خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

آهنگ

بقیه ی دیشبو یادم اومد! بعد از اینکه به هرچی فکر می کردم یه پوست زمخت میومد روش و حالمو بهم می زد یه آهنگ توی ذهنم ساختم. اما هیچی ازش یادم نیست. انقد آهنگو ادامه دادم تا خوابم برد. حس خوبی نبود. من از حالت تهوع خوشم نمیاد.

چندش

دیشب که نوشتم حالم خوبه، حال خوبم از بین نرفت ولی یه اتفاق عجیب برام افتاد. همونطور که دراز کشیده بودم یهو همه چیز برام چندش آور و حال بهم زن شد. به هر چیزی که فکر می کردم یه پوست زمخت چندش میومد روش و حالمو بهم می زد. به هرچیزی که فکرشو کنید. و من حتی نمی تونستم تکون بخورم. یهو مغزم پر شد. نمی دونم از چی. اما احساس کردم مغزم داره بزرگتر می شه. اونقد بزرگ که امکان داشت بترکه. دلم میخواست داد بزنم، یا بشینم. اما نمی تونستم. همه چی قفل شده بود. نمی دونم بعدش چجوری خوابم برد.

دختو

زیر سقف اتاق، روی تخت، با هندزفری دراز کشیدم و تصور می کنم رو پشت بوم یه خونه ام و آسمون پر از ستارست. دارم به یه آهنگ عاشقونه ی جنوبی گوش می دم. یه پشه ی نامرد دو تا از انگشتای پامو نیش زده. با اینکه روزای شلوغ و پر دردسریه، حالم جوری خوبه که اگه تو وبلاگمم بنویسمش از بین نمی ره.

راستش سالهاست که فکر می کنم اگه از چیزی بنویسم از بین می ره. درسته  که با این فکر می جنگم و سعی می کنم خوبارو هم بنویسم اما همیشه یه ترس کوچولو تو دلمه که نکنه اگه بنویسمش، از بین بره :/ ولی دیگه تصمیم خودمو گرفتم. این حال خوبی که من دارم، تو وبلاگ که سهله، روی تخت سنگ حکاکیش هم  کنم چیزیش نمی شه.

امروز چهار ساعت پیانو تمرین کردم. تمرین دوم هم شروع کردم و تا دو خطش رو تقریبا یاد گرفتم ولی نمی دونم چرا هی فکر می کنم خیلی سخته.

از 17اردیبهشت ورزش نکردم. چون اصن حسش نبود که پا شم:دی یه جوری سنگین شدم. و وجودم پر از یه چیزیه که نمی گم. بعد انقد از اون چیز پر شدم که وقتی تکون می خورم از سر و کله م میپاشه اینور اونور :دی در نتیجه من اصن حس وایسادن ندارم. هی باید بشینم فکر کنم و لبخند بزنم :دی

کتاب هم همچنان وقت ندارم که بخونم :(

جدیدا فهمیدم یکی دو تا از دوستای وبلاگی رو که سالهاست میشناسم تازه شناختم! انقد از نظر عقیده و فرهنگ و ... فرق داریم که تعجب می کنم چطور با هم دوست موندیم.

البته جوابش ساده ست: ما نخواستیم همو عوض کنیم. نه اونا به پستای من گیر دادن و تیکه پروندن. نه من به پستای اونا.

کاش همه مثه منو و دوستای وبلاگیم بودن.

چقد این آهنگ جنوبیه قشنگه خب :دی

شیش

از صبح تا الان تونستم 6ساعت پیانو تمرین کنم. یکی از تمرینارو تقریبا یاد گرفتم و باید فقط هی تکرارش کنم. کلا از خودم راضی بودم :دی اصلا کتاب نخوندم چون وقت نشد! رای هم دادیم. آها بقیه انیمیشن piano forest هم دیدم و دیگه تمومش کردم. 

بلی

اینکه من همیشه باید از حال خودم کاملا با خبر باشم، یه عادتیه که از اول وبلاگ نویسیم شروع شد. یعنی نوشتن از خودم باعث شد که هی در طول روز فکر کنم الان چه اتفاق جالبی افتاد؟ چه حالی دارم؟ چه تصمیمی گرفتم؟ و اینجوری من یاد گرفتم که همه ویژگی های خودمو تحلیل( یا ابرفرض)  کنم تا ببینم دقیقا چه خبره؟!
در حال حاضر که نشستم اینجا و دارم تو نت گوشیم می نویسم، بیشتر دارم به تمرین پیانوم فکر می کنم که چه خوب می شد اگه سر کار نمی رفتم و اینجوری بعد از ظهرا هم تمرین می کردم. یا چه خوب می شد اگه ساعت بیداریم 7 صبح بود و اینجوری صبح تا ظهر یه عالمه وقت واسه تمرین داشتم. اما چه فایده که سحر خیز بودن من یکی از نشدنی ترین کارهای دنیاست. چون شبارو دوست دارم! یه قسمتی از شب رو نباید خوابید! حیفه! حتی اگه آریو هم مشغول کاراش باشه من به یه بهونه ای بیدار می مونم. البته شده که شبا هم تمرین کنما ولی خب تمرین شبم رو زیاد دوست ندارم.
یه ویندوز 10 خریدم که خودمم بلد نیستم نصبش کنم! آریو باید طبق معمول واسم انجامش بده. تازه گوشیمم خراب شده...
وقتی امروز رفتم ارایشگاه، خانمه با تعجب گفت واب موهاتو کوتاه کردی؟ گفتم همینجا پیش شما کوتاه کردم یادتون نیست؟ گفت واااای من چرا موهاتو کوتاه کردممممم :| بعدم یکی از کسایی که اونجا کار می کرد منو دید گفت موهااااتو کوتاه کردی؟؟ آخه چراا؟ :|
و اینگونه شد که دلم برای موهام تنگ شد. چه موهای بلندی بود. چقد خوب می موند. چقد پایینش قشنگ بود. چقد ...
ای بابا
همین دیگه

هوپ

نا امیدی نسبت به پیانو زدنم باعث شد این هفته زیاد تمرین کنم. البته طبق معمول یه اشتباهات گنده ای داشتم که هی به خودم گفتم خب خنگول چرا همینو تو خونه ندیدی؟ اما خب زیاد تمرین کردم! اول کلاسم به استادم گفتم که خیلی نا امیدانه این هفته رو گذروندم. استادمم فقط گفت چرا؟ من جواب درست حسابی ندادم. آخر کلاس ازش پرسیدم من خیلی بد پیانو می زنم؟ گفت نسبت به این زمانی که میای کلاس، شاهکاری و سال دیگه همین موقع خیلی پیشرفت کردی. گفتم یعنی صدای  دست چپ و راستمم می تونم خوب کنترل کنم که گفت آره.
امیدوارم واقعا بتونم 

من تونستم!

امشب قرار بود برای من یه شب پر از گریه باشه. از شما چه پنهون دو سه قطره اشکم ریختم. ولی یهو خیلی از خودم عصبانی شدم و حتی خطاب به خودم نوشتم" گم شو!" بعدش همونطور که حال بسیار داغونی داشتم و فقط تنها کاری که ازم بر میومد دراز کشیدن و گوش دادن به یه اهنگ غمگین و خیره شدن به سقف و اشک ریختن بود، از جام بلند شدم!
اول بگم که این "بلند شدنم" خیلی کار بزرگی بود که من انجام دادم چون واقعا نمی تونستم هیچ کاری جز گریه انجام بدم و تو بدترین شرایط روحی بودم و تا چند ثانیه قبلش فکر می کردم تا صبح از غم زیاد می میرم! اما بلند شدم. جا داره همینجا یه کف مرتب واسه این حرکتم بزنین.
تشکر
بعدش پیانو رو روشن کردم و تمرین سیزدهم هانون رو زدم. نه یه بار. نه دو بار. بلکه هزار بار زدم. یعنی از ساعت 12.30 تا 1 فقط همون تمرین هانون رو زدم. اگه با هانون آشنا باشین می دونین که زدن هر تمرینش خیلی کوتاهه و شاید یه دیقه هم طول نکشه! و فکر کنین من نیم ساعت همینو زدم. و بعدش اون قطعه ای که باید برای کلاس بعدی آماده کنم رو از ساعت 1 تا 1.30 زدم. می تونم بگم اونم هزار بار زدم :دی انقد تکرارش کردم که آخراش دیگه انگشتم خود بخود روی کلاویه ها حرکت می کرد.
می خوام بگم که امشب خیلی حالم بد بود و می تونست یکی از اون شبایی بشه که با یه عالمه دستمال کاغذی و چشمای ورم کرده بخوابم. اما اینجوری از پسش بر اومدم. راستش این یکی از بزرگترین کارایی بود که توی زندگیم کردم! درسته نتونستم خودمو خوشحال کنم. نتونستم بشینم سریال فرندز ببینم یا جوک بخونم تا بخندم. ولی اینجوری خشم و غمم رو خالی کردم. و فهمیدم تنها راه مقابله با احساسات غم انگیز، خندیدن نیست. و می شه براش راهای دیگه ای پیدا کرد.

احساسات زندگی ما را می سازند

تو اخبار گفت احساس جوانی، طول عمرو زیاد می کنه.
کاملا موافقم. احساس ما، نه تنها بر طول عمر، بلکه رو تک تک نقطه های زندگیمون تاثیر داره. کافیه فکر کنین شما توی یه کاری بی نظیر هستین! اونوقت به زودی این اتفاق براتون می افته.
اصلا منظورم قانون جذب و این خزعبلات نیست. منظورم باوره! باور به خودتون بدون حتی ذره ای تردید!
مثلا امروز من یه فیلم توی اینستا دیدم و اشتباهی فکر کردم اون خانمی که استاد پیانو هست میگه توی پنج سال تونسته استاد بشه. یهو حس کردم چقد به هدفم نزدیکم! با اینکه دیر از خواب بیدار شده بودم اما خیلی عالی تمرین کردم و واقعا هم تمرین خوبی بود و تونستم تا حد زیادی تمرینارو انجام بدم. بعد از ناهار دوباره ویدیو رو دیدم و متوجه شدم اون خانم میگه پنج ساله که استاده. و توی کامنتا گفته از 5 سالگی پیانو زدنو شروع کرده.
فکر می کنین چی شد؟ آفرین! دوباره نا امید شدم.
با تشکر

+در ضمن اون خانم فارسی حرف می زد. ولی خب من بد فهمیدم.
+بیاین باور کنین که خیل خوشبخت و موفق و مرفه و منور و مطهر و مذکر و مثلث و موقر و محدب و مورب و... هستین :|

خر

من از این آدمام که حتما باید همه چی اونجوری که میخوام باشه تا با خیال راحت بتونم لذت ببرم. که البته خیلی هم بده.
مثلا یه بار رفته بودبم پیک نیک و من باید بعدش می رفتم سر کار و همش نگران بودم که زود می رسم یا نه. خیلی بهم خوش گذشت اما همش تو دلم می گفتم کاش قرار نبود برم سر کار که ته دلمم خوشحال می شد. اینکه یه قسمتی از فکرم جایی درگیر باشه رو دوست ندارم.
حالا فکر کن این قضیه تو جاهایی مثه پیک نیک زیادم بزرگ نیست اما درمورد مسائل مهم زندگی، خیلی چیز بدیه. انگار حتما باید همه ی قسمتای مغزمو آروم کنم و بگم مغز عزیزم، همه چی خوبه، همه چی اونجوریه که تو می خوای، هیچ چیز نگران کننده ای وجود نداره پس لطفا احساس خوشبختی کن :|
آخه چرا؟ چرا باید حتما دونه دونه کلیدای مغزمو بزنم و بعد نفس راحت بکشم؟ ای مغز خر 

جمعه

خب من از دیشب رفتم تو فاز نا امیدی نسبت به پیانو و موسیقی. یک بار هم چند ماه پیش اینطوری شده بودم. حسم یه جوریه که فکر می کنم نمی تونم. فکر می کنم حالیم نیست. خب حالیمم نیست. برا همین غمگین می شم. که چرا از موسیقی هیچی حالیم نیست. و بدبختی اینه که نمی دونم چطوری باید حالیم باشه؟ چه راهی رو برم؟ الان زوده؟ چه کتابی؟ چه درسی؟
نا امیدی دیگم از پیاتو زدنمه. با اینکه استادم همش می گه تو این مدت کم من خیلی خوب بودم ولی... خودم اصلا حس خوبی به پیانو زدنم ندارم. حداقل در حال حاضر اینطورم. وقتی می بینم اینهه آدم انقد عای پیانو می زنن از خودم بدم میاد. آخه چرا من نمی تونم؟ :( البته هنوز 30 جلسه هم نیست که می رم کلاس. ولی آخه چرا؟؟ چرااااا؟
امروز اول کلی پیانو تمرین کردم بعد با مامان سریال دیدم و بعدش رفتم حموم. بعد از حموم هم ویتامین ای :دی ( دیگه فکر کنم هرکی اسم ویتامین ای بشنوه یاد من می افته) بعدشم نشستیم مناظره رو دیدیم و حوصلمون سر رفت مجبور شدیم باز یه قسپت دیگه سریال ببینیم و شام بخوریم و بعدم یه ذره پیانو تمرین کردم و کیف و کفشمو شستم گذاشتم رو تراس که خشک شه... دیگه همین

بدو بدو

تنها راه انجام یک کار، اینه که انجامش بدین! خیلی سادست! مثلا خیلیا ازم می پرسیدن چجوری وارد بورس بشن، منم یه وبلاگی که خودم از تو همون یاد گرفته بودم رو معرفی می کردم و می گفتم ببین آرشیو سه ماه اول وبلاگو بخون بعد دوباره بیا بگم باید چیکار کنی. نه تنها نمی خوندن بلکه بعدها با آیدی ها و اسم های مختلف میومدن می گفتن تو به ما یاد ندادی! در حالیکه دقیقا میخواستم یاد بگیرن! اما به حرفم گوش نمی دادن. البته من دیگه وقت بورس رو ندارم و اومدم بیرون ازش.
بله می گفتم. تنها راه انجام یک کار، انجام دادنشه. مثلا می گن چجوری انقد کتاب میخونی؟ اینجوری: کتابو بر میدارم، بازش می کنم و می خونمش.
می گن چطوری پیانو تمرین می کنی؟ می رم تو اتاق. پیانورو روشن می کنم. می شینم رو صندلی. به نت ها نگاه می کنم. و پیانو می زنم. همینطور بقیه ی چیزا.
البته میشه این عمل رو تسریع کرد. مثلا کتابی که میخواین بخونین، همش دم دستتون باشه تا نگید وای حال ندارم پا شم. و کاملا به این علم برسین که زمان با سرعت بسیار زیادی در حال گذره و ما با یه سرعت عجیبی به سمت فرسایش در حرکتیم. این روزا، این لحظه ها، همین الانتون، دیگه هرگز بر نمیگرده. و نه تنها دیگه بر نمی گرده، بلکه همچنان در حال دور شدن و قدیمی تر شدنه.
بجنبین خب!

اسیر شدیم بخدا

از دیروز همکارام بهم گیر دادن! تا چشمم به چشم یکیشون می افته سریع می پرسه چرا انقد ناراحتی؟ چرا بی حوصله ای؟ چیزی شده؟ چرا بی اعصابی؟
در حالیکه من الان حالم بهتر از این نمی شه! بهترین روزای زندگیمه. انقد که هرکدومشون بهم اینو گفتن و حتی گل گاو زبون تجویز کردن، خودمم شک کردم که نکنه من حالم بده؟!
قضیه اونقد جدیه که یکیشون تا از در وارد شد نشست کنارم گفت بهتر شدی؟ گفتم چی؟ گفت از دیروز بهتری؟ :| گفتم مگه حالم بد بود؟
تازه تو راه پله یکیشون تا دید من دارم از پایین می رم بالا، وایساد! تو دلم گفت وااای شروع شد! بعد برگشت بهم گفت چیزی شده؟ چرا انقد گرفته ای؟ گفتم والا من چیزیم نیست ولی انقد شماها می گین احساس می کنم کم کم حالم داره بد می شه. گفت نه اخه واقعا یه چیزیت هست. ناراحتی!
توی استراحت بین کلاس اول و دومم، یکیشون بهم چشمک زد گفت چی شده؟تو خودتی! :|
دیگه هی بین کلاس دومی و اخری، همش خودمو تو دستشویی !!! مشغول کردم که منو نبینن تا نپرسن.

بسوز با سلیقه جان

همونطور که گفتم برنامه ی امسالم این بود که با همه خوب رفتار کنم(جوری که دوست دارم همه با من رفتار کنن) و بخاطر همین حتی دخترخالم که خاطرتون هست هم تو عید انقد دیدم و صمیمی بودم که حد نداره. بچه ی دختر خالم قبل عید دانش اموز من بود و متاسفانه اصلا درس نخوند و سر امتحان با اینکه رسما جوابو بهش می گفتم نمی نوشت و می گفت حوصله ندارم. خب من که نمی تونم به ورقه ی سفید، نمره ی خوب بدم. دختر خالم به دلایلی همیشه با همه مشکل داره. یعنی تعداد دوستاش یکی یا دوتاست که اونم هی عوض می شن چون هی قهر میکنه. (راستش یه کمی دلم براش می سوزه..) قبل عید وقتی مارو برا تولد بچه ش دعوت کرد ما کلی تعجب کردیم و من می دونستم که هنوز کارنامه ی بچه ش رو نگرفته که داره اینجوری به من محبت میکنه. با این حال رفتیم تولد و انقد خوش گذروندیم که حد نداشت و دختر خالم گفت دفعات پیش که شما نبودین اصلا انقد جشنمون گرم نمی شد. راست هم می گه. ما معمولا چون میخوایم به خودمون خوش بگذره به بقیه هم خوش می گذرونیم :دی توی عید هم همش همو دیدیم و حتی خودش تو اینستا فالوم کرد و بچه ش هم فالوم کرد. و خودش دو تا از پستامو لایک کرد خب؟ بعد من با خنده به مامان می گفتم بذار کارنامه رو بگیره ببین چجوری این رابطه رو به فنا می ده=)) همونطور هم شد :))))) تا کارنامه رو گرفت، نه دیگه اینجا زنگ زد نه عکسامو لایک کرد. بعد من اولش نفهمیدم که این از دستم ناراحته. ولی می دیدم که استوری اینستامو سریع چک می کنه اما عکسامو لایک نمی کنه. تا اینکه یه بار بچه ش عکس من و یکی از کامنتای منو لایک کرد و فرداش لایکارو برداشت( یعنی مامانش بهش گفت بردار) بعد دیگه فهمیدم که واقعا باهام بد شده برای بار هزارم =))
امروز هم دستش خورد اشتباهی یکی از کامنتای منو تو پیج خودم لایک کرد( چقد هم پیگیره می شینه دونه دونه می خونه) بعد سریع لایکو برداشت =)) نمی دونه که به هر حال نوتیفیکیشن می ره:))))
راستش قبلنا خیلی بخاطر این رفتارا غصه می خوردم. همش می گفتم آخه مگه ما دشمنشونیم؟ چرا با ما این رفتارو می کنن؟ چرا وقتی عکس کیک تو پیج من می بینه، به خاله م زنگ می زنه و به ما فحش میده؟ باورتون می شه رسما برمیگرده راجع به ما میگه" اه اه گوسفندا رفتن کیک خریدن تولد گرفتن!" بعد منم می دونم که دختر خالم از اینکه من از کلمه ی "عزیزم" استفاده کنم متنفره! چون یه بار به مامانم گفتم عزیزم بعد دختر خالم به شوهرش نگاه کرد خندید. ( من اصلا ناراحت نشدم. به خودم گفتم بذر من با عزیزم هام شناخته بشم. اون با فحش هایی که می ده) برا همین وقتی یه بار برام کامنت داشت انقد با محبت جوابشو دادم که بعدش با خیال راحت بتونه بهم فحش بده و پشت گوشیش مسخرم کنه.
بعد توی عید خیلی به رفتاراش دقت کردم و دیدم هیچ آدمی رو کره  زمین نیست که دختر خالم درموردش خوب حرف بزنه. حتی درمورد زن پسردایی هام که تاحالا دو سه بار دیدتشون یه چیزایی میگه که منو مامان با چشمای گرد شده به هم نگاه می کردیم. و همینطور راجع به همه ی همسایه هاشون و همکلاسی های پسرش و همکلاسی های قدیم خودش.
مثلا گفت میخوام فلانی رو ببینم بهش بگم خاک تو سرت تو چقد گدایی چرا همچین گوشی ارزونی رو به بچه ت دادی؟!
در حالیکه که اون بچه درسته گوشیش ارزونه ولی ادبش اونقد زیاده که آدم کیف می کنه باهاش حرف بزنه.
بله داشتم می گفتم. قلبنا خیلی غصه میخوردم بابت این رفتارا. اما الان خیلی عوض شدم. الان خودمم. می رم گردش. عکس می گیرم. جشن می گیرم و هزارتا کار دیگه و واقعا شاد زندگی می کنم و این وسط دختر خاله م و شاید بعضی های دیگه صبح تا شب کارشون اینه که اینستاگرام منو باز کنن عکسامو با حرص ببینن و فحش بدن. اینجوری کی اذیت می شه؟ خودشون!
من حتی هیچ عکس العملی هم نشون نمی دم. توی پستام هیچ کنایه ای نیست و همین باعث می شه بفهمن اونا نه تنها نقشی تو زندگیم ندارن بلکه توی ذهن من هم نیستن. اگه شما هم تو این شرایط بودین بدونین که بلاک کردن و یا هرچی تو این مایه ها، اتفاقا این افراد رو به مقصودشون می رسونه. بذارین اونا خوشحالیتونو ببینن و بسوزن :) این وسط فقط شمایین که خوشبختین :))

تکنیکی

ویتامین ای که می زنم دور چشمم و بقیه صورتم 400 میلی گرمه و رنگش زرده. با سوزن سوراخ میکنم مایع توشو میزنم به صورتم. 

اگه می خواین از صبح تا شب تو دسشویی باشین، گوجه سبز و دلستر بخورین :دی
حالم از دیروز بهتره ولی نسبت به قبل تر، اصلا تو حالت عادی نیستم. هنوز مثه حباب حساس و شکننده ام :دی حباب شکنندست؟
امروز کلی پیانو تمرین کردم. فقط یه مشکلی که وجود داره اینه که وقتی یه آهنگی رو می زنم بعدش باید پا شم یه دور تو هال بزنم دوباره برگردم تو اتاقم. یعنی هر دو دیقه یه بار پا می شم میام اینور دوباره می رم میشینم پشت پیانو :| اصلنم نمی تونم جلوی این حرکتو بگیرم. مشکل بعدیمم اینستاگرامه. هی دستم می ره سمت گوشی... :/
دیگه غیر از اینا مشکل خاصی نیست:دی یعنی الان مشکل تکنیکی ندارم. مشکل روحی روانی دارم:دی

حباب

تاحالا شده انقد حالتون خوب باشه که شبیه حباب بشین؟ ببینین اصن دو نوع حال خوب داریم: یکیش اینه که انقد حالتون خوبه که میگن توپم بترکه شما تکون نمی خورین. یعنی کلییی احساس قدرت می کنین!
یه وقتی هم هست که حالتون شدیدا خوبه ولی در عین حال شما تو حساس ترین حالت ممکن خودتون هستین. کافیه یه چیز کوچیک پیش بیاد تا در حد مرگ پیش برید.
الان من تو حالت دومم. خیلی حالم خوبه. ولی خیلی هم حساس شدم. یکی یه حرف کوچولو بزنه، یا یه چیزی پیش بیاد که نباید بیاد، یا چیزی پیش نیاد که باید پیش بیاد، یا.... خیلی چیزای دیگه که نمی خوام بنویسم... یهو یه بغض گنده میاد تو گلوم. دیگه حالم بد می شه. هیچ کاری نمی تونم انجام بدم. نمی دونم چیکار کنم با این حالتم. شایدم می دونم. آره فکر کنم راهشو می دونم. به زودی حلش می کنم.