وقتی کسی ازم می خواد راجع به چیزی بنویسم خیلی استرس می گیرم و نمی دونم چی بگم! می ترسم آخرش با خودش بگه: همین؟؟ چقد چرت! فرزانه گفته از چیزی ناراحته و من نمی دونم از چی ولی گفته از اون نوشته های "اعماق ثنا" بذارم. برای اینکار باید برم توی اعماق خودم:)) و ببینم وقتی ناراحتم چه چیزی باعث می شه زود خوشحال بشم.
خب چیزی که این روزا زیاد بهش فکر می کنم نزدیک شدن به سن 25سالگی هست. به قدری زود گذشت که باورم نمیشه اگر همین اندازه دیگه بگذره می شم 50ساله! راستش رو بخواید من از ثنای 50ساله خیلی حساب می برم و هیچوقت دوست ندارم جلوش شرمنده بشم! دوست ندارم ثنای 50ساله وقتی بهم نگاه می کنه، آه بکشه و بگه ببین چطور 25سالگیم رو تباه کردی! ثنای 50ساله میخواد که از یاد آوری تک تک لحظه های جوونیش به خودش بباله و بگه کاری نبود که دوست داشته باشم و انجام نداده باشم. حتی در حد انگولک( معذرت می خوام!).
زنده بودن مثل این می مونه که با یه بلیط یک طرفه سوار قطار پر سرعتی شدیم و در عین سکون، با شتاب، رو به نابودی در حرکتیم. غم انگیزه ولی نمی شه گفت لذتبخش نیست. کافیه سرتون رو از پنجره های قطار بیارید بیرون و از مسیر لذت ببرید.
من هرموقع ناراحت می شم، به لحظه مرگم فکر می کنم که چقد پشیمونم از اینکه فلان روز از فلان سالگیم رو انقد کسالت بار گذروندم. شرایط زندگی رو ما انتخاب نمی کنیم اما در بهبودش بی تاثیر نیستیم. خندیدن و شاد بودن، غیر ارادی نیست. روزایی رو به یاد دارم که به زور جوک می خوندم. به زور سریال طنز می دیدم. من خنده رو به صورت کاملا ارادی و با اختیار خودم انتخاب کردم.
هیچ چیز و هیچ کس ارزش این رو نداره که من ثنای 50ساله ی محترم رو به خاطرش آزرده خاطر کنم.
اگر کسی شما رو ناراحت می کنه به راحتی از زندگیتون حذفش کنید. به این فکر نکنید که چطور خداحافظی کنم. چطور خاطرات رو فراموش کنم! چون قراره روزای بهتری رو بدون اون آدم بسازید که اون حتی تو خوابش هم نمی تونه حس خوب شمارو تجربه کنه.
اگر از چیزی ناراحت هستید و نمی تونید تغییرش بدید، دوست داشتنی هاتون رو به خودتون نزدیک کنید. من با مداد رنگی و کتاب و خودکار و ... اینکارو می کنم. شما هم با هرچی که دوست دارید.
زمانی بود که من بیکار بودم و از هر لحاظ فشاری رو تحمل می کردم که مطمئنا خیلی ها اگر جای من بودن خیلی کارا می کردن ولی من "ثنانامه" رو درست کردم:)) فقط برای اینکه ذهنم رو درگیر چیزی که دوست دارم بکنم. حس می کردم بزرگترین سردبیر دنیام:)) نبودم! اما مهم اینه که حسش رو داشتم. تجربه ش کردم. وبلاگ اموزش زبان داشتم. فقط برای اینکه فکرم رو مشغول مسائل به درد بخور بکنم. روزایی که می تونستم ساعت ها گریه کنم، وقتم رو میذاشتم برای انتخاب موضوع تدریس زبان.
باید دنبال لذت های خودتون باشید. چیزی از ما باقی نمی مونه. و قرار نیست فرصت دیگه ای داشته باشیم. 7صبح امروز دیگه تکرار نمی شه و اگر مثل من خواب بودید برای همیشه از دستش دادید. هیچ هدف و آفرینشی نبوده و نیست و منتظر معجزه و کمک های غیبی نباشید. هرچه که در اون موجود ماورایی می بینید، در خودتون هست.
نمی دونم کاملا تونستم برم تو اعماق خودم یا نه. ولی در حال حاضر این تنها چیزی بود که ازم بر میومد...
یه نفر بود قرار بود براش سهم بخرم. چند تا معامله کردم رفت تو سود. بعد و.لصنم خریدم. که این سهم نه می رفت بالا نه می اومد پایین. این ادم بدون هماهنگی با من رفت سهماشو فروخت و یه سهم دیگه خرید. اگر این کار رو نمی کرد الان تو سود بود و چندین معامله دیگه هم براش انجام داده بودم. منتها فروخت و بعد با اون سهمی که با خبر رانتی خریده بود 30 درصد رفت تو سود. ولی باز طمع کرد و نفروخت چون فکر می کرد می ره بالا تر. و الان دیگه همون سود هم نداره.
یکی دیگه هست براش معامله می کنم. اون همیشه با من همفکری می کنه و تاحالا نشده دست به سفارش بشه:)) الانم تو سوده. تو این بازار داغون خیلی سخته تو سود باشی ولی ایشون تو سوده. چرا؟ چون به من اعتماد کرد! به من اعتماد کنید :دی خیلی وقت بود دو نقطه دی نذاشته بودم.
دو شبه که خواب بد می بینم. راجع به کسای دیگه. بعد با گریه از خواب بیدار می شم. الان دارم هایده گوش می دم و باهاش می خونم : می دووووونی قلبم اروم ندااااره...
دیشب تو اینستا یه پیج بی خدایی دیدم. من معمولا با کسی راجع به این چیزا بحث نمی کنم. چون می گم همونطور که من دوست ندارم کسی به اعتقادات من کاری داشته باشه خودم هم نباید تو کار بقیه دخالت کنم و هزارتا دلیل بیارم که خ.د.ای.ی در کار نیست.منتها دیدم یکی هی کامنتای بی خود می نویسه منم چند تا جواب بهش دادم و دیگه کم اورده بود چسبیده بود به شیطا.ن پرستی و این چیزا.
الان هایده می خونه: تو خورشید منی من ذره محتاج نورم
بله داشتم می گفتم. ایشون ما رو به شیطا.ن پرستی چسبوند. منم دیدم خوابم میاد گفتم اره اغا قبوله ما شیطا.ن پرستیم. بالاخره هم پیدات می کنم و قلبتو از جاش درمیارم و کباب می کنم می خورم. بعد خوابیدم و انتظار داشتم با این حرفا خواب بد نبینم :|
هایده از اول پلی شد : به دیدن من بیا مهتاب درومد
بعد یه خبر دیگه که هرموقع انجام بشه می نویسمش. دیگه چی بگم؟
هایده : چشم انتظارم بیا به خونه من
شنبه اولین جلسه کلاسم با اون پسرای نوجوان بود. قبل از کلاس یکی از همکارام گفت تو کوچولویی مواظب باش عاشقت نشن. یکی دیگه هم گفت آره همیشه تو کلاسای نوجوان ما یه جوری رفتار می کنیم که یه وقت اونا بهمون وابسته نشن. منم برا اینکه جو بدم گفتم دست من که نیست. اونا خودشون عاشقم می شن. خندیدیم و من با تنفر وارد کلاس شدم. اونقد صمیمی رفتار کردن که من فکر کردم سالهاست می شناسمشون. حتی گاهی باعث می شدن بلند بلند بخندم. فوق العاده باهوش و درس خونن. وسط کلاس بلند شدم تا راه برم و ببینم چی دارن می نویسن، یهو حرف بهاره یادم اومد! سریع نشستم و کیفمم گذاشتم جلوی خودم :))))))) یکیشون ازم پرسید می خوام برام سریال بیاره یا نه؟ گفتم فکر می کنم و بهت می گم.یکیشون بلده تنبک بزنه و یکی دیگه سنتور. یکیشونم می تونه ایمیل هک کنه.
در کل خیلی خوبن. از کلاس دخترای نوجوان بهترن. فقط خیلی بزرگن. همین.
باید برم حموم. اصلا حاااال ندارم تکون بخورم. می خوام بخوابم فقط.
اون چیزی که می خواستم بگم اینه:
همیشه وقتی با یکی حرفم می شه به جا اینکه بدی های خودمو به روم بیاره، از بدی های بابام میگه:)))) یعنی هیچی نداره از من بگه! این یعنی ثناااا دمت گرم.
یه چیز دیگه م اینکه یه سریا بودن به من می گفتن ثنا تو شاید بتونی خیلی کارا کنی ولی ما بخاطر خونوادمون نمی تونیم( یعنی مثلا خونوادشون خیلی آره) بعد همونا الان کاری نیست که نکرده باشن و ثنا هنووووووزم بچه مونده و عشق مامانشه :)))
همین
من برم حموم
امروز که تلگرام چند ساعت قطع شده بود، خیلی احساس خوبی داشتم. دلم میخواست تلگرام و هرچی که شبیه ش هست برای همیشه قطع بشه. اصلا حس خوبی بهشون ندارم ولی مجبورم داشته باشمشون. مثلا تلگرام رو بخاطر گروه همکارام و بهاره باید داشته باشم. خیلی از تعطیلیارو همونجا می فهمم. بهاره هم که خودش می دونه چرا. واتساپ رو بخاطر گروه لیلا دارم. همشونو دوست دارم امکان نداره بتونم دل بکنم. لاین و وایبر هم که اصلا بازشون نمی کنم نمی دونم چرا دارم! از همه این برنامه ها بدم میاد.
بعد یه چیزی باید بگم ولی الان دارم میرم سر کار. بعدا می گم. خیلی مهمه. اگه یادم رفت بگید " م" یادم میاد:))
اصلا از کانن دویل انتظار نداشتم که اینجوری بنویسه. حالا درسته که آخرش یه کم هیجان داشت ولی واقعا در مقایسه با کتابای دیگه ش این یکی افتضاح بود :|
اولا که شرلوک هولمزش کم بود. همش بقیه بودن. بعدشم خیلی مسخره یهو وسطش اومد یه داستان دیگه رو تعریف کرد و بعد چسبوند به داستان اولیه. حالا درسته تو کتاب "اتود در قرمز لاکی" هم همینکارو کرد. اما در عوض داستانش فوق العاده قشنگ بود.
به نظر من بهترین کتابش همون" درنده باسکرویل" بود و بس.
من تمام داستانای کوتاهشم خوندم. حتی اونا بهتر از این کتابی بود که امروز تموم کردم.
اسم کتاب هم " دره وحشت" بود...
انقد بدم میاد از این پسرایی که زیر عکس دخترا کامنت میذارن و از قیافه دختره تعریف می کنن. وای یعنی ضایع ترین آدمای روزی زمینن! یکی یه جا برا یکی نوشته بود من هر روز عکس تورو میبینم تا روزمو با انرژی شروع کنم. حالا دختره اصن اینو نمی شناسه ها! وای خیلی کار ضایعیه!
صبح بخیر دوستان
در حال صبحانه خوردن هستم. یه کم دیگه دانش اموز عزیز میاد. خواستم به اطلاعتون برسونم که من برای بار سوم(تو همین امسال) سرما خوردم.
درسته که از آمپول نمی ترسم ولی دیگه حوصله اینکارارو ندارم :|
دوشنبه تولد همکار بود. هممونو دعوت کرد تو یه کافی شاپ، یه کیک خوشمزه خرید و البته ما چیزای دیگه هم سفارش دادیم و بعد عکسو این چیزا. کلا خیلی خوش گذشت. جو صمیمی بود و همه می خندیدیم.
روز بعد مامان رو شام بردم بیرون و حسابی خوش گذروندیم دو تایی. هوا هم خیلی سرد بود ولی کلا چسبید.
کتاب شرلوک رو تا نصف خوندم و با اینکه دو روز تعطیل بودم اما اصلا وقت سر خاروندن هم نداشتم. خیلی کم مطالعه کردم.
الان میخوام یه کار مهم انجام بدم.
خیلی خسته ام. امشب زود میخوابم.
صبح دانش اموز دارم.
همین.
فردا اولین روز ترم جدید اموزشگاست. مثه همیشه هر روز می رم سر کار. همیشه روزای اول ترم پاهام خیلی درد میگیره چون که عادت ندارن اون همه وایسن :)) نمیخوام زیاد به این موضوع اهمیت بدم که کلاس نوجوان بهم دادن.
چند وقت پیشا تو کلاس سیاه قلم، اون خانومی که استاد ماست داشت سن یه هنرجوی!!!! جدید رو می پرسید. و بقیه هم سنشونو گفتن. بعد نوبت به من که رسید خود استاده گفت ثنا جونم که خیلی از ما کوچیکتره.16، 17سالشه! باید بگم که چون نزدیک سن 25سالگی هستم، این حرف استاد اونقد برام خوشایند بود که وقتی اومدم خونه نیم ساعت جلوی آینه به خودم زل زدم! اونم با لبخند. وقت سنمو گفتم همه خیلی تعجب کردن.
چند روز پیش هم یکی بهم گفت 16سالته!
یعنی از در و دیوار خوشبختی می باره برام.
من شونزده سالمههههه!!!
ترم یک، دو ی دانشگاه که بودم یه شب طبق معمول تو یکی از این چت رومای آموزش زبان انگلیسی بودم و یه کاغذ و خودکار هم دستم بودکه اگه اصطلاح جدیدی می بینم بنویسم. اونجا بر حس اتفاقاتی که توی اون چت روم افتاد، با یه پسر اصفهانی آشنا شدم که فکر میکنم سه چهار سالی از من بزرگتر بود.دقیق یادم نیست. اول بحثمون راجع به زبان بود و میخواستیم به صورت صوتی با هم زبان کار کنیم. خب معمولا تو اون سن و سال دخترا و پسرا از همین چیزا شروع می کنن و آخرشم با هم دوست می شن. ما هم دوست شدیم و یادمه که من خیلی وابسته تر شده بودم. روزای سختی توی خونه بود که الان نمی خوام وارد اون بحثا بشم. اما اون پسر عاشق یکی دیگه بود. عاشق یه خانم متاهل. بگذریم از چیزایی که اون روزا عذابم میداد و حتی فکر می کردم خودمو بکشم:)))) اصلا نمی خوام این چیزارو بگم. من بعد از یه مدت دیگه خیلی از اون آدم زده شدم. طوریکه خودم دیگه بهش گفتم با هم حرف نزنیم. اون هم گورشو گم کرد اما خب ادرس وبلاگم رو داشت. می دونید که من سالهاست با اسم ثنا خانومی می نویسم و همین باعث می شه که هیچوقت کسی گمم نکنه. بعد از سال ها که دیگه من دانشگامم تموم شده بود یه روز این آقا واسم کامنت گذاشت( فکر کنین! شاید بعد از چهار سال) و گفت که تازه ازدواج کرده ولی چون عاشق من بوده، به عشق من نمی تونه همسرش رو دوست داشته باشه و به همین دلیل میخواد ازش جدا بشه!
خب جوک جالبی بود اما این قضیه تکرار شد و هی کامنت میداد و بعد از چهار سال چنان صمیمی می نوشت و منو خطاب می کرد که از عصبانیت دود از کله م بلند شد. بهش زنگ زدم و اول خیلی آروم گفتم اشتباه می کنه که همیشه به فکر گذشته ست و وقتی با من بود به یاد یه زن متاهل بود و حالا که زن داره به یاد منه. ولی دیدم بازم خیلی صمیمی رفتار می کنه! یه جوری که انگار همین دیروز با هم بودیم. لحنش شبیه لحن پسرای شل و ولی که کاپشن چرم می پوشن و کنار خیابون وایمیستن بود. چندشم می شد. دیگه عصبانی شدم و هرچی تو دهنم بود گفتم. جالب این بود که اونم فحش داد:))
و بعد بازم کامنت ها تکرار شد و همون لحن صمیمی و عاشقانه. با خودم گفتم اگه محلش نذارم و اهمیت ندم اونم گورشو گم می کنه. اخه مگه میشه پنج شیش سال از یه قضیه مسخره و بچگونه بگذره بعد طرف بیاد خیلی صمیمی حرف بزنه و بگه دلش تنگ شده و خواهش کنه من جوابشو بدم! خنده داره! اهمیت ندادم. شاید دو سال اهمیت ندادم. اما بازم هر از گاهی کامنت میذاره و بعد از قربون صدقه رفتن ازم خواهش می کنه که جوابشو بدم! همسرش رو هم طلاق داده و میگه بخاطر من بوده:))))
اگر می شد کامنت های یک نفر رو بلاک کرد دیگه این همه اینجا نمی نوشتم و خودم رو خسته نمی کردم. اما متاسفانه همچین چیزی غیر ممکنه. و من هربار باید کامنت های چندش اور این مردک رو نخونده پاک کنم.
چیزی که اذیتم می کنه اینه که اون اصلا براش مهم نیست که زندگی من خراب بشه. مثلا با خودش نگفته شاید ثنا کسی توی زندگیشه و من با این کامنتا دارم رابطه ش رو به خطر می ندازم؟ باور کنید اگه من شوهر داشتم و شوهرم کامنتای این یارو رو می دید فکر می کرد من همین دیروز باهاش کافی شاپ بودم :))))
نمی دونم دیگه چحوری باید به این مثلا آدم بفهمونم نباید بهم پیام بده. باور کن من یه نفر رو دوست دارم.خیلی دوستش دارم. وقتی پیام میدی ناراحت می شم. من فقط به همون یه نفر فکر می کنم. خواهش می کنم تمنا می کنم کامنت نذار. کامنتات ناراحتم می کنه. ببین محترمانه میگم کامنت نذار. باور کن، به جون مامانم من یه نفر دیگه رو دوست دارم. تو فقط با کامنتات حالمو بد می کنی. خواهش می کنم برو دنبال زندگی خودت. 5 6 سال از اون روزا و حرفای بچگونه میگذره. من اصلا حتی تورو یادم نیست. اصلا کامنتاتو نمی خونم. فقط پاکشون می کنم. لطفا دیگه کامنت نذار. حتی جواب همین حرفمم نده.پیشاپیش ممنون از اینکه قبول می کنی و دیگه کامنت نمی ذاری
خواب دیدم Adele اومده خونه خاله م. یه دکتر هم بود داشت ازش آزمایش خون می گرفت. Adele هم زیر لب می خوندhello from the other siiiiiiide
یه خواب دیگه هم دیدم که یه کم وحشتناک بود! ولی چون یه مقدار بی تربیتی هم بود نمی تونم تعریفش کنم.
راااااستی!
یه خبر خوب! اون کتابخونه رو که کشیده بودم به نجار دادم. گفت تو رشته ت طراحی بوده؟ گفتم نهههه گفت ولی خیلی خوب کشیدی. بعدشم اندازه گرفت. امروزم بهش پول میدیم تا کارشو شروع کنه که دیگه منم صاحب کتابخونه بشم. آخ جوووووون. خیلی خوشحالم. از الان تعیین کردم که شرلوکا کجا باشه. رمانای نوجوانو کجا بذارم. انگلیسیارو هم همینطور. واااای ماهنامه عروسک سخنگو هم دااارم. اونم سی و یکی ماهنامه!!! خیلی خوب می شه.
من الان خیلی خوشحالم.همینطوری الکی. یه کم استرس دارم چون یادم نیست که همه نمره ها رو دادم به اموزشگاه یا نه. ولی خوشحالم. یه کمم دلم برا خودم می سوزه. نه الان که فکر می کنم میبینم دلم خیلی برا خودم می سوزه. . . بفرما! دیگه خوشحال نیسم. . .
می دونین که دختر خالم یه ماهی میشد که با ما قهر بود چون یه شب سر زده اومدن خونمون و من رفتم اتاق لباسمو عوض کنم و همین بهش برخورده بود. شب یلدا زنگ زد به خالم گفت هم تو هم ناهید و ثنا خونمون دعوت هستین(ناهید ایز مای مام). یعنی خودش بهمون نگفت که دعوتیم. خالم که به مامانم گفت، مامانم خودش خونشون زنگ زد گفت ما بیایم مزاحم میشیم و از این تعارفا.
شب یلدا شد و ما رفتیم خونشون.باید با اسانسور میرفتیم. خاله و مامانم ادمای بسیار ترسویی هستن و به من گفتن نه ما با تو نمیایم، تو برو بگو پسرش بیاد دنبالمون(چون پسرش بلده وقتی اسانسور گیر میکنه بازش کنه). پسرش تا منو دید روشو برگردوند رفت تو. شوهر دختر خالم اومد سلام علیک کرد و دختر خالم هم تو اشپزخونه موند و یه کلمه هم حرف نزد. خودم رفتم پیشش اون مجسمه ی انار و خودکار رنگیارو دادم بهش. باهام دست نداد و پسرش هم گفت به من چه من نمی رم اونارو با اسانسور بیارم. دیگه با اصرار پدرش رفت و منم نمی دونستم باید چیکار کنم. دختر خالم با همه دست داد جز من و مامان و اصلا هم نگامون نمی کردن. من یه کم شوکه شده بودم و نزدیک بود گریه م بگیره. چند دیقه بعد مامان یواشکی بهم گفت خوش میگذره؟ گفتم اره عالیه. بعد دوتایی خندیدیم. خیلی غذا درست کرده بود و همشم اضافه اومد. من و مامان هم چیز زیادی نخوردیم. مامان یواشکی از خالم پرسید مطمئنی این مارو هم دعوت کرده بود. خالمم قسم خورد که آره اما نمی دونم چرا الان اینطوریه. بعد پسر خاله و شوهر خالم هم اومدن و جو صمیمی تر شد. دختر خالم کیبوردشو آورد و اهنگ زد و پسر خالم و شوهرخالم شعر خوندن.هرکی میگفت آهنگ مورد علاقه خودشو بزنن. من میخواستم بگم جان مریم بزن. ولی خب نمی شد که. میزبان ازم متنفره. حالا میومد جان مریم هم میزد؟ شبم پسر خالم هممونو رسوند خونه. در کل خوب بود. وقتی رسیدیم خونه مامانم گفت همش فکر می کردم الان پا میشی میگی بریم خونه :))
خب یعنی من نباید می رفتم لباس مناسب می پوشیدم اون روز؟ درسته که من بی دین و بی خدا هستم ولی خب یه سری چیزا تو مغزم هست که برام مهمه. یکیش همین لباس مناسبه.
شانس نداریم که. دورو بریامون یکی از یکی دیوونه تر.