خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

زود

مهمونی تقریبا آبرومندانه برگزار شد. سعی کردم بهشون خوش بگذره و احساس غریبی نکنن. کلی عکس گرفتیم و حرف زدیم. یهو دیدم چقد همه چی عوض شده. خونمون، وسایلای توش، دوستام... همه چی.. انگار یه بار دیگه به دنیا اومدم. دیگه ثنای قبلی نیستم. هنوز کوچولو ام. هنوز مغزم ده سالشه ولی همه چی عوض شده. از خودم پرسیدم من این تغییرو دوست دارم؟ و جوابش این بود: " من همه چی رو دوست دارم. تو هر شرایطی" 

دلم برای شهر کتاب خیلی تنگ شده. احتمالا اخر مرداد یا شایدم اخر مهر ماه برم شهر کتاب. فعلا نمی دونم. یه کتابیو می خونم که رسیدم به اخراش و چون دلم نمیاد تموم شه دیگه نخوندمش :| اخه حیفههه. من اون دختره رو دوسش دارم.

مدتیه که از چیزای شیرین مثه شکلات و شیرینی بدم میاد!

حالم یه جوری بود!

تازه فهمیدم آدمای مثل من، سنشون خیلی کمتر از منه :|

نظرات 2 + ارسال نظر

:)

shahriar ((Always upset)) 2 شهریور 1395 ساعت 16:01 http://oonrooz.blogsky.com

لایک داری نثا خانومی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد