خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

سوسک، روزی مرا سکته خواهد داد :|

دیشب، یکی از بدترین شبای زندگیم بود. گریه کردنم بابت خیلی چیزا و متاثر از وضع فیزیکیم یه طرف، دیدن اولین سوسک توی این خونه هم طرف دیگه... باعث شد حسابی بهم بریزم. یه سوسک! اونم دقیقا توی دستشویی! هرکسی که منو خوب بشناسه می دونه من از تنها چیزی که می ترسم سوسکه! فرقی نداره زنده باشه یا مُرده. البته از هر سوسکی نمی ترسما! فقط از این سوسک گنده ها! مثلا از آموزشگاه که میام خونه توی راه از این سوسکا می بینیم، سعی می کنم جیغ نزنم ولی به هر حال صدایی مثه جیغ از من خارج(!) می شه و یخ می زنم و قلبم تند تند می زنه!

دیشب هم ساعت 1 با جیغ از دستشویی اومدم بیرون و با چشمای گریون و انگشتام لای موهام و نفس نفس زدن به مامان گفتم سووووسک!!! مامان وقتی رفت دستشویی اصلا خبری از سوسک نبود! انگار سوسکه هم رفته بود پیش مامانشو شاخکاشو گرفته بود توی دستش و گفته بود آآآآآآدم!!

تا صبح نرفتم دستشویی و صبح هم به مامان گفتم بره کل دستشویی رو چک کنه. ولی همش به این فکر می کردم که باید به این ترسم غلبه کنم! آدم که نباید انقد از سوسک بترسه! یه موجود به این کوچیکی( اما سریع و چندش و عوضی) ، که حتی بلد نیس پرواز کنه (پس اون بال هاش برای چیه؟!) و حتی صدا نداره( همینش ترسناکه. موذی پست فطرت) انقد ترس داره؟

آره داره! خیلی بیشتر از اینا داره :((

پریود

الان که دارم اینو می نویسم یه کم از دست مامانم ناراحتم چون خیلی لوس شده. همش دارم نازشو می کشم هر چی می گه قبول می کنم. از جونم واسش مایه میذارم بازم لوسه. قبلا اینجوری نبود. خیلی قوی بود. قبلا من کم می آوردم اون آرومم می کرد. الان بر عکس شده. با این تفاوت که من اون موقع ها حرفاشو قبول می کردم و خوب می شدم. اما اون الان فقط سکوت می کنه. حسادتش نسبت به بعضیا بیش از حد شده. همش غصه می خوره. انگار همش من مقصرم. 

این چیزایی که می نویسم به خاطر مشکل فیزیکی ای که در حال حاضر دارم هم هستا. توی این شرایط آدم هر چیزی رو بزرگتر و ناراحت کننده تر می بینه. 

خودمم آدم گندی ام. مثلا کسی نباید حرفی راجع به بابام یا گذشته م بزنه مگه اینکه خودم بخوام. خودم شروع کنم. یا مثلا جدیدا خیلی از فکرای گذشته توی سرم می پیچه و عصبانیت همه وجودمو پر می کنه. توی تاکسی، توی اتوبوس، یهو از عصبانیت انگشتای پامو تو کفشم فشار می دم و چشامو می بندم. بعدش به خودم میام و سعی می کنم به چیز دیگه ای فکر کنم با همه این حرفا، هنوزم کسی اجازه نداره خودش حرفی رو راجع به گذشته من شروع کنه. مگه اینکه خودم بخوام.

یادتونه یه خانومی بود که تو بورس باهاش آشنا شده بودم و خیلی ازش بد می نوشتم؟ بعدشم چند هفته پیش اینجا نوشتم که باهاش دوست شدم و برام مثه خواهره؟ خب آدرس وبلاگمو بهش دادم. الان دیگه اونم می تونه چرت و پرتای منو بخونه. اسمش ربابه. مثل خواهرمه. شایدم نزدیکتر از خواهر. تو این مدت خیلی باهاش صمیمی شدم. اونقد که نمی تونم تصور کنم نباشه. از آدمای واقعی خوشم میاد.

امروز خیلی کم درس خوندم. حالم از این نوع درس خوندنم بهم می خوره. فردا آموزشگاه تعطیله. خیلی گشنمه. 

می دونم چطوری حالمو خوب کنم. بعد از ناهار یه قسمت از f.r.i.e.n.d.s رو می بینم.

من از هر شرایطی با روی باز استقبال می کنم

وقتی می ری سر کار، کل هفته ت برات اندازه یه روزه. چون هر روز منتظری که زودتر جمعه بیاد. انگار 6 روز از هفته، فقط یک روزه و روز بعدش جمعه ست. اینجوری خیلی زود می گذره و جمعه هم همه کارایی که دوست داری هول هولکی انجام می دی. 

سر کار رفتن خوبه. به آدم حس مسئولیت می ده. مخصوصا وقتی بقیه آدمای خانواده هم از سر کار رفتنت خوشحال باشن. گاهی به این فکر می کنم که نکنه کارم رو به هر دلیلی از دست بدم. مثل 7 ماه اول سال 92. ولی بازم برام مهم نیست که از دستش بدم یا نه. من همیشه یه راهی برای ادامه زندگی اونم به بهترین شکل ممکن پیدا می کنم. از هر فرصتی استفاده می کنم تا به خواسته هام برسم. اگه کارم رو از دست بدم وقت بیشتری برای درس خوندن، کتاب خوندن، انیمیشن، نقاشی، خط، تفریح و نظافت اتاقم دارم. و اگه کار کنم وقت بیشتری برای خوش گذروندن، روز رو با بقیه سپری کردن، پول در آوردن، مفید تر بودن، و  در کار این ها درسو کتاب و ... دارم.

پس هر دو حالتش خوبه.

دیشب خواب بد دیدم. با گریه بیدار شدم. خیلی بد بود!

کسایی که بقیه رو به خاطر خانواده شون سرزنش و تحقیر می کنن، آدمای کوچیک و ضعیفی هستن. من اگر روزی همچین آدمایی رو ببینم هیچ وقت باهاشون معاشرت نمی کنم.

از همه چی

هرچی بیشتر خط تمرین می کنم بیشتر می فهمم که چقدر بد خطم! امروز روز خوبی بود. کلا راضی بودم. هم درس خوندم هم به نظافت شخصی(!) پرداختم و هم تو آموزشگاه بهم خوش گذشت. مخصوصا از الان که می دونم آموزشگامون این هفته 5 شنبه تعطیله بیشتر انرژی دارم!

انقدر در مورد بورس ازم سوال کردین تا حالا، با خودم گفتم چطوره یه وبلاگ بزنم در موردش بهتون توضیح بدم؟! بعد دیدم اصن وقت ندارم! شرمنده. خودتون توی نت می تونین سرچ کنین. اوایل این وبلاگ هم خیلی حرفای مفیدی برای تازه کارا داره.

وقتی یکی باهام درد و دل می کنه من می خوام بهش یه راهکار بدم تا از این وضع بیرون بیاد، بهش میگم کتاب بخون! کلمه انگلیسی حفظ کن! فلان اینیمشنو ببین! .... من واقعا خرم! چون باید اینم در نظر بگیرم که ممکنه همه آدما این چیزا رو دوست نداشته باشن! چرا همش از این پیشنهادا می دم؟! باید یه کم برخوردمو عوض کنم!

نمی دونم

وقتی زیاد کتاب می خونم، مامان یه کم ناراحت می شه. مثلا دیروز بهم گفت هرموقع خواستی با کسی ازدواج کنی اول ازش بپرس زیاد کتاب می خونه یا نه؟ چون با این وضع کتاب خوندن تو ممکنه براتون مشکل پیش بیاد. مثلا طرف عصبانی شه و یهو همه کتاباتو پرت کنه تو حیاط :| 

امروز یه کم درس خوندم.فقط یه کم! چون که هی رفتم توی این سایت های بو.رسی و چرت و پرت نوشتم.

دیروز گرامر خوندم و از اینترنت سرمشق خط ریز پیدا کردم و یه کم نوشتم. مامان گفت مثه بچه های دبستانی می نویسی. مهمون هم داشتیم و حسابی خوش گذشت.

در حال خوندن کتاب مرگ ایوان ایلیچ هستم و از همون صفحه اولش جذبم کرده!

مامان

به خاطر گذشته، مامان خیلی حساسه. به محض اینکه ازش غافل بشم می بینم که برخلاف ظاهر شادش، تو دلش غمگینه. اینو از بین حرفاش می فهمم. درسته هرکاری می کنم تا به هیچ وجه احساس کمبود نداشته باشه، اما هنوزم باید تلاش کنم. بهم چیزی نمی گه. خودم باید بفهمم چشه. یه چیزایی فهمیدم. فهمیدم چیا می خواد. حالا دیگه می خوام فقط تلاش کنم تا اون چیزایی رو که می خواد براش بخرم.


دیروز

خب دیروز رفتم چند تا کلاس خط سوال کردم ساعت کلاساشون چطوره که با توجه به وقت پُر من، هیچ کدوم مناسب نبود و حسابی حالم گرفته شد. دیروز وقتی برگشتم خونه خیلی خسته بودم هر طرفی که می نشستم همونوری خوابم می برد ولی دقیقا وقتی که باید می خوابیدم، چشام مثه جغد  باز می موند با اینکه از شدت خواب می سوختن! 

5 شنبه ها توی ساعت بیکاریم دیگه نمی تونم برم کتابخونه چون دقیقا همون پنج شنبه ها ساعت کارشون شده تا 1 بعد از ظهر! اخه آدم کتابخونه رو می بنده؟! اینجوری می خواین مردمو کتاب خون کنین؟ این بود آرمان های ما؟! برا همین  دیروز تو دفتر معلما نشستم و درس خوندم. کلی هم سعی کردم نخوابم. 

خواستگار بیشعور همش توی تلگرام بهم پیام می داد، بعد عکسی که من گوشه تلگرامم گذاشتم(یه عکس مربوط به آنا.رشی.ست هست) و گذاشت گوشه تلگرامش! منم اصلا جواب ندادم فقط بلاکش کردم. موندم اگه اس ام اس بده دیگه برخورد جدی کنم!

کتاب یادداشت های کافکا رو از کتابخونه گرفته بودم. هر چی می خونمش چیزی نمی فهمم. یعنی به نظرم یه سری یادداشت خیلی عادی هستن، مثه وبلاگ، یا مثه دفتر خاطرات که اصلا هم جذاب به نظر نمیان. دوستم می گه شاید چون داری تند تند می خونیش این حس رو داری. فکر می کنم باید دو دور بخونمش و بعد راجع بهش تصمیم بگیرم.

الان دارم یه جزوه بورسی می خونم و به این فکر می کنم که یه تحلیل گر تکنیکالیست بشم و اصلا یه کارگزاری بزنم اسمشم بذارم ثنا. آره!


باشه؟

دارم می رم اموزشگاه تا 7. از اونورم می رم یه جا دیگه که شب میگم کجاست. جزوه متدولوژی هم میبرم که بین کلاسام برم کتابخونه. مواظب خودتون باشین تا بیام.

دوره

یک مرضی هست به نام دوره که چند ماهیه افتاده به جونم. وقتی یک قسمت از یه کتاب درسی رو می خونم باید دوره هم کنم. اونم نه یکی دو بار! ده بار! حتی بیشتر! پشت سر هم نه ها! با فاصله زمانی. همین باعث می شه دیر برم جلو. 

مریضی سختیه..

خنگ

وقتی باید درس بخونم و جاش کافکا می خونم، از دست خودم عصبانی می شم. نمی تونم جلوی خودمو بگیرم. نمی تونم نخونم. اه یکی  این کتابارو از دست من بگیره!

هاهاها

خانم راننده(ترمز می کنه) : ته این خیابون به کجا می خوره؟

من: خیابون پاسدا.ران

خانم راننده: یعنی قشنگ می خوره؟

من:  من که راضی بودم!


+ منظورش این بود که مستقیم می خوره به خیابون پاسدا.ران یا نه...

ته ِ مغزم

از خواستگار بگم که وقتی بهشون گفتیم نه، حالیشون نشد و باز رفتن خونه داییم و هی به من زنگ زدن و من برنداشتم. به خاله م زنگ زدن و خاله م گفت ثنا وقتی بگه نه یعنی نه! تمام. بازم هم شبش بهم پیام داد و دیگه رک جوابشو دادم البته محترمانه. حسش نیس پیامامونو بنویسم شاید بعدا نوشتم. شایدم نه. دوست ندارم دیگه به این قضیه فکر کنم.

کتاب زن زیادی رو تموم کردم و امروز بردم کتابخونه. اصلا اونجا که میرم نمی تونم نرم سمت کتابا. دو تا کتاب گرفتم و بازم کتابایی که برای خودمه می مونه :| این دفعه باید به یکی دیگه بگم جای من کتابارو پس بده!

انیمیشن The smurfs  رو دیدم. عالی بود!! تا نصف دیده بودم چند وقت پیش...

تقریبا برگشتم به زندگی همیشگیم. بازم به چیزای جدید فکر می کنم. گاهی دوست دارم اینجا بنویسمشون و گاهی می گم واقعا ممکنه خسته کننده باشه..

مثلا به این فکر می کنم که اصلا دوست ندارم بگم می خوام برم دنبال انسانیت. چون اینجوری انگار باز هم اعتقاد دارم که انسان از بقیه موجودات سر تره. در صورتی که اینطور نیست. و اصلا اگه به جای انسانیت دنبال مثلا گاویَت بریم چی می شه؟(باور کنین به این چیزا فکر می کنم!) واقعا هرکی که به بقیه کمک می کنه انسانه؟ یا انسان بودن یعنی خوب بودن؟ باید از قالب انسانیت اومد بیرون و بعد خوب شد یا کمک کرد.. 

بعد به این فکر می کنم که چرا انقد اصرار داریم که خوب باشیم و به بقیه کمک کنیم؟ همین که ضرر نرسونیم کافی نیست؟ هی اصرار به کمک به دیگران.. واسه چی؟ خیلی هنر کنی می تونی خودتو بشناسی.. تازه اگه واقعا بتونی.. 

این فکرارو به خیلی کارای دیگه ترجیح می دم..

ماجرای خواستگار(قسمت دوم)

رفتن شب خونه پسر داییم بمونن. از اونجا آنلاین شد و هی بهم پی ام داد. حرفای جالبی نزد که الان بگم و دور همی بخندیم. فقط خنده دار ترینش این بود که وقتی آیکن گل می فرستاد بعدش می نوشت این گل ها در مقابل تو هیچ هستن! خب مرتیکه معلومه که هیچ هستن! دو تا آیکن گله دیگه!

فرداش قرار شد همه با هم برن طرفای آ/س/ت/ا/ر/ا و به ما هم گفتن با ما بیاین. ما هم دیدیم فرصت مناسبیه که طرف رو بهتر بشناسیم( و من دلیل بهتری برای رد کردنش داشته باشم) مامان و باباش و پسرداییم و زنش و خواهرش و پسر دایی مجردم و پسر دایی خود خواستگار اومدن دنبالمون. مامان خواستگار جلو نشت. منو خواستگار و مامان عقب. جوری نشستم که مبادا لحظه ای گوشه کیفم بهش بخوره.پدرش به خونه های نزدیک خونه ما نگاه کرد و گفت اینوار خونه چنده؟( یعنی من می خوام اینجا برای دختر شما خونه بخرم) مامان گفت اینورا خیلی گرون شده الان شاید یه خونه 100 میلیون باشه.پدر خواستگار گفت 100 میلیون که عالیه خیلی کمه(طفلی مامان... مامان عزیزم..). رسیدیم اونجا. بچه ها گفتن بریم قدم بزنیم. زن پسر داییم منو برد یه گوشه باهام نشست ر وتخته سنگ یه کم حرف زد و به داداشش گفت امید من جامو می دم به تو. امید گفت واقعا لطف می کنی. همه رفتن اونور تر و با هم عکس گرفتن و خواستگار روی یه تخته سنگ کنارم نشست. طبق معمول گفت واقعا شما همه جوره مورد تایید خانواده م و خودم هستین. گفتم تو هنوز به من می گی شما! خندید. بقیه عکس گرفتنشون تموم شد و رفتن دور بزنن. من و خواستگار پشت کوه تنها شدیم! با خودم می گفتم اگه دستمو بگیره، اگه بهم نزدیک شه، اول بزنم تو گوشش بعد بیام پیش مامان اینا، یا نه فقط فحش بدمو بیام؟ یا بهش بگم اه حالمو بهم زدی و بعد پا شم بیام...

دستمو نگرفت. فقط چرت و پرتای روز قبل رو تکرار کرد. بهش گفتم چرا عروسی خواهرت نرقصیدی؟ گفت والا من خجالتی ام رقص هم بلد نیسم. گفتم کاری نداره. دستاتو باز کن با اهنگ بشکن بزن. خندید. به گنجشکا نگاه می کردم. دلم می خواست منم پرواز کردنو بلد بودم. اونوقت اولین کاری که می کردم پرواز به سمت خونه و کنار پری(عروسکم) بود. مامانش اومد با یه پیش دستی پر از میوه. ازمون عکس گرفت. گفت بعد ها به این عکس نگاه می کنین ذوق می کنین. من از خودم می پرسیدم: بعد ها؟ یعنی من و این یارو که کنارمه قراره بعد ها هم با هم باشیم؟ مامانه رفت. خواستگار گفت الان این عکسو تو تلگرام می فرسته برای داداشم و زن داداشم. گفتم اتفاقا تو عروسی دوستم(دریل) عمه ش هم بدون اجازه ازم عکس می گرفت می فرستاد برای دوستش. دوستش هم از بندر عباس پا شد اومد اینجا خواستگاری من برای پسرش. ولی من حتی نذاشتم بیان خونمون. گفت پس خوب موقعی رسیدیم چون ممکن بود از دستتون بدیم. گفتم ولی من که گفتم نذاشتم حتی بیان خونمون. گفت واقعا خوب موقعی رسیدیم! دیدم انگار نمی فهمه چی می گم. ادامه ندادم. با دهن پر از هلو (peach) به رودخونه ای که جلومون بود نگاه میکردم. گفتم وقتی به رودخونه نگاه می کنم و بعد به زمین، احساس می کنم زمین هم حرکت میکنه! خیلی جالبه.امتحان کن. امتحان کرد و گفت نه زمین حرکت نمی کنه! آه کشیدم و به گنجشکا نگاه کردم. 

من: انگلیسی بلدی؟

اون: در حد هلو هاواریو. البته ثبت نام کردم برم کلاس. اما دیگه تنبلی کردم.

من: من می خواستم تری دی مکس یاد بگیرم.اما تنهایی نمی شد. باید می رفتم کلاس که تو این شهر کلاسش نیس.

اون: منم اتفاقا می خواستم یاد بگیرم!

من: یعنی می خواستی انیمیشن بسازی؟

اون: انیمیشن؟ آره دیگه کلا تری دی مکس.

من( می دونستم آخرین انیمیشنی که دیده تام و جری بوده اونم تو سن هفت سالگی از کانال 1) : اهان. بریم پیش مامان اینا.

رفتیم و من نشستم کنار مامان. جاتون خالی کباب خوردیم. فقط پسر دایی هام و بابای خواستگار کار می کردن. خود خواستگار فقط الکی راه می رفت. خواهرش می گفت می خوام برم دستشویی یا میگفت چیپس می خوام اما خواستگار اصلا اهمیت نداد. پسر داییم همه این کارارو کرد. پدر خواستگار اومد کنار من و شروع کرد به حرف زدن. من فلان شرکت رو تاسیس کردم. فلان کارخونه مال من بود. مدیر عامل بودم. رئیس بودم. باشه بابا! از فضل پدر، خواستگار را چه حاصل؟ تو راه برگشت مامانش ازم پرسید رانندگی بلدی؟ 

من: نه. 

پدرش :اون قسمتو پیاده می ری تا برسی به جایی که تاکسی می گیرن ؟

من: آره

مامانش: سخته نه؟

من: عادت کردم.

مامانش: الهی بگردم.

پدرش: دیگه کم کم باید گواهینامه ت رو بگیری (یعنی برات ماشین می خرم)

من: :)

مامانش: آره ایشالا 

پدرش: صبح ها که خونه هستی برو کلاس رانندگی

من: :)

مامانش: به امید خدا

مامان تو ماشین خوابش برد. سرمو به صندلی تکیه دادم. خواستگار تکون نمی خورد. مامانش به خواهرش اس ام اس تبریک عید می داد. رسیدیم دم در. با مامان و باباش دست دادم و با خودش فقط خداحافظی. اگر باهاش دست می دادم الان دستمو با ساتور (ساطور؟) قطع می کردم. اومدم نشستم روی مبل جلوی مامان. میوه آورد. نخوردم.نگاش هم نکردم. گفت خسته ای؟ گفتم آره...یه کم گذشت. گفتم می شه گریه کنم؟ گفت باشه. یهو بلند بلند زدم زیر گریه. عین بچه ها. مامان پا شد اومد جلوی من. گفت می فهمم دوسش نداری. منم دوسش ندارم. به دلم ننشست. گریه نداره. بهش می گیم نه. ولی گریه م بند نمی اومد. بازم گریه کردم.خواستگار اس ام اس داد و بهم گفت یه وقت ناراحت نشیا ولی خیلی دوستت دارم خوشحالم به آرزوم رسیدم. من بلند تر گریه کردم.. مامان رفت خوابید. رایتل به مناسبت عید فطر رایگان بود. زنگ زدم به دوست صمیمیم. ماجرا رو براش تعریف کردم. اونم برام کلاس گذاشت.خوابم میومد. اصلا یادم نمیاد چطوری رفتم توی اتاق و خوابیدم فقط چشامو باز کردم(امروز)  دیدم صبحه. انگار تازه از مراسم ختم برگشته بودم چشام می سوخت و خسته بودم(هنوزم هستم). مامان رفته بود پیش خاله. کانال منو تو در مورد پانداها حرف می زد. پری رو بغل کردم و منتظر مامان شدم. خواستگار از صبح ده تا پی ام و اس ام اس داده بود. جواب نداده بودم.دیشب قرار گذاشته بودن امروز هم بریم پیک نیک. فقط به پانداها نگاه می کردم.مامان اومد و زنگ زد به مامان خواستگار و گفت جواب ثنا منفیه. مامانش پرسید چرا؟ گفت می گه فکرامون با هم جور نیس. مامانه خدافظی کرد. خواستگار اس ام اس داد ثنا جان می شه با هم حرف بزنیم؟ جواب ندادم و دوباره یه اس ام اس عین همین فرستاد و چند بار زنگ زد اما من فقط سکوت. تا اینکه تصمیم گرفتم اینارو بنویسم تا ذهنم سبک شه و بتونم به کارام برسم.

خیلی خسته ام. هنوز حس کسی رو دارم که از مراسم ختم برگشته. 

ماجرای خواستگار(قسمت اول)

خواستگار به زور راضیمون کرد که حداقل یک بار بیاد خونمون.داییمو  زن داییم هم با خودشون اوردن.چون در واقع مامان و بابای خواستگار، پدر خانم و مادر خانم پسر داییم هستن. خواهر خواستگار(یه خواهر دیگش)هم باهاشون اومد. خاله و شوهر خاله من هم بودن. گفتن ساعت 9 میان ولی 9.30 رسیدن. انقد استرس داشتم نمی تونستم پری(عروسکم) رو از خودم جدا کنم. بغلش کرده بودم و راه می رفتم. بالاخره زنگ درو زدن. پری رو با عجله پرت کردم تو اتاق. گوشیمو گذاشتم رو سایلنت و رفتم پیش مامان. درو باز کردیم اول داییم بعد زن داییم بعد مامان خواستگار و بعد باباش بعد خواهرش و بعد خودش. خواستگار از بس استرس داشت. سه بار بهم سلام کرد. پشت سر هم نه! مثلا به من سلام کرد. به بقیه سلام کرد. دوباره به من و بعد به بقیه و دوباره...

یه جایی نشستم که خواستگار منو نبینه. مامان گفت پیش دستی بذار جلوی مهمونا. با اینکه باهاش هماهنگ کرده بودم که منو فقط برای تعارف شیرینی بلند کنه اما بازم فراموش کرد. با دستای  لرزون پیش دستی ها رو گذاشتم. وقتی جلوی خواستگار گذاشتم گفت ممنون تو دلم گفتم "ببند دهنتو" و بعد نشستم. اونوقت شیرینی که خواستگار اورده بود رو باز کردن و دادن من بدبخت تعارف کنم. باز هم به خواستگار که رسیدم گفت ممنون و من تو دلم گفتم "هیس! نشنوم صداتو"

گفتن ثنا جان و خواستگار برن توی اتاق با هم حرف بزنن. مامان رفت لامپ اتاقو روشن کرد و پنکه رو هم همینطور.(رفتیم تو اتاق مامان. چون اتاق خودم خیلی بهم ریخته بود. کتابا وسط اتاق بود و مداد رنگی ها روی میز ولو بود و پری هم اون وسط غش کرده بود) نشست روی صندلی من نشستم روی تخت مامان. پنکه فقط طرف اون بود.دست به سینه نشست و شروع کرد:

امید هستم. متولد 63. از سال 87 کار میکنم. فوق دیپلم الکترونیک دارم.تا الان به خاطر کارم نتونستم ادامه تحصیل بدم. ولی می خوام بعد از ازدواجم ادامه تحصیل بدم. اما نمی ذارم به زندگی مشترکم لطمه ای بخوره. 

من: من دفعه اول که گفتم نیای برای این بود که خوشم نمیاد پدر و مادر طرف منو واسش انتخاب کنن و خودش دلش پیش کس دیگه ای باشه.

اون: نه نه اصلا بذارین براتون توضیح بدم. من تو بله برون خواهرم که شمارو دیدم .. ببخشید جسارت نباشه دارم اینو بگم یه وقت ناراحت نشین... از ارامش توی چهرتون خوشم اومد اما اصلا روم نمی شد به مامانم و بابام بگم چون یه حیایی بینمون هست با خودم گفتم یا بالاخره ...جسارت نباشه اینو می گم ناراحت نشین...به شما می رسم یا اینکه می رم کرج(کلا کرجی هستن اما شمال زندگی می کنن) اما یهو دیدم مامان و بابام هم حرف شمارو می زنن دیگه منم استقبال کردم و گفتم چه بهتر.

من: من یه نفرم. لازم نیس به من بگی شما...می خوای کجا زندگی کنی؟

اون:من هر جا که ..جسارت نباشه ها ببخشید... همسرم بگه می خوام اونجا زندگی کنم.

من: من نمی تونم مامانمو تنها بذارم برا همین نمی خوام از این شهر برم

اون: حق هم دارین مگه می شه این مادری رو که ... جسارته... دختر به این خوبی بزرگ کرده تنها گذاشت؟هر جا ...ببخشیدا.. شما بگین زندگی می کنیم.اصلا اگه بخواین مامانتونم با ما تو یه خونه باشه.

من: نه تو یه خونه که نه. اما می خوام نزدیک خودم باشه. ب من نگو شما

اون: بله چشم. من فقط تو زندگی ارامش می خوام. جسارته.. واقعا هیچ درخواستی ازتون ندارم. فقط یه زندگی اروم... ناراحت نشینا.من تا اخرین حد توانم.. حتی بیشتر از توانم سعی می کنم که موفقتون کنم. هر جوری که بخواین. درست نیس حالا بگم از نظر مالی. از هر نظری که فکر کنین من حمایتتون می کنم.

من: من باید چیکار کنم؟

اون: آرامش! ببخشیدا! فقط آرامش. من نمی ذارم اب تو دلتون تکون بخوره. همه جوره راحتی شمارو می خوام(اینارو در حالی می گفت که پنکه فقط طرف خودش بود)

من: خب به من نگو شما. حرفامون تموم شد دیگه بریم.

اون: از نظر پوشش هم هرجور خودتون دوست دارین. من کلا مذهبی نیسم. ادم راحتی ام

من(با خوشحالی): تو بی دین هستی؟!!

اون(با چشمای گرد شده) : نه! وای این حرفا چیه! خدا نکنه! من به خدا و دین کاملا اعتقاد دارم.

من( پنچر) : اهان... اما خب به نظر من انسانیت مهمه. نه دین.نه خدا.

اون(با بی حوصلگی) : حالا این حرفا اصلا مهم نیس.. جسارت نباشه یه وقت.. من از خیلی وقت پیش شمارو دوست داشتم همه جوره مورد تایید خونواده من هستین. از هیچ تلاشی دریغ نمی کنم.همه جوره پای حرفام هستم. اهل دروغ نیسم. اهل عجله نیسم. خیلی منطقی ام. اصلا عصبانی نمی شم. فقط هدفم ... ببخشید جسارت نباشه... ارامش شماست

من( چشمام به گل قالی بود) : باشه..بریم

اون: یک ساله که من دوستتون دارم ببخشیدا.. حالا نظرتون مثبته یا منفی؟

من: از گذشته من چیزی می دونی؟ از بابام؟

اون: نه فقط می دونم که با مادرتون زندگی می کنین. 

من: به نگو شما. اره سال 90 جدا شدن. من کلا از مردا خوشم نمیاد. 

اون: من نمی ذارم ذره ای شما اب تو دلتون تکون بخوره. همه جوره هستم باهاتون جسارتا. جوابتون مثبته؟

من: جوری که از خودت تعریف می کنی، هیچ ایرادی نداری که من بخوام الان بگم نه. ولی اینطوری که نمی شه جوابی بدم. باید بیشتر ببینمت و باهات حرف بزنم

اون: بله درسته. جسارتا من می تونم شمارتونو داشته باشم؟

من: باشه.

اون:( فقط نگام می کنه)

من: خب می خوای حفظ کنی؟

اون: نه یادم نمی مونه

من: تو گوشی سیو کنی؟

اون: گوشیم تو هاله

من: یادداشت؟

اون: خودکار همرام نیس

من: ولش کن بگو شمارتو حفظ میکنم

اون: (گفت)

من: اوکی .. بریم

اون: واقعا؟؟؟ حفظ کردین؟ وای چه قدر باهوشین.

من: چهارتا شماره ست دیگه. بریم

.

.

پا شدیم اومدیم بیرون. باباش صلوات داد اللهم صل  علی... بقیه هم همراهیش کردن آل محمددد

نشستیم. پرسیدن خب چی شد؟ هیچی نگفتم.گفتن اگه حرفی هست می خوای تو جمع بزنی بگو. گفتم نه.داییم گفت حالا با یه ساعت حرف زدن که نمی تونه تصمیم بگیره.باید بیشتر حرف بزنه. سریال پایتخت هم دیگه تموم شده بود. پا شدن رفتن.

.

.

بقیه ش رو تو پست بعدی می گم


دو راهی

تو دو راهی خیلی بدی ام. دوست دارم همشو براتون بنویسم اما الان نمی شه. خیلی زوده. ولی خیلی بهتون احتیاج دارم. به همتون :(( خیلی سختهههه. گیر دادن! خیلی گیر دادن. میگن بگی نه هم ما ولت نمی کنیم :(( کمک!