب حالا می تونم از اول شخص استفاده کنم:
خب بعدش با ادای هرچه خانمانه تر به سمت میدون حرکت کردم. دوست  دختر راننده بهش زنگ زد و راننده گوشیو برداشت گفت: جانم؟ جان دلم؟ با خودم گفتم تو یه مرگیت هست که اینجوری مهربون شدی! راستشو بگو! با خاله و مامان رفتیم بلوار. چای و زولبیا و لیمو ترش خوردیم و از منظره ی دریا و کشتی و مسافرا لذت بردیم( البته اگه زباله نریزن) دلم ایس پک و شیرموز و یخ در بهشت می خواست ولی حوصله ی گلو درد رو نداشتم. هوا سرده! متوجهین؟ خاله رفت و منو مامان بازم قدم زدیم و سعی کردیم راجع به همه چی حرف بزنیم. انگشتای پام درد گرفته بود. به این فکر می کردم که اصلا از قیافم نمی شه حدس زد که من چند ساعت پیش توی خونه وقتی تنها بودم چقد وقیح و ازاد و حال بهم زن بودم. هرموقع اینجوری باشم یعنی حالم خوبه ولی یه خوبه بد. ( اینجا نباید "ه" میذاشتم ولی تو گوشیم کسره ندارم) یه خوبه بده دوست داشتنی! سوار تاکسی شدیم و من به بچه ی خانمی که کنارم بود نگاه می کردم و می دونستم من مامان خوبی می شدم. من بهترین مامان دنیا می شدم. متوجهین؟! بعدش پیاده شدیم و من می دونستم اینجور موقع ها فقط دلستر هلو حالمو خوبتر و خوبتر تر می کنه. ولی باز چای خوردم اونم با نون و پنیر. اخبار نگاه کردم و فحش دادم. دلم می خواست بازم ولو و وقیح شم ولی واقعا درست نبود! اونم جلوی مامان. لباسامو عوض کردم. موهامو شونه زدم و پیس پیس ادکلن زدم به لباسم و به دلستری که تو یخچال بود فکر کردم. شاید باورتون نشه ولی من همیشه پاترول دوست داشتم.

باید

می خواستم بنویسم دیشب بدترین شب زندگیم بود. بعد دیدم دروغه! چون از این شبا خیلی داشتم و خیلیا هم دارن و این کاملا عادیه و جزئی از زندگیه اگه یه شب خیلی گریه کنی یا از چیزی دلگیر باشی یا حس کنی الان گلوت از این همه بغض می ترکه و چون فکر میکنی اون شب، بدترین شب زندگیته، این حس چند برابر می شه چون احساس بدبختی می کنی.
دیشب مثل شبایی که همچین حسی داشتم هندزفری تو گوشم گذاشتم و غمگین ترین آهنگمو پلی کردم و راه رفتم. من زیاد توی اتاقم راه می رم مخصوصا اگه ناراحت باشم راه می رم و گریه می کنم. و این کاملا عادیه. هممون اینجوری می شیم. قرار بود تا صبح همینکارو کنم که عزیزترین آدمی که تو زندگیم هست ازم خواست راه نرم و بخوابم :دی هرکس دیگه ای اینو می گفت الکی می گفتم باشه ولی تا صبح راه می رفتم ولی این دفعه فرق داشت. همون لحظه رفتم تو رختخوابم. بدی دراز کشیدن تو این موقعیتا اینه که همش گوشت خیس می شه و هی مجبوری با آستینت چشمتو پاک کنی.حالا فکر کن ریمل هم زده باشی و صبح ببینی آستینت سیاه شده. به هر حال گریه کردن افقی هم یه جور گریه کردنه دیگه. نمی دونم کی خوابم برد ولی غم زیادی توی تنم بود. ساعت 9:10 از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم با وجود همه ی اینا، زندگی کنم. پیانو تمرین کردم چای خوردم و الان می خوام کتاب بخونم. تو وضعیت خوبی نیستم ولی اون بیرون زندگی در جریانه. کره ی زمین هنوز داره می چرخه. خورشید تو اسمونه و این یعنی حتی اگه نخوای، باید ادامه بدی.

عجیبا غریبا

یکی از اخلاقای عجیبی که مامانم داره اینه که...
مثلا فکر کنین من نشستم اینجا دارم کتاب می خونم یا تو اتاقم پیانو تمرین میکنم و یکی ( مثلا دختر خاله م) زنگ می زنه و در حین حرف زدن با مامانم می پرسه خب خانومیان(یعنی من) چیکار میکنه؟ مامان می گه هیچی دراز کشیده! یا می گه: هیچی داره راه میره واسه خودش. یا می گه: بیکار نشسته اینجا.
چرا نمی گه کتاب میخونم یا پیانو تمرین می کنم؟
یا مثلا یکی ( حالا باز میتونیم همون دختر خاله رو در نظر بگیریم) از مامان می پرسه: خانومیان نمیخواد تولد بگیره؟ مامان می گه نه هیچ سالی تولد نمی گیره آخه کسیو نداره که بیاد تولدش!
چرا نمی گه من هر سال با همکارام تولد می گیرم؟
نمی دونم چرا همچین اخلاقی داره. یه کم عجیبه.

داره تموم می شه

باید الان یه کمی ارایش کنم موهامم شونه کنم لباس مناسب بپوشم بعد برم ناهار بخورم بعدش مسواک بزنم بعد دوباره ارایشمو درست کنم :| بعد منتظر مهمونا باشم.
روز چهارمه و چیزی تا پایان تعطیلات و رفتن به محل کار و فعالیت و وقت کم اوردن و خستگی حاصل از فعالیت زیاد نمونده. و زندگی یعنی همین. یعنی کار و موسیقی و موسیقی و کار و ...
چیزای ناموسی رو غیرتم اجازه نمی ده بگم :دی


+ اینو یه ساعت پیش نوشتم. شایدم دو ساعت :دی

چرا عید سعید؟ چرا خانومیان نه؟ یا آریو؟

بعد از یه عید دیدنی دلپذیر اونم از صبح و به صرف ناهار، نشستم تو هال با چای و باقلوا و هایده هم داره واسم می خونه. دیگه چی از این بهتر؟
با اینکه خیلی دلم برا خونمون و اتاقم تنگ شده بود ولی خیلی خوش گذشت. الان دلم می خواد دیوار خونمونو ببوسم بس که اینجا رو دوست دارم. انگار همه ی دیوارا و کتابا و باقلواها و پیانو و تی وی و... بغلم کردن.
چرا انقد باقلوا خوشمزست؟ شاید برم خواستگاریش. وای نه من متاهلم :| اوکی در حد جاست فرند :/