خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

خنده

بعضیا هم چه درخواستایی از آدم دارنا! مگه تو برام چیکار کردی؟! ایش!

خب من برم حاضر شم که قراره برم مهمونی.

تاحالا شده پشت تلفن انقد بخندین که طرف بذاره بره؟ =))

سه تار

این نامردیه که می شه به پیانو هدفون وصل کرد ولی به سه تار نمی شه :| خب تو یه خونه یکی ممکنه پیانو تمرین کنه یکی سه تار. تکلیف چیه؟؟؟

حسود هرگز نیاسود

مدت ها بود که سایه سنگین یک آدم حسود رو روی وبلاگم حس می کردم. آدمی که هر از گاهی موقع خوشحالیم کامنت میذاشت و سعی می کرد از یک راهی به من ثابت کنه خوشحالیم بیهودست. مثل روزی که اینجا نوشتم عاشق شدم. یا مثل همین پست قبلم درمورد اینکه کسی عاشقمه. متاسفانه نتونستم کامنتش رو پاک نکنم چون دلم نمیخواد بقیه مجبور باشن حرفای زشت یک نفرو اینجا بخونن. به اندازه کافی توی کامنتای پیج های معروف اینستا فحش ریخته. اما از همه این ها که بگذریم. من نگران این ادم هستم. با اینکه خودم در گذشته زندگی راحتی نداشتم اما تونستم کم کم روحیه م رو بدست بیارم. حتی تو بدترین شرایط هم از خوشحالی و خوشحتی کسی ناراحت نشدم و از ته دلم برای خوشبختی بقیه دعا می کردم. اما این آدم یعنی چه گذشته ای داشته که دلش انقد سیاه شده؟ که نمی تونه ببینه کسی خوشحاله و میاد و خاطرات مادر و خواهر خودشو توی کامنتا می نویسه. به هر حال ما باید بدونیم که هیچ چیز همیشگی نیست و هر لحظه امکان داره عزیزی رو به هر دلیلی از دست بدیم. اینکه کسی اونو گذاشته و رفته نباید باعث بشه نخواد خوشبختی کسی رو ببینه یا به همه ثابت کنه همه مثل خودشو و خونوادش و آشناهاش هستن. وقتی میاد و همه اعضای بدن رو توی کامنتا می نویسه و سعی می کنه منو ناراحت کنه، اضافه کاریه. خودشه که دل چرکین تر می شه. وقتی این کلمات رو می نویسه توی پوست و خونش فرو می ره و زندگیش هر روز کثیف تر از الانش می شه.
البته از طرفی هم خوشحالم که بهم حسودی می کنه. ولی خودش اذیت می شه دیگه.

زمستونی

صبح ساعتی که میخواستم بیدار نشده بودم و این باعث می شد یه کم اوقاتم تلخ باشه در حالیکه چشمام رو به زور باز می کردم سعی می کردم با نگاهم به مامان بفهمونم که تلویزیون رو با صدای بلند روشن کنه تا خواب از سرم بپره اما مامان بی تفاوت بهم خیره شده بود و معنی نگاهم رو نمی فهمید. نیم ساعت طول کشید تا بتونم سر جام بشینم و تصمیم بگیرم برم دستشویی. صبحونه ی کوچیکی خوردم و سعی کردم به ضرر بزرگی که یه عرضه اولیه بورسی به من که نه، در واقع به سودم زده، فکر نکنم. با گوشه ی کف پام تا اتاقم رفتم تا سرمای سرامیکو کمتر حس کنم. پیانو مثل همیشه منتظرم نشسته بود. روی صندلی درب و داغون اتاقم که مناسب پیانو نبود نشستم و شروع کردم به تمرین قطعه ی موج های خروشان. بر خلاف اسمش، قطعه ی آرومی بود و تونست موج های خروشان قلبم رو آروم کنه. همزمان با تمرین، به ته مونده ی ناچیز حساب بانکیم فکر می کردم و اینکه شاید الان وقت مناسبی برای یکسری خرید ها نبود. چند تا ضربه ی محکم از روی عصبانیت به کلاویه ها زدم و از جام بلند شدم. وضعیت آدمی که هر روز می رفت سر کار نباید اینطور می بود! این عین بیگاری بود و من جز اطاعت از قدرتی که ما رو زنده به گور می کرد کاری از دستم بر نمی اومد. تقریبا می شه گفت که ناهار رو بلعیدم و حتی آخرش ناراحت شدم که چرا سیر شدم. بدون اینکه به شکم گنده م و تضادش با هیکل نحیفم فکر کنم یه مسواک سه دیقه ای زدم و کنار بخاری لم دادم و کتاب مورد علاقه م رو باز کردم. هر چند دقیقه یک بار به ساعت کوچیک روی میز تلویزیون نگاه می کردم از دویدن عقربه های بی رحم عذاب می کشیدم. از پشت پنجره ی بزرگ و نه چندان محکم هال، صدای زوزه ی باد و شلاق قطره های بارون روی سایه بون به گوش می رسید. فکر اینکه من باید توی این هوا سر کار برم و آخرش هم نتونم با ته مونده ی حسابم یه آب نبات بخرم نمی ذاشت از کتاب خوندن لذت ببرم. بالاخره ساعت دو و نیم شد و باید مثل هر روز لیوان  خنک چای رو سر می کشیدم و بقیه شکلات توی دهنم رو از پنجره تف می کردم تو کوچه. توجیه این کارم این بود که مورچه ها هم گاهی باید یه غذای شیرین و خوشمزه سر راهشون ببینن. سریع لباسامو پوشیدم و با عصبانیت چترمو برداشتم به طرف آموزشگاه حرکت کردم. سالها بود که دستکش نداشتم. مامان از اینکه من همش دستکش هامو گم می کردم خسته شده بود و منم بهش گفته بودم اصلا دیگه دستکش نمی خوام. اما توی این هوا تنها چیزی که نمی شد گم کرد دستکش بود.دست راستمو توی جیبم مشت کردم و با دست چپم چتر و گرفتم. تند تند نفس می کشیدم از بخاری که از دهنم بیرون می اومد متنفر بودم. دست چپم بی حس شده بود و باد با فشار چترمو کج می کرد. کم کم حس کردم جورابام خیس شده. مرگ راحت تر نبود؟ تو همین فکر بودم که یه تاکسی بوق زد. با عجله سوار تاکسی شدم و چند دقیقه بی حرکت موندم تا درد انگشتام که بخاطر گرمای بخاری بود کم تر بشه. دماغمو کشیدم بالا و مثل همیشه با صدای نازک گفتم "مرسی پیاده می شم". صدام رو نازک می کنم تا دخترونه تر به نظر برسه. این دفعه دست چپم رو توی جیبم مشت کردم. از جلوی مغازه های نزدیک آموزشگاه رد می شدم و توی دلم بهشون فحش می دادم که کنار بخاری نشستن و همه ی روز رو اونجا می گذرونن. تا چند وقت پیش موقع رد شدن از جلوشون، آروم تر پلک می زدم تا مژه هام قشنگ تر به نظر برسه و سعی می کردم قوز نکنم و شبیه معلمای با تجربه باشم چون فکر می کردم اگه یکی از این مغازه دارا مخصوصا اونایی که لوازم تحریری دارن و خونه شون همون دور و براست عاشقم بشن دیگه مجبور نیستم هر روز برم سر کار و حتی می تونم توی اون مغازه بشینم و به آدما و بخاری که از دهنشون در میاد نگاه کنم. یا اگه هم می رم سر کار، لازم نباشه راه زیادی رو طی کنم.اما حالا همه چیز فرق می کرد. کسی که عاشقم بود و می خواست باهام ازدواج کنه  خونه ش خیلی دور تر از محل کارم بود. خیلی دور تر از اینجا. لوازم تحریری نداشت و لازم نبود جلوش آروم پلک بزنم یا خوب راه برم. می تونستم  جلوش فین کنم، هپلی باشم یا حتی ریملم دور چشام پخش شده باشه. همه ی این شلوغی های توی مغزم وقتی رسیدم آموزشگاه تموم شد و باید می رفتم توی کلاس و بچه های شیطون مردم رو چند ساعت تحمل می کردم.

صبح بخیر

صبحمان را با نسکافه ای که دیروز خریدیم آغاز میکنیم و در کنارش های بای می خوریم و به این فکر میکنیم که کی بریم توی اتاق پیانو تمرین کنیم.

عاقا! ساعت خوابم دوباره بهم ریخته. به همین دلیل تمرین پیانوم از اون نظمی که داشته خارج شده:دی ولی خب مهم نیست!

الان میخوام برم یه سری پول از تو بورس برداشت بزنم بدم به صاحابش.

و همین

خدافظ

کلاس گرامر

من یه پستی گذاشته بودم راجع به اینکه یکی سالهاست کانادا زندگی میکنه ولی بالای اینستاش یه جمله ای نوشته  که اخرش هست will to be
بعدم گفتم این آدم سالهاست تو کاناداست و هنوز بلد نیست و اینا که اینجوری می نویسه.
ببینید من می دونم بهد از will میشه to بنویسیم. باور کنید میدونم will چه معنی هایی داره. فقط عادتمه موقع غر زدن اینجوری الکی به یه چیز گیر بدم. مثه وقتایی که خانم دریل شاید هیچ کاری نکرده ولی من پیاز داغشو زیاد میکنم. قبلا هم یکی یه جمله انگلیسی نوشته بود من میخواستم بهش گیر بدم اینجا نوشتم که غلط نوشته. عادتمه. خب؟ می دونم که غلط نیست. فقط دلم میخواد پیاز داغ یه چیزیو الکی زیاد کنم. چون هم اینجا و هم بلاگ اسکای واسم کامنت گذاشتن و درموردش توضیح دادن خواستم منم یه توضیح کوچولویی بدم.
همین دیگه
خدافظ 

تنها بودن مسئله ی غم انگیزی نیست ولی من نیستم

قبلنا همیشه از این متن ها می نوشتم در مورد اینکه آدم باید تنهایی حال خودش رو خوب کنه و باید یاد بگیره چطور تنها زندگی کنه. فقط کافیه بفهمه که در صورت تنها بودن هم باید به خودش فکر کنه و همیشه مرتب و تمیز باشه و مناسبت ها رو با وجود تنهایی، جشن بگیره و خودش رو آماده کنه. اما این برای وقتی بود که خودم تنها بودم:دی و واقعا هم همه ی این چیزا رو رعایت می کردم. دیشب با خودم فکر کردم درسته که من تنها نیستم و کسی توی زندگیمه و دیگه برنامه ی مخصوص آدمای تنها( تنها، اصلا کلمه ی غم انگیزی نیست. اشتباه برداشت نکنید) رو ندارم اما شاید بعضیا به خاطر همین می اومدن وبلاگم! که ببینن من در حالتی که فقط یک نفر هستم( به جز مامان البته. منظورم نبودن تو یه رابطه بود) چطور می تونم شاد باشم. پس این متن زیر رو نوشتم. درسته که خوب نشد و حتی نتونستم خیلی درکش کنم ولی برای شروع بد نیست. من بازم باید بتونم به هرکی که به اینجا سر می زنه (اگه تنهاست) یاد بدم چطور می تونه خوشحال باشه. بعدا بیشتر سعی می کنم.
هیچ کس جز خودتون نمی تونه حالتون رو خوب کنه و اینکه یکی نخواد باهاتون باشه به هر دلیلی، مشکل شما نیست. بزرگترین مشکلات رو هم می شه با چند تا مداد رنگی و یه لیوان چای(کمرنگ لطفا) و دو تا کتاب برطرف کرد. اگر برطرف نشد بیاید بهم بگید، من یه راه حل دیگه جلوتون می ذارم :دی

موی نفهم

موهامو کوتاه کردم به این امید که دیر بلند شه ولی لعنتی انگار حالیش نیست! فکر می کنه مسابقه ست! :|

هوم

+ فکر می کنم که خیلی تمرین کردم.
+ قبلنا از اینکه صبح زود بیدار شدن برام سخت بود می ترسیدم الان نه.
+ من تشکر و تشویقی نخواسته بودم. شما با رفتارت انرژیمو گرفتی و منم دیگه حاضر نیستم مثل قبل رفتار کنم!
+ همه سهما میره  بالا و دقیقا اونی که تو داری نمی ره! نباید فحش داد؟!
+ الان میخوام کتاب بخونم 3>

راحت

مثلا یه موقعی باشه که شما نگران چیزی نباشید. همه چی خوب پیش بره. قرار نباشه یکیو از دست بدین، یکی بره، یا یکی بیاد یکیو ببره. یکی باشه که بهتون چسبیده باشه. مثه یکی از اعضای بدن. ترجیحا اعضای داخلی. برنامه ریزیا درست پیش بره. اصلا همین که "برنامه ریزی" هست، یعنی داره درست پیش می ره. کسی نخواد بمیره، گوشش رو به کسی بده یا وقتش رو. مثلا شما نقشه ی خونتونم داشته باشین. انگار زمان جمع شده شده باشه و دو سه سال در عرض دو سه هفته گذشته باشه. بتونید به ده سال دیگه فکر کنید. به هزار سال دیگه. شما خود خودتون باشین. نه دروغ بشنوین نه بگین. چیزی پنهون نشه. یهو احساس کنین هیچی نمی تونه جلوتونو بگیره چون جرات نداره! یه همچین چیزی.

آلتی

من یه "خفه شو مادر ق... ه دوزاری" بهت بدهکارم.

بی خیال!

امروز به محض تموم شدن صبحونه کلی تمرین کردم و سعی کردم کمتر برم اینستا.
اینکه هر شب یه سری ازم می پرسن چرا پست نمیذاری چرا اینجوری شدی چرا اونجوری شدی کلافه م می کنه.
باید لاکمو عوض کنم.
می دونین چی برام جالبه؟ اینکه ماها فقط انگشت شست و سبابه و وسطمون قابل کنترله و انگشت کوچیکه و یکی مونده به اخریه خوب کنترل نمی شن. چون ما ازشون کم استفاده میکنیم. مثلا برا باز کردن در نوشابه هیچوقت انگشت کوچیکه رو وارد قضیه نمی کنیم :دی خب این خیلی مهم نیست تا زمانی که نخواین پیانو بزنین. برای پیانو زدن قدرت همه ی انگشت ها باید برابر باشه ما رو همشون تسلط داشته باشیم. برای اینکار تمرین های زیادی هست و جالبه که کم کم تغییر رو حس می کنید. اینکه بتونین انگشت کوچیکه رو در زمان مناسب همراه با انگشت وسطیه بیارید پایین خیلی هم جالبه.
شاید هم بخوام کنار دریاچه گهر زندگی کنم.
الان می فهمم که نباید هر چیزی رو به دوستات بگی. چون حتی تو شوخیاشونم با همون حرفی که تو زدی آزارت می دن.
وقتی تا یکیو می بینید می پرسید واااای چرا ناراحتی؟ عین همونیه که می پرسید وای چرا لاغر/چاق/شکسته شدی!

واقعا که

طرف ده سااااله تو کانادا زندگی میکنه بعد بالای پروفایلش نوشته I can be whatever I will to be!!

آخه این غلط گرامری رو کجای دلم بذارم؟ یعن دوتا دوست کانادایی نتونستی واسه خودت پیدا کنی؟

غر غر

فرمودن پست قبلیم خیلی حال بهم زن  چندش و ضایعست. حالا مجبورم یه پست دیگه بذارم که قبلی رو بشوره ببره پایین :دی
اول باید بگم که این ترم من اصلا دلم نمی خواد برم سر کار و هر روز با عذاب از در خونه می رم بیرون و هی از خودم می پرسم واقعا دارم میرم سر کار؟ واقعا با این حجم از بی میلی دارم به سمت اموزشگاه حرکت می کنم؟
دلم می خواد خونه بمونم و از فرط نشستن پشت پیانو تجزیه شم. البته من هیچوقت سرکار رفتن رو دوست نداشتم و با اینکه می گفتم خیلی خوبه که میتونم همکارامو ببینم ولی خونه موندن رو همیشه ترجیح می دادم. ناگفته نماند که اصلا اگه نرم سر کار که نمی شه! فکر کن! اگه دیگه مثلا اموزشگاه بترکه یا هر اتفاق دیگه ای... اوه اوه آینده ی بدی در انتظارمه. به هر حال انقد بی حوصله ام که همه ی همکارام هی می گن چرا اینجوری شدی؟ حتی یکیشون گفت همین روزا بریم بیرون با هم تا حال و هوات عوض شه. ولی آخه حال و هوام خیلی هم خوبه! فقط دوست ندارم کسی رو ببینم. همین!
امروز بعد از سه تا کلاس باید بدو بدو می رفتم کلاس موسیقی. چون وقتی کلاسم ساعت 8.30 تموم می شه، کلاس پیانوم همون 8.30 شروع می شه و من هر هفته یه مسیری رو تقریبا می دوم و بعد از پله های سه طبقههه می رم بالا و وقتی می رسم تقریبا جنازه ام. بعد باید تو اون وضعیت پیانو هم بزنم :| امروز 10 دقیقه دیر رسیدم و استادم گفت از اونور ده دیقه بیشتر نگهم می داره.
کلاسم خوب پیش می ره و دقیقا اونجایی که استادم می گه "آفرین چه عالی"، دیگه بقیه ش رو بد می زنم. چون ذوق زده می شم حواسم پرت می شه. این سه جلد کتاب انقد عالیه که فقط بشینی سی دی ش رو پلی کنی و گوش بدی حالت خوب می شه. چه برسه به این که خودت یادشون بگیری. واقعا کسی که این آهنگارو ساخته یه نابغه ست!
دانش آموزم فیلم فروشنده رو بهم قرض داده که ببینم. چند روز پیش انیمیشن how to train your dragon و despicable me رو تا نصف دیدم. به نظرم despicable me فوق العادست و می تونم تو تعطیلات عید 13 بار ببینمش!
فردا صبح ساعت 10 تا 1 کلاس دارم. حالا شاید بگین خب عیبی نداره اخر هفته ست بعدشم جمعه استراحت می کنی. ولی نه. جمعه صبح هم کلاس دارم. تازه وقتایی که باید استراحت کنم هم با تمرین پیانو پر می شه. یعنی دیگه اون حالت ولو شدن یه گوشه و کتاب خوندن رو ندارم. کتاب...
الان باید برم دو ساعت مسواک و نخ دندون و کوفت و ...
چقد غر زدم!

خود سانسوری بسه

نامبرده داره پایانامه ارشدشو مینویسه درمورد

eeg based motor imagery bci systems و منم هیچی ازش سردر نمیارم و فقط بلدم پیانو بزنم و اون مو به تنش سیخ شه :)))))