مینا اومده پیشم. حدود یک سال بود که همو ندیده بودیم. هردو بزرگ شدیم و از هر نظر تغییر کردیم. مینا گفت حتی از دفعه قبل که من وزن اضافه کرده بودم هم چاق تر به نظر می رسم و من خوشحال شدم که دیگه لاغر مردنی نیستم البته به نظرم بازم باید وزنم بیشتر بشه! بهش گفتم که از شنبه می رم کلاس یوگا! راجع به همه چیز حرف زدیم.
اون جورابمو پوشیده بودم که خیلی دوسش دارم. پیرهنمم آبی بود چون مامان میگه آبی بهم میاد. ولی خودم فکر می کنم همه رنگا بهم میاد!
.
.
.
یه حسی دارم. نمی تونم بگم خوبه یا بد. حسش عجیبه. دیشب، شب خیلی سختی بود! به زور خوابم برد! همش گریه م می گرفت. فکر کنم گریه هم کردم. تو خواب و بیداری بودم. شانس آوردم خوابم برد!
به نظر منم خیییییییییلی تغییر کردی
، تغییرات خوب و عالی. خوشحالم برات 

مرسی عزیزم :*