خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

غول غم

صبح رفتم آموزشگاه تمرین کنم که بعد از نیم ساعت تمرین فهمیدم یکی از استادا کلاس داره و باید میومدم خونه. تو خونه هم یکی از تمرینارو یاد گرفتم( اما الان مطمئنم که چیزی ازش یادم نیست) تمرین دوم هم تا نصفش پیش رفتم. ولی خیلی سخته. ..

بعد دیدم اصن حس نقاشی کردن ندارم. اگه جمعه باشه و مهمون نداشته باشیم و من حس نقاشی نداشته باشم یعنی حالم خوب نیست! چون حتما اگه جمعه بیکار باشم نقاشیم میاد! برا همین سعی کردم به زور کارای رنگی پنگی کنم(مراجعه شود به پست قبل) و خب تونستم کمی میزان غم وجودم رو بیارم پایین اما کم کم با تاریک شدن هوا، انگار که غول ناراحتی، گورومپ گورومپ با پاهای زشتش اومد تو قلبم و شروع کرد به لگد زدن! :( 

هی دلم تنگ تر و تنگ تر می شه و انقد که دیگه چیزی ازش باقی نمی مونه. بعد فکرای بد میاد تو سرم. یه فکرایی که حتی اگه یه ثانیه از ذهنم رد شه آثار مخرب زیادی به بار میاره :دی :( 

خلاصه که غوله الان داره دلمو می خوره. یه سری سیما تو مغزم قاتی شده. بازم رو صداها حساس شدم. کاش الان تو جنگل بودم. یه جنگل بدون سوسک.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد