بازار بورس امروز افتضاح بود. یعنی افتضاح تر از این نمی شد. منم که چند روز پیش یه سوتی دادم و امروز به صورت اتفاقی فهمیدم.
کتاب اصول بازار بعضی جاهاش واقعا تو مغزم نمی ره و نمی دونم باید چیکار کنم. فقط با دوره کردن می تونم یه چیزایی یاد بگیرم. اونم خیلی ابتدایی.
بازم حس رفتن از این شهر رو دارم. خیلی وقت بود که کنترلش می کردم ولی بازم همه ی فکرم میره سمت رفتن از اینجا. چیزی که یک درصد هم احتمال نداره اتفاق بیفته چون مامان نمی ذاره که من تنهایی برم جایی. از همه چیز اینجا بدم میاد. حتی اون دریایی که خیلیا بخاطرش میان. حتی از هوای تمیز. از همه چی اینجا بدم میاد و نمی تونم این حس رو کنترل کنم.
امروز یه کلاس خیلی بد دارم. دو تا پسر مزخرف توی کلاسن که من حتما به اولیاشون زنگ می زنم و می گم که چقدر نظم کلاسو بهم می ریزن. خوبیش اینه که این کلاس تموم می شه و بعدش تقریبا دو تا کلاس خوب دارم. گفتم تقریبا چون کلاس اخریه یه سری دختر لوسن و منم به هیچ وجه نمی تونم دخترارو تحمل کنم و هر رفتار خوبی که باهاشون داشته باشم تظاهره.
دریا؟من عاشقشم:)
توو شهریم که من به دنیا اومدم یه رود قشنگ بود...حالا جایی زندگیم میکنم که نه نزدیک دریاس و نه رودخونه داره:/
اتفاقا من عاشق زندگی توو شهریم که یا نزدیک دریا باشه یام رودخونه داشته باشه:)
افرین