خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

خبر بد

دیروز یه آقایی تو شهر ما خودشو کشت. خودشو انداخت تو دریا تا بمیره! یه دختر کوچولو داشت. میگن بخاطر اینکه همش پول کم میاورد خودشو کشت. من همیشه از مغازش خرید می کردم و یه بار چنو سال پیش وقتی دست دخترشو گرفته بود تا از کلاس ببردش خونه، منم پشتشون راه رفتم تا حرفاشونو بشنوم. واسه دخترش بستنی خرید و بهش گفت تو از همه ی بچه های کلاس بهتری.

همین دیروز یه خانم دیگه تو بلوار خودشو آتیش زد! مردم هول شدن انداختنش تو دریا. آمبولانس اکمد اما اونم تووراه بیمارستان مرد. 

من برای اولیه خیلی ناراحتم. چون میشناختمش.برای همسر و دخترش هم ناراحتم. 

الان دارم هندونه می خورم و به این فکر میکنم که چطور میشه هندونه رو ول کرد و رفت و خودکشی کرد؟ اونم تو این گرما! واقعا حسش نیست.

غر غر

من تابستونا برای رفتن به محل کار خیلی سختی می کشم. چون ساعت 3بعد از ظهر که هوا خیلی گرمه باید برم و یه مسیر طولانی رو توی آفتاب باید پیاده برم. برا همین وقتی تو تاکسی می شینم خیس عرقم. و اونقد گرما روم تاثیر میذاره که نمیتونم زیاد چیزی بخورم و فقط سه چهارتا لیوان آب می خورم. وقتی هم میام خونه کف پام خیی داغه و حتی وقتی چند ساعت میگذره مثه الان که تو رخت خوابمم بازم انگار از کف پام بخار درمیاد. قرمزم هست. فکر کنم کف پام یه بخاری داره که تابستونا روشن می شه.

همسایمون کامیون داره. لطف میکنه شبا اول گاااااز میده بعد خاموشش می کنه  من قشنگ تا مرز خفه شدن می رم. 

گفتم کف پا یه چیزی یادم اومد! تو کفشتون همیشه جوش شیرین بریزید اینجوری پاتون هیچوقت بوی بد نمیده. دیگه واقعا شب بخیر.

هپی

وای خیلی خوشحالم بگو چرا؟ چون که امروز آخر کلاس همون قطعه ی رومئو و ژولیت رو زدم ولی خب تا نصف. بعد حتی بهتر از اونی که تو اینستا گذاشتم زدم. بعد استادم گفت آخیش خستگیم در رفت! انقدددد خوشحال شدم! آخه خیلی برام مهمه که وقتی پیانو می زنم بعدش یکی یه حسی بگیره. مثلا خوشحال شه یا قر بده یا با پاش ضرب بگیره. یه جورایی حال کنه کلا.

تنها مشکل موجود، منقبض بودن دستمه. اصلا نمی تونم عضلات دستمو شل کنم و آزاد بزنم. باید تصور کنم که شونه تا انگشتام، یه چیزه. یعنی انگار من یه انگشت از شونه تا خود انگشتام دارم. ولی متاسفانه نمیتونم:( معضلیه برا خودش.

_|_

خب جونم بهتون بگه که من یک بار دیگه جلوی بابام شکست خوردم. اما بزرگتر شدم و فکرم جور دیگه ای کار می کنه، برای همین گریه نکردم. یعنی احساسی بهم دست نداد.  یه زخم قدیمی بود و این عفونت آخرش بود که خب این بار آخر بود که ازش می زد بیرون. من حتی نتونستم درمورد این قضیه با مامانم صحبت کنم! چون یه جورایی انگار آب داغ ریختن رو سرم. من به خاطر یه موجود سه ساله ی بیچاره دست به این کار زدم. که خب دستم بشکنه. من دیگه هرگز سراغ همچین چیزی نمی رم و جمله ی آخرش تا ابد یادم می مونه و هی نیشخند می زنم و میگم اوه ببخشید که همش زن می گرفتم میاوردم خونه پدر عزیزم. ببخشید که جلوی فامیلا می گفتم من پسر می خوام و این بچه رو نمی خوام. ببخشید که دوران کودکی و نوجوانیت رو به گ.ا دادم. 

من این بار هم جلوی بی چشم و رویی تو شکست خوردم

 اما خودتم می دونی که من اینجور موقع ها قوی تر می شم. پس منتظر بمون.

RIP

من امروز کاملا ناخواسته کودک فعال و بازیگوش درونم رو که حسابی همه ی زندگیم رو رنگی و شاد کرده بود، کشتم! بدون اینکه حتی برای اینکار نقشه ای کشیده باشم، کشتمش! اون هم با کمک یکی دیگه! اینکه چرا دارم اینجا درموردش می نویسم نه برای جلب توجه، بلکه به این دلیل هست که دوست دارم بدونین می شه توی یه لحظه همه ی زحمتایی که برای روحیه ی رنگی و بچگونتون کشیده باشین به هدر بره و بشید بیست و شش ساله ترین آدم روی زمین. وگرنه نه شما می تونین متوجه بشین من چی میگم و نه خودم تمایلی به تعریف کردن قضیه دارم. می خوام بدونین می شه از خودکار ژله ای و مداد رنگی و کتاب متنفر شد و حتی بهشون نگاه نکرد. میشه دستی دستی مرد. سر هیچ و پوچ. صد البته که می تونم دوباره همون بچه ی هشت ساله بشم که تنها آرزوش خریدن خودکار رنگیه. می تونم قوی تر از قبل بشم. خیلی خوشحالتر از قبل. ولی نه الان. و نه چند روز دیگه. شاید هفته ها و ماه ها طول بکشه. همدستم رو نمی بخشم و برای ثنای قاتل تقاضای قصاص دارم. پیشاپیش به اون دسته از دوستانی که می خوان فکر کنن من شکست عشقی خوردم و میخوان بیان دایرکت بهم راه حل بدن، باید بگم نه دوستان! ما هرچی کشیدیم از هم خون کشیدیم.


+ متن بالارو میخواستم بذارم اینستا ولی بخاطر آشناها نذاشتم. گرچه تو وبلاگمم پر از آشناست.

That shit

خب هرکی جای من بود الان انقد آروم نیفتاده بود رو تخت. می خوام بگم امروز بدترین روز زندگیم بود. ولی از تیر 92 که اومدیم این خونه تا همین الان، امروز بدترین روز زندگیم بود. می خوام بگم که اونقد ضربه کاری بوده که حتی نمی تونم گریه کنم. حتی نمی تونم بهش فکر کنم. حتی نمی تونم... هیچی نمی تونم. فقط می تونم درموردش حرف نزنم. حتی نمی خوام عروسکمو بغل کنم یا هرچی. هیچی نمی خوام. نمی دونم متوجه می شین یا نه. انگار یه چاقو تو قلبمه و من فقط اینجا افتادم که آروم بمیرم. مردم. اون بچه کوچولوی شاد مرد. من بیست و شش سالمه.

.....

خواب دیدم د.ا.عش. بالا سرم وایساده :/  ولی انقد خوابم میومد که نمی تونستم بیدار شم.الانم که دارم صبحونه می خورم خیلی خوابم  میاد. می دونم پنج شنبه هم وضع همینه و تو کلاسام انقد خوابم میاد که به شت خوردن می افتم :(( چند روزیه که دلم برای سر کار نرفتن تنگ شده. البته دانش اموزامو خیلی دوست دارم ولی سر کار نرفتن رو بیشتر. 

هوا اونقد گرمه که وقتی ساعت 3 دارم می رم، فکر می کنم خفه می شم :دی

خب دیگه ساعت ده شد بریم تمرین.

تغییر

نکته ای که هست اینه که فامیلا اکثرا تو کار بچه های بقیه دخالت می کنن. مثلا همین مامان من، بارها شده که به شوخی به پسر خاله م گفته چرا ازدواج نمیکنی؟ یا وقتی پسر خاله م سنش کمتر بود مامانم درمورد درسش و یا کارش باهاش صحبت می کرد که خب این حرفا جز ناراحتی برای اون فرد شنونده، چیز دیگه ای نداره. من یه آدمی رو سراغ دارم که فامیلا اومدن خونه ش و بهش گیر دادن که چرا سگ خریدی؟ و انقد هی گفتن تا بین این آدم و مامان و باباش دعوا شد!  یا اصن همین خاله ی من. از وقتی دندون عقلمو کشیدم تقریبا هر روز بهم پیام داده و گفته دکتری که پیشش رفتی هیچی حالیش نیست و اگه حالیش بود دندونتو نمی کشید و خیلی بد جراحی کرده و متخصص ها دندون عقل رو نمی کشن تا صورت دچار فرو رفتگی(!!) نشه و...
حالا من هی می گم عزیزم من خودم به دکترم گفتم دندون عقلمو بکشه می خوام سه تای دیگه ش رو هم بکشم. اصلا بعد از جراحی با دندونم هیچ مشکلی نداشتم و فقط آمپول و قرص حالمو بد کرد اصلا به خرجش نمی ره. یعنی می خوام بگم اقوام حتی به دندون عقل شما هم گیر می دن دیگه ازدواج که جای خود داره. یا یه بار تو 22 سالگیم( ای جانم.من 22 سالم بود. و واقعا از تک تک لحظه هاش استفاده کردم و  ناراحت نیسم که گذشته. اصلا افسوس نمی خورم) گفتم می خوام برم تهران درس بخونم. بعد همه ی فامیلا دورم جمع شدن گفتن نه! مامانت ناراحت میشه نگرانته نرو! بعد منم فکر کردم واقعا مامانم بهشون گفته به من بگن نرو و حسابی از دستش ناراحت شدم در صورتیکه اصلا مامانم این حرفو نزده بود.
یادتون باشه که اقوام معمولا از روی خیر خواهی گاهی از طرف مامان یا باباتون حرفی می زنن. اما شما نباید بخاطر این با خونواده دعوا کنین چون روح مامان و باباتون هم خبر نداره.
همین چند روز پیش اون یکی خاله م جلو مامانم بهم گفت خانومیان جون، مامانت همش می گه دخترم خیلی خوشگله پس چرا ازدواج نمی کنه؟ تا مامانم اومد بگه من کی این حرفو زدم؟؟ من با شوخی به خاله م گفتم می دونم این حرف مامانم نیست ولی خیلی با مزه بود و کلی خندیدم. بعدش دوباره مامانم به خالم گفت آخه چرا از طرف من حرفی می زنی؟ منم سریع گفتم خب من دیگه می دونم اینا حرفای تو نیست عزیز دلم. و رو به خاله گفتم می دونم از رو نگرانی و خیرخواهی بجای مامان این حرفارو می زنی مرسی که به فکرمی. خاله م هم با خنده اعتراف کرد که آره من همیشه این کارو می کنم=))
در مورد مامانم هم بگم که یادتونه چقد اصرار داشت که من ازدواج کنم؟ جدیدا وقتی از سر کار میام خونه بوسم می کنه می گه هرگز ازدواج نکن! نمیذارم هیچکس تورو از من بگیره! :|
بچه م وابسته شد رفت! :دی
حالا کاری که من در تلاشم انجام بدم اینه که تغییر رو از مامان خودم شروع کنم. یعنی هرموقع تا یکیو می بینه میپرسه دخترتون ازدواج کرده؟ یا به یکی میگه ازدواج کن دیگه. من بعدش که میایم خونه با آرامش میگم اصلا خوب نیست که آدم از این سوالا بپرسه. طرف مقابل دلش می شکنه. زندگی خودشه. خودش باید تصمیم بگیره می خواد چیکار کنه. خلاصه که اگه بخواین فامیلاتونو متحول کنین، موفق نمی شین. چون باعث کدورت می شه. می تونین از مامان و  بابای خودتون شروع کنید. البته با آرامش و لحن طنز آمیز و این صحبتا.
خدافظ

درک کن دیگه عه!

یکی از کارای خوبی که باید انجام بدیم درک کردنه. شما درک کن که من وقتی سوسک می بینم می میرم. منم درک می کنم وقتی دوست پسرتون تابلو خیانت میکنه شما نمی فهمین. شما درک کنین که من خیلی بچه ام، منم درک می کنم که شما باید چند ساعت جلو آینه بمونین تا از خودتون راضی بشین. یا شما درک کن موقع فیلم دیدن اگه زیر نویس باشه سرم گیج می ره، منم درک می کنم شما نمی خوای برقصی. 

یکی از کارای خوب دیگه، حموم رفتنه. مخصوصا الان که هوا مثه سگ گرمه، بروحموم عزیز من. اصن لازم نیست با دقت خودتو بشوری، زیر دوش بمون فقط بو گند ندی همین برا ما کافیه.

و اینکه اگه پسر بودم الان بهت می گفتم خیلی مخلصم! ولی خب دخترم و متاسفانه فقط می تونم بگم عزیییییییزم ! 

کادو بازی

اول رفتم برا دانش آموزم کادو تولد خریدم آخه اونم برام خریده بود! زشت بود نخرم. البته کلا دوسش دارم. تحت هر شرایطی می خریدم. برا خودمم شن جادویی خریدم که با مامانم بازی کنم و برا مامانمم یه گل کوچیک که تو یه گلدون بنفشه خریدم بخاطر زحمتایی که برام کشید این روزا. کادوی دانش آموزمم یه کیف پول و عروسک پاتریک و لامپ ریسه ایه. چون می دونم خودش همینارو دوست داره. بعدم اومدم خونه و عدسی خوردم الان میخوام بستنی نون خامه ای بخورم.

از خانم دریل یه چیزایی می دونم ولی متاسفانه نمی تونم بنویسم. چون که خب اون متاهله و دیگه کار خوبی نیست که ازش بنویسم فقط بدونین که خیلی خبر تکان دهنده و غم انگیزیه.

مبهوت

همین طور که ملاحظه میکنید، 31 جلسه ست که کلاس پیانو می رم و از این بابت بسیاااار خرسند میباشم. دیشب یه چیزایی پیش اومد که هنوز شبیه علامت تعجبم و درحالیکه بستنی می خوردم به این فکر می کردم که آیا چرا؟ بعدم رفتم جلو در تراس. آی حال میداد! یعنی حاضری صبح نشه! 

بعد دیگه الانم مبهوت. هی تمرین میکنیم هی میگیم ای بابا.

می دونین؟ من حتی حوصله ندارم الان کرم ضد آفتاب بزنم. 

سوال

آقا یکی به من بگه "ده دیقه" چند ساعته؟ 

ف.ا.ک

یه تاکسی نگه داشت تا رفتم سوار شم حرکت کرد! بعد خب منم تازه فیلم whiplash رو دیدم  می دونید که آدم جوگیری هستم. برا همین با middle finger رو به تاکسیه گفتم ف.ا.ک یو ! بعد یهو ترسیدم کسی دیده باشه! آخه تقریبا نزدیک آموزشگاست. ولی کسی ندیده بودا. چک کردم قشنگ. 

نمی فهمم!

حالم خوب بودا. رفتم شربت آلبالو خوردم یهو حالم بد شد. از همون موقع حالت گلاب به روتون دارم. سرمم گیج می ره. ولی با این حال تمرین کردم. هزار بار تمرین کردم و هزار بار دیگه هم تمرین می کنم.
این روزا هی کانالای مختلفو می خونم. مثلا اونایی که روزمرگی هاشونو می نویسن. یکیشون دیشب نوشت 10 سال با یکی بوده و کلی عاشق هم بودن ولی همه چی باعث شد اینا از هم جدا شن بعدم دیگه تعریف کرد چطوری خودشو نجات داد و نذاشت افسردگی بهش غلبه کنه.
من به قسمت مبارزه با افسردگیش کاری ندارم. ولی همش این سوال برام پیش اومده که وقتی دو نفر ده سال عاشق همن، چی می تونه جلوی بهم رسیدنشونو بگیره؟ وقتی خودشون بخوان با هم باشن خب چیزی نمیتونه جداشون کنه! اصلا این قسمت قصه رو نمی فهمم. هروقت یکی میگه ما عاشق هم بودیم اما سرنوشت مارو از هم جدا کرد، من هنگ می کنم. خب وقتی من بخوام الان با یکی باشم، اونم واقعا بخواد با من باشه جلو خونواده می مونیم. کار می کنیم. پول پس انداز میکنیم و با هر سختی ای باشه بالاخره کنار هم می مونیم. ( اصلا به اون قسمتش کاری ندارم که یه سریا بعد ازدواج با این سختی ها از هم جدا می شن) ولی میخوام بگم بهم رسیدن که کاری نداره! وقتی دو نفر عاشق هم بودن اما بهم نرسیدن من میگم پس یکیتون واقعا نمی خواسته. اگه بخواین خب جلو همه چی می مونین.. واقعا نمی فهمم چرا اینطوری می شه؟!

شاید باورتون نشه

دیشب خیلی گرم بود رفتم جلو در تراس خوابیدم و یخ زدم. رعد و برق هم بود و همه جا روشن می شد برا چند ثانیه و دیگه این تبدیل به یه بازی شده بود. هر بار که برق می زد سرمو یه جوری میذاشتم که برق بهش بخوره و دوباره به کار بیفته :دی و نتیجه داد! کله م کار کرد! یهو گفتم اوا! ثنا! این که تو نیستی! این اصلا تو نیستی! تو کله ت هرچی هست جز خودت! خودت کجا رفتی؟ بعد انگشتمو انداختم تو سوراخای مغزمو هی گشتم و هی گشتم و دیدم عه خودم یه گوشه نشسته تنها و کوچولو شده و منو یادش نیست! آقا منم حساس!  رفتم باهاش صحبت کردم گفتم "خودم جان" لطفا بگو چه مرگته چرا اینجا نشستی و انقد کوچولو شدی؟ حالا مگه حرف می زد؟ دیگه به زور راضیش کردیم. بهش گفتم عادت ندارم انقد کوچولو و ضعیف ببینمت. پا شو بیا دوباره همون گوگولی مگولی سابق شو. اونم جو گیر! پا شد با همون سر و وضع و لباس راحت و این برنامه ها تصمیم گرفت بره جای خودش. منم دیگه خوابم برد.