خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

ثنا فیلسوف

در مسیر رسیدن به اهداف، موارد لذتبخشی وجود داره که باید ازشون لذت ببری اما درگیرشون نشی و به راهت ادامه بدی.

مکالمه با سامی بیگی :)))))

سامی بیگی: ای جونم
من وات؟!
سامی بیگی: عمرم نفسم عشقم
من: کی؟ من؟
سامی بیگی: تویی همه کسم
من: وا! حالت خوبه؟!
سامی بیگی: وای که چه خوشحالم
من: چرا؟
سامی بیگی: تورو دارم
من: نه بابااااا
سامی بیگی: ای جووووووونم

همتا پرنیان خانم سیبیل

یه دختره بود به اسم همتا. درواقع اسمی بود که خودش برا خودش انتخاب کرده بود. بعد این به محض اینکه پست میذاشتم برام کامنت میذاشت اما خودش هیچ وبلاگی نداشت( یعنی خودش می گفت وبلاگ نداره) بعد این همتا چند بار به خواسته ی خودش بهم عکس داد. مثلا میگفت ثنا جون میخوام دماغمو عمل کنم عکسمو ببین به نظرت عمل کنم؟! و عکسی که میداد اتفاقا دماغه عمل شده بود. یا میگفت ثنا این عکس منه ببین چقد زشتم :| بعد هرموقع هم که عکسشو میداد، با قبلیه فرق داشت. من اوایل به روش نیاوردم گفتم شاید سنش کمه میخواد توی فکرش یه شخصیت دیگه ای داشته باشه. مثلا یه روز می گفت مترجمی میخونم. یه روز می گفت دندون پزشکی می خونم.  تا اینکه دیگه گفتم ببین من می دونم این عکسا مال تو نیست و اونم دیگه رفت. چند روز بعدش یکی به اسم پرنیان اومد و اونم تا پست میذاشتم برام کامنت میذاشت. یه جورایی می دونستم این همون همتاست. ولی بازم گفتم عیبی نداره شاید دیگه میخواد خوده واقعیش باشه. اما بازم گفت من دندون پزشکی می خونم( یعنی یه جورایی خودشو لو می داد). منم هی فکر میکردم شاید این بچه مثلا فکر کرده از قانون جذب:|||| استفاده میکنه. اینکارارو می کنه که در آینده دندون پزشکی قبول شه و اینا برا همین به دوستی باهاش ادامه دادم. تا اینکه شمارشو بهم داد. اون موقع ها فقط وایبر و لاین بود و تلگرام نبود. یه کم بهم پی ام داد بعد گفت داییم عکستو دیده ازت خوشش اومده. شمارتو بدم به داییم؟
اتفاقا اون روز هم مینا پیشم بود و من قضیه ی همتا و پرنیان رو هم براش تعریف کردم. مینا گفت اصلا این پسره. بهش بگو ویس بده یا تلفنی باهات حرف بزنه. منم به پرنیان گفتم اما قبول نکرد! دیگه مطمئن شدیم که پسره! مینا گفت خب حالا بگو شمارتو بده به داییش اینجوری می تونی باهاش حرف بزنی و بگی همه چیو فهمیدی. اخرشم بلاکش کن شمارشم بذار توی بلک لیست. منم قبول کردم. داییه (مثلا) بهم زنگ زد و منم صداشو گذاشتم رو اسپیکر. یه جوری حرف می زد انگار زیاد تو باغ نیست. یعنی نمی خواست سر صحبتو باز کنه. منم برای اینکه وادارش کنم حرف بزنه گفتم برای کار ترجمه زنگ زدین؟( در صورتی که من کار ترجمه برای کسی انجام نمی دادم) داییه تا دید اینو میگم گفت نه خدافظ. و قطع کرد:| من و مینا هم به هم دیگه زل زدیم گفتیم حالا چیکار کنیم؟ که یهو پرنیان بهم پی ام داد گفت واقعا ازت انتظار نداشتم که داییمو سر کار بذاری دیگه باهات قهرمو و این حرفا.
منم بهش گفتم ببین من می دونم تو همون همتا هستی. و حتی فکر میکنم تو خوده داییت باشی. و تعجب میکنم که اینهمه وقت میذاری برای اینکارا. حتی یادمه رفته بود تو وبلاگ یکی از خواننده های وبلاگ من و بهش ادرس اینستا داده بود و گفته بود اون خودشه. که نبود! من خیلی اون آیدی رو چک کردم.
پرنیان گفت نه من همتا نیستم.  داری اشتباه می کنی. در صورتی که تا چند ماه بعدش این آدم همش با دو تا اکانت مختلف وارد لاین می شد یعنی یکی به:اسم همتا!!! و بعد یکی به اسم پرنیان!!! یعنی درست فهمیده بودم!.. خلاااصه اینم رفت! اما از اون به بعد دیگه رفتارم با کامنتای جدید عوض شد. هرکی کامنت میذاشت و من نمی شناختمش زیاد تحویلش نمی گرفتم یا یه جوری حرف می زدم که اگه پرنیان باشه بفهمه دارم تیکه میندازم. حتی تا همین چند وقت پیش. به بیتا شک داشتم. به mia شک داشتم. به عادله! به مهشید! به هر اسمی که جدید بود و وبلاگ نداشت و یا اگرم وبلاگ داشت چک میکردم ببینم وبلاگش جدیده یا نه. یعنی این آدم باعث شد من دیگه نتونم دوستای جدید داشته باشم. به همه ی ادمای وبلاگی شک کنم!
چند وقت بعدش یکی از دوستای وبلاگیم( که خیلی قبلنا وبلاگ داشت و پرنیان برای اون هم کامنت میذاشت!! ) توی قسمت بیوی اینستاش هی رشته ش رو عوض میکرد. مثلا می زد داروسازی. بعد زد مهندس روباتیک بعد معمار. بعدم دامپزشک!! قبلنا هم که وبلاگ داشت گفته بود رتبه ی کنکورش تو داروسازی تک رقمی یا دو رقمی شده. بعدها فکر کردم شاید پرنیان که همون همتا بود درواقع همین باشه!! همین دوست وبلاگی! یعنی خانم سیبیل!!!!! که حتی بهاره رو پیچوند و دیگه جوابشو نداد.
چند روزیه دارم بهش فکر می کنم. آخه هدفش چی بود؟ چرا دوست نداشت خوده واقعیش باشه؟ چرا عکس مردمو میداد میگفت خودمم. من که ازش عکس نخواسته بودم. چرا به جای درس خوندن تصمیم گرفت فقط کامنت بذاره و بگه دندون پزشکه. چرا از خودش فرار می کرد؟! اون همه وقت میذاشت تا من بگم اره این دندون پزشکه. گاهی دلم براش تنگ می شه. برای کامنتاش. شوخیاش. دختر جالبی بود اما نمی دونم چرا اینکارارو می کرد...

اسمایل

جمعه صبح کلاس خصوصی دارم. یعنی من می رم خونشون. سه تا بچه ی خیلی با ادب و شیطون و دوست داشتنی هستن. خوبیش اینه که نزدیک خونشون پله. یعنی بعد از کلاس از رو پل رد می شم و می تونم پرنده ها رو ببینم و همینطور کلی کشتی که کنار بندر موندن و بهم دست تکون می دن می گن ثنااااااا چطور مطوری؟؟؟ منم می گم فدا مداااا. بعد اونا میگن شهید مهیییید :)))
بعدش سوار تاکسی می شم و تو راه خونه به ناهار فکر می کنم. بعد از ناهار مامان میخوابه و من می رم تو اتاقم آهنگ گوش می دم سلفی می گیرم. می رقصم. پیانو می زنم و خوش میگذرونم. بعد از اتاق میام بیرون و مامانو بیدار می کنم میگم بیا چای بخوریم.
قشنگ معلومه هیچی برا گفتن ندارم نه؟ ولی به زور می خوام بنویسم.
پنج شنبه( یعنی دیروز) کلاس موسیقیم کنسل شد. منم کل هفته رو تمرین کرده بودم. روزی چهار پنج ساعت. البته بازم کلی ایراد  داشتم اما مهم تمرین بود. حالا باید تا پنج شنبه هفته ی دیگه بازم همون قبلیارو تمرین کنم.
یکشنبه نوبت دندون پزشکی دارم. باید از همه دندونام عکس بگیره تا یکی یکی پرشون کنم.
هی یادم می ره اینجا طریقه ی صحیح مسواک زدن رو بنویسما. حیف! آخه تو مدرسه که یاد نمی دن. اگرم یاد بدن همش اشتباهه. تو اینترنت هم چیز به درد بخوری نیست که بهتون لینک بدم. خودم باید بنویسم واستون.کاش به جای اینکه تو مدرسه لگاریتم و تابع یاد می دادن مسواک زدن رو یاد میدادن و یا استفاده از نخ دندون. ههههععععییییی.
و در آخر اینکه روزهاتون رو با نگه داشتن کینه در دل نگذرونید. حیفه! باور کنید حیفه لحظه ای از زنده بودنتون رو با کینه بگذرونید و ندونید که این دنیا اصلا جدی نیست.
بخند جانم بخند.

بوس بوس

چطور مطورین؟

کتاب متاب می خونین؟

موسیقی پوسیقی تمرین می کنین؟

شبا زود مود می خوابید؟

آفرین مافرین

شما فوق العاده موق العاده اید

:دی

داریم برای یه جشنی اماده می شیم که بعد اگه شد عکساشو می ذارم. از خانم دریل خبرای ناراحت کننده دارم. اما خب خودش خوب می تونه با شرایطش کنار بیاد چون هدفش چیز دیگه ایه. 

مامانمم سلام می رسونه.

خودمم خوبم. رسیدم به اخرای کتاب هری پاتر1. پیانو هم تمرین می کنم. فقط اومدم بگم که زنده ام فقط نمی دونم چرا نمی تونم مثه قبل اینجا حرف بزنم. حالم خیلی خوبه. از همه چی لذت می برم. سعی می کنم زیاد بخندم. کلی کتاب نخونده دارم. فردا صبح هم کلاس دارم. دلم برای وبلاگ نویسی به مدل قدیمی تنگ شده. از دریل و ارام و مینا می نوشتم. چقد خوب بود. ولی از نظر روحی اون موقع خوب نبودما. یعنی از درون ناراحت بودم با اینکه کلی خوش می گذشت. اما الان عوض شدم. حسابی خوده خودمم. درون و بیرونم رنگی منگی پنگیه. تو راهی ام که دلم می خواست. ولی نوشتنم نمیاد به اون صورت. در حال حاضر بیشتر خوابم میاد. الان می رم مسواک می زنم نخ دندون می زنم با آب نمک دندونمو می شورم بعد شاید برم بخوابم. یا شایدم زوده برای خواب. به هر حال... خیلییییی دوستتون دارم. همه قدیمیارو. هم جدیدارو. خیلی خوووووبین.

خونه ی ما

دموکراسی یعنی توی فلش یکی درمیون شعرای هایده و مهستی باشه تا هم مامان لذت ببره هم من.

پ.ن: مامان از مهستی، من از هایده!

تولد

دیشب تولد همکار عزیزم بود. خیلی خوش گذشت جای همتون خالی. رفتیم کافه. من که اصلا قهوه و نسکافه و اینجور چیزا دوست ندارم دلم میخواست بستنی بخورم که همکارام نذاشتن. گفتن سرما می خوری. بعد از کلی بالا پایین کردن منو تصمیم گرفتم که شیر کاکائو بخورم. خیلی خوب بود مخصوصا با کیک تولد. تازه چون داغ بود گرم هم شدم. ولی نتونستم کیک رو تا اخر بخورم تازه شیر کاکائومم نصفه موند.نمی دونم چرا زیاد گشنه م نبود. بعد همکارا گفتن بریم کباب بخوریم! که دیگه من جا نداشتم گفتم نمیام اونا هم نرفتن. خیلی اصرار کردم که برن کباب بخورنا. ولی دیگه انگار گشنه شون نبود. با اینکه خیلی سرد بود ولی یه کمی قدم زدیم و خندیدیم. بعدشم هرکی رفت خونه ی خودش :دی وقتی رسیدم خونه ساعت 9.15 بود ولی خیلی خوابم میومد. مامان ساعت 11 خوابید ولی من تا 12.30 پیانو تمرین کردم و بعدش خوااااابیدم.

امروزم از 9.30 تا همین چند دقیقه پیش پیانو تمرین کردم. باید واسه پنج شنبه آماده باشم تا استادم نا امید نشه و از تعریفایی که کرده پشیمون نشه.

بورس هم مثل همیشه ست. یه سهم دارم که منتظرم از مجمع بیاد تا بفروشمش.

هوا خیلییییی سرد و بارونیه. شاید با آژانس برم سر کار. 

.

.

و اینکه به خودتون ایمان داشته باشین. از ته دل.


افرین

وقتی یکی از دور و بریات همیشه دوست داره بره رو اعصابت، تنها کاری که باید بکنی اینه که دایورتش کنی و اصلا بهش اهمیت ندی. اینجوری به غلط خوردن می افته.

بریم برقصیم

عروسی عروسی دمب خروسی

اکتشاف

قانون زندگی رو فهمیدم. کشفش کردم! فهمیدم چطوری می شه زندگی کرد! تازه می فهمم وقتی میگن اگه بری دنبال رویاهات، خستگی رو حس نمی کنی و حاضری صبح تا شب تلاش کنی یعنی چی.
دنبال رویاهایی که واقعا رویای خودتن. نه اون چیزایی که مجبوری ترجیح بدی. یا دیگران توقع دارن. همون رویاهایی که از بچگی باهات بوده.
گذر زمان رو حس نمی کنم و سعی کردم تاثیر اون فیلمه که گفتم هم روم بمونه. اینکه با وجود بدتریییین شرایط هم بااااایددددد لحظه های کوتاه خوش رو برای خودت درست کنی. باید! کاملا دستوری. نگران هیچی نباشی و کار خودتو انجام بدی. خودش پیش میاد. می ره جلو. فقط قانونش اینه که کار خودتو انجام بدی و اون لحظه های کوتاه خوش رو داشته باشی. همه ش همینه.
یعنی لحظه های شیرین کوتاه(مثل پیام بازرگانی) و انجام کار خودت. نه کینه تو دلت باشه. نه حس بد نسبت به کسی. هرکی دوستت داره که خب ممنون.هرکی دوستت نداره هم فدا سر جفتتون. هر کیو دوست داری خوش بحالش. هرکیو دوست نداری فدا سر جفتتون. تو فقط نباید وایسی. حتی یک روز هم نباید وایسی. حالا فکر نکنین که نباید وایسین پس باید بشینین! نه نه! بدو! هر روز.

ش ن ب ه

روز تعطیل پر

هر روز شنبه

باشه؟

واقعا کجا

-شما کجا بودی تاحالا؟!

+ :))

- زبان می خوندین :))


هوم؟


- دستتونو ببینم

+ایناهاش

- خانم فلانی هم دستش مثه شماست تازه ظاهرشم از شما ظریف تره 


ماجرای چتر تیز من(3)

جناب سرهنگ اومد بیرون منو دید گفت عه خانم خانومیان اینجا چیکار میکنی؟ دیدم بله جناب سرهنگ بابای یکی از دانش آموزامه. گفتم آقا خدا این چتر تیز منو لعنت کنه. موقع خریدنش چه می دونستم می شه باهاش شکم راننده هم پاره کرد. اینو که گفتم جناب سرهنگ چشماش چهارتا شد! گفت وات د فااااز؟؟؟ زدی شکم یارو رو پاره کردی؟ اصن انگار جناب سرهنگ جاسیتن بیبرو یادش رفته بود. تازه دستی دستی خودمو لو داده بودم. گفتم نه نه عمدی نبوده. باور بفرمایین من اصلا حواسم نبود که چترو افقی گرفتم. خانم خیاطه گفت ای آقااا دیرم شده کار مارو راه بنداز بریم دیگه. آقا سیگاریه گفت خانمم که امشب خونه رام نمیده لا اقل اینجا نو اسموکینگ نذارین من آروم شم. اون یکی آقاهه گفت خااااک بر سر زن ذلیلت. سیگاریه تا اومد بزنه تو دهنش چون دستش به دست راننده وصل بود دست راننده هم اومد بالا و یهویی انگار اون اقاهه از دو نفر همزمان سیلی خورد طفلک. منم که حسااااس اصن طاقت دیدن این صحنه ها رو ندارم. جیغ کشیدم گفتم بسه دیگه. راننده گفت هووووی چه خبره! داد نزن شکمم خونریزی می کنه خانم! اون یکی آقاهه که سیلی خورده بود با خنده گفت اره داد نزن بچه ش می افته. راننده عصبانی شد و دستشو اورد که بزنه تو گوش اون اقاهه که جناب سرهنگ داد زد گفت خفههههه شید. خانوم خانومیان بفرمایید داخل. به سرباز گفت دستبند منو باز کنه.
رفتم تو گفت خب وضعیت درسی بچه من چطوره؟ گفتم عالیه اما خب گاهی وقتا تو کلاس فارسی حرف می زنه که بهش تذکر می دم. گفت بار آخرت باشه به بچه من تذکر میدیا. گفتم چشم. خلاصه گفت جرمت سنگینه بقیه آزادن اما تو فعلا اینجا مهمون مایی :|

این داستان حال بهم زن ادامه دارد

48

هوا اونقد سرده که ما  ترجیح می دادیم برف بیاد تا تعطیل شیم :/ همه شهرهای اطراف برف اومده جز اینجا و تا برف هم نیاد که کسی تعطیل نمی شه. ولی سرماش سرمای برفه.

واقعا دارم وقت کم میارم و نمی دونم چطوری برنامه ریزی کنم که به همه ی کارام برسم. مثلا همه کارایی که میخوام رو درطول روز تقسیم کنم و انجام بدم یا اینکه هر یک روزو به یه کار اختصاص بدم؟ واقعا سر در گمم. اخه چرا 24ساعت؟ چرا روزا 48ساعت نیست؟ یا اصن چرا آدما باید بخوابن آخه. الکی 7  8ساعت می ره. خلاصه که درگیرم.

میگم همه شهروندای ونیز شنا بلدن؟