خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

نمی فهمم!

حالم خوب بودا. رفتم شربت آلبالو خوردم یهو حالم بد شد. از همون موقع حالت گلاب به روتون دارم. سرمم گیج می ره. ولی با این حال تمرین کردم. هزار بار تمرین کردم و هزار بار دیگه هم تمرین می کنم.
این روزا هی کانالای مختلفو می خونم. مثلا اونایی که روزمرگی هاشونو می نویسن. یکیشون دیشب نوشت 10 سال با یکی بوده و کلی عاشق هم بودن ولی همه چی باعث شد اینا از هم جدا شن بعدم دیگه تعریف کرد چطوری خودشو نجات داد و نذاشت افسردگی بهش غلبه کنه.
من به قسمت مبارزه با افسردگیش کاری ندارم. ولی همش این سوال برام پیش اومده که وقتی دو نفر ده سال عاشق همن، چی می تونه جلوی بهم رسیدنشونو بگیره؟ وقتی خودشون بخوان با هم باشن خب چیزی نمیتونه جداشون کنه! اصلا این قسمت قصه رو نمی فهمم. هروقت یکی میگه ما عاشق هم بودیم اما سرنوشت مارو از هم جدا کرد، من هنگ می کنم. خب وقتی من بخوام الان با یکی باشم، اونم واقعا بخواد با من باشه جلو خونواده می مونیم. کار می کنیم. پول پس انداز میکنیم و با هر سختی ای باشه بالاخره کنار هم می مونیم. ( اصلا به اون قسمتش کاری ندارم که یه سریا بعد ازدواج با این سختی ها از هم جدا می شن) ولی میخوام بگم بهم رسیدن که کاری نداره! وقتی دو نفر عاشق هم بودن اما بهم نرسیدن من میگم پس یکیتون واقعا نمی خواسته. اگه بخواین خب جلو همه چی می مونین.. واقعا نمی فهمم چرا اینطوری می شه؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد