دیروز نوبت دکتر داشتم. دکتری که فوق تخصص داشت. البته قرار بود سی ام مرداد برم دکتر چون منشی ها گفتن دکتر وقت نداره ولی یکی از همکارام گفت من دوست منشی هستم و برات یه وقت می گیریم و خلاصه با پارتی بازی و اینا وقتمون همین دیروز افتاد. خیلی از دست دکتر ناراحت بودم که حتما باید با اشنا و فامیل ازش وقت گرفت. اما مطبش خیلی تمیز بود. ما دقیقا جلوی اتاق آندوسکوپی نشسته بودیم و همین باعث شد که ضربان قلبم بره بالا و حتی دستام می لرزید. به مامانم گفتم اخرین باری که از مطب دکتر تا این حد می ترسیدم برمیگرده به دوران دبستانم. خود دکتر به قدری مودب بود که اصلا باورتون نمی شه همچین دکتری وجود داشته باشه. وقتی وارد اتاق شدیم از جاش بلند شد و کامل به حرفام گوش داد و حتی جواب سوالای بی مزه ی مامان مثل" یعنی دخترم خوب می شه؟" رو با لبخند می داد. گفت نیازی به آندوسکوپی نیست و من فقط رفلاکس خفیف دارم. البته اصلا حرفی از آندوسکوپی نزد. مامانم ازش پرسید یعنی آندوسکوپی لازم نیست؟ که گفت نه. یه قرص کوچولو که اندازه ش یه کم از دونه برنج بزرگتره بهم داد و گفت سه ماه دیگه هم بیا. توی اتاقش یه راه داشت به اتاق آندوسکوپی. اونجا هم خیلی ترسیدم. فکر کنم اگه می گفت باید برم اونجا، فرار می کردم.
اخه دکتر انقد مودب و تمیز؟
این ترم دیگه کلاس آریان اینارو ندارم
آریان همون پسر شیش هفت ساله ایه که عاشق سامی بیگی بود. بلکه کلاس یه سری پسر شیطون هفت هشت ساله رو دارم که یکیشون اسمش ک/ا/رن هست. موهاش فر فری و سیاهه و لپاش گنده و سفیده. جلسه اول بهم گفت صداتون چقدر لطیفه(این قسمت از نوشته م مثه شعرای مهد کودک شد)جلسه دوم هم بغلم کرد و گفت میخواد برام یه شعر عاشقونه بخونه. دیروزم بهم گفت می شه محکم بوسم کنی که جای رژت بمونه رو صورتم؟ :| منم بوسش کردم بعد رفت به بقیه لپشو نشون داد گفت اینجارو ببینیییییین تیچر فقط منو دوست داره :/
این واحد رو به روییمون یه نوه سه چهار ساله دارن من تاحالا تو دلم ده بار زدم تو گوشش بس که روانیه. مگه میشه یه بچه چند ساعت بی وقفه جیغ بزنه؟
من بچه بودم انقد اروم و بیچاره بودم!
کاش این دکتره زود بهم وقت میداد. فکر آندوسکوپی داره روانیم می کنه. بدیش اینه که نمی دونم میگه آندوسکوپی کن یا نه. برا همین اعصابم بهم ریخته ست...
یه تصمیماتی برای تابستون و کارم گرفتم و مامانم هم موافقه.
روز معلم من همچنان ادامه داره. از تولدم هم بیشتر کادو گرفتم این روزا. همکارا می گن برا تو روز معلم نیست. ماه معلمه. دیروز مامان دانش اموزم برامون باقلوا درست کرده بود. مزه ش عالی بود! حاضرم تا ابد فقط باقلوا و چای بخورم.
به محض اینکه چند روز کتاب نمی خونم و چیز جدیدی یاد نمیگیرم، افسرده می شم و احساس می کنم زندگیم تباه شده :| برا همین تا بغض میاد تو گلوم سریع کتاب گرامر باز می کنم بعد حالم خوب می شه :/
دیگه شبا تو این اتاق که تراس داره می خوابیم. صبحا آسمونو می بینم و حالم خوب می شه. امروز هوا بارونیه.
دوستم از نمایشگاه کلیییی برام کتاب خریده. تازه قراره بازم بخره. چون بخاطر روز معلم بهم دو تا بن کادو داد :)) یعنی کلییییی کتاااااب.
احساس می کنم جدیدا گوشیم و اینترنت همه یزندگیمو ازم گرفته. باید یه فکری به حالش بکنم.
هیچوقت نمی تونم یه کار بزرگ انجام بدم. مثلا برای یه ازمون بزرگ بخونم و یا یه تصمیم بزرگ بگیرم و پاش وایسم. دوتا کتاب گنده خریدم که برا آزمون( حالا بماند چه ازمونی.ارشد نه) بخونم ولی خیلی وقته که دیگه بهش دست هم نزدم. فقط بلدم تصمیم بگیرم ولی بلد نیستم اجراش کنم. بلدم بهونه پیدا کنم که انجامش ندم. خیلی ادم حال بهم زنی هستم. از اول سال تصمیم گرفتم که تو خیال زندگی نکنم و همش به خودم یاداوری کنم که الان کجام و چی ام ولی بعد دیدم خیلی سخت و کسالت اوره که خودم باشم و بازم همه چی رفت تو خیال. مسافرت. ادمای خیالی. کار خیالی. از خودم و این کارام گاهی متنفر می شم.
دلم تنگ شده برا اون روزایی که منو مامان تو یه اتاق زندگی می کردیم. وقتی گریه م می گرفت باید صبر می کردم شب بشه و گریه کنم تا مامان نبینه. یا اگه خیلی حیاتی بود باید میرفتم دستشویی و به اندازه یه دستشویی رفتن گریه می کردم. بعد تصمیم می گرفتم عوض شم. تصمیمای خیلی گنده. قرار بود خیلی درس بخونم و تو دانشگاهای خیلی خوب برم. اون موقع فکر می کردم بهترین شغل برام استاد دانشگاه بودنه. به خودم میگفتم فلان استاد ریغو چطوری تونست هیئت علمی بشه منم می شم. خیلی درس می خوندم و فکر می کردم وقتی 26سالم بشه وارد یه رابطه ی عاشقانه میشم. نمی دونم چرا عدد 26رو انتخاب کرده بودم. کلی تمرین می کردم که وقتی طرف ازم خواستگاری می کنه سریع بهش جواب مثبت ندم و ادای اینایی رو درارم که می خوان بیشتر فکر کنن :)) فکر می کردم خیلی پولدار می شم. یه خونه بزرگ با یه تراس گنده می خرم. توی یه شهر بزرگ. سه تا بچه به دنیا میارم و هیچ مشکلی هم ندارم.
شبایی که نا امید می شدم آهنگ" یه مدت می خوام ول کنم زندگی رو " گوش می دادم و به خودم می گفتم از فردا دیگه هیچ حسی ندارم. در صورتیکه داشتم. هیچوقت نتونستم زندگی رو ول کنم. اون روزا بزرگترین تفریحم انلاین بودن تو یاهو بود. بزرگترین دغدغه م عکس گوشه ی آیدیم. وبلاگم پر از خاطرات شیطنت هام با آرام بود. منو آرام ترم هفت و هشت رو بلعیدیم. ثانیه به ثانیه ش رو زندگی کردیم.
چقد یهو همه چی عوض شد. الان تو یه خونه ای هستم که می تونم هرموقع دلم خواست گریه کنم. درس نمی خونم. هر روزم به طرز ترسناکی پوچ می شه. تصمیمای گنده نمی گیرم. آرزوهام بیشتر منو می ترسونن. بزرگترین دغدغه م انتخاب آهنگ مناسب حالم و بزرگترین تفریحم راه رفتن توی هال و با هندزفری اهنگ گوش کردن از ساعت 12 شب به بعده. روزی سه تا کلاس دارم و بین کلاسام به اندازه ی یک ربع استراحت و درگیری فکری.
دلم میخواست الان رو چرخ و فلک بودم. بالای بالا. می دونم که شبا لامپاش روشن می شه. آروم می رفتم بالا و اون بالا اصلا به زمین نگاه نمی کردم. شیرموز بستنی می خوردم و هایده گوش می دادم و حتی باهاش می خوندم" خودت یه روز می فهمی من واسه تو چی هستم" و بعد سرمو تکون می دادم و می گفتم به به لامصب چه صدایی داره. بعد برقا می رفت و من اون بالا می موندم. دو ساعت! (مثلا دیگه) . بعدش اون بالا تو تاریکی می خوابیدم.
دوست دارم یه بار دیگه به دنیا بیام
جایی که خودم می خوام
و تو شرایطی که خودم میخوام
چیز زیادیه نه؟
فکر می کنم تو هر فصل یکی دو بار خسته می شم و فکر می کنم دیگه نمی تونم ادامه بدم. بعدش درست میشم.
دیروز با همکارا رفتیم لاهیجان. مامانم چون همکارامو می شناسه و کاملا ازشون مطمئنه اصلا مخالفت نکرد. من تاحالا لاهیجان رو ندیده بودم. فوق العاده بود. با ماشین رفتیم بالای کوه و بعدش اونجا سوار تله کابین( املاشو بلد نیستم) شدیم. چون تاحالا همچین چیزایی رو امتحان نکرده بودم نمی دونستم که از ارتفاع می ترسم یا نه. فکر می کنم بلند ترین جایی که تاحالا رفته بودم، بعد از درخت توت حیاط قبلیمون،کابینتامون بود. برا همین موقع سوار شدن هیچ حسی نداشتم و بعدش که ارتفاع زیر تله کابین رو دیدم تازه فهمیدم چه غلطی کردم. هم عکس می گرفتم و هم دستام می لرزید.همکارم ازم فیلم می گرفت و می گفت اینو نشون مامانت بده ببینه چقد می ترسی. من همش به همکارا می گفتم تکون نخورید سقوط می کنیم :)))) بعدش رسیدیم به کوه اونوریه و اونجا تاب بازی کردیم و سوار الا کلنگ(املای اینم بلد نیستم) شدیم و از این چرخ و فلک کوچولو ها هم نشستیم. جاتون خالی ناهار هم خوردیم و دوباره با تله کابین برگشتیم رو کوه قبلیه. همه جا بوی چای می اومد و من همش فکر می کردم اگه یه باغ چای داشتم حتما همشو خودم می خوردم. ادمایی که داشتن چای می چیدن(یا به قول بعضضیا می چیندن) از بالا اندازه مورچه بودن و کیسه هاشون خیلی دراز بود و حرفه ای هم می چیدن. یعنی با قیچی می چیدن خودش می رفت تو کیسه. بعد من هی فکر می کردم اگه سقوط کنیم اینا تا چند روز سوژه واسه حرف زدن دارن و با اب و تاب تعریف می کنن که چهارتا خانم چند روز پیش اینجا ترکیدن. تازه اون قسمت از چایی ها خونی می شد. اه ولش کن. خب دوباره برگشتیم رو کوه اولیه.
من از بچگی ارزوم بود که سوار این چرخ و فلک گنده ها بشم. ولی از بقیه وسایلای شهربازی اصلا خوشم نمیاد. با اینکه خیلی می ترسیدم ولی سوارش شدیم. ببین یعنی اون بالا لاهیجان زیر پامون بود. حاضر بودم تو تله کابین زندگی کنم ولی اون لحظه اونجا نباشم :)) ولی دور دوم دیگه تقریبا ترسم ریخته بود. بعدش از بالای کوه اومدیم پایین. یعنی از پله ها. هزاااارتا پله. حتی بیشتر. وسط راه هم یه کم دراز کشیدیم پشت درختا و میوه خوردیم و اهنگ گوش دادیم. بعدم کوکی خریدیم و بازم یه چیزایی خوردیم و اوووووومدیم خوووونه.
الان هم خاله جاناینجا هستن. بهش عکسای دیروزو نشون دادم. اخرش گفت این عکساتو بذار توی اینستاگرام شاید یکی عاشقت بشه. انقدر خودتو قایم نکن :| بهش گفتم خاله من اگه این روزا بعد از غذا درد می کشم همش تقصیر توئه. اونم خندید :))
زندگیم اینجوری شده که موقع غذا خوردن از خودم می پرسم "این غذا ارزش درد کشیدن داره؟" و اگه جواب بله بود به مقدار زیاد می خورم و بعد مثه داگ پشیمون می شم. مثه الان که نشستم وسط هال و حتی نمی تونم دراز بکشم و درد می کشم و فحش می دم.
- خب دکتر چی گفت؟
+ گفت مشکل از مریمه
- مریم دیگه کیه؟
+ مری بابا مری
- اهااا مری. مری مگه واسه نفس کشیدن نبود؟
+ ولش کن خوب شدم
دیروز به مناسبت روز معلم مارو بردن رستوران. این روزا ترسناکترین چیزی که میشه بهم تعارف کرد، غذاست. برا همین نصفش تو بشقابم موند. بعدش به همکارا گفتم بریم بلوار یه جای خیلی خوب می شناسم که می تونیم چای بخوریم. واقعا خوش گذشت! کلی عکس گرفتیم و حرف زدیم و خندیدیم. با اینکه می دونم نباید چای بخورم ولی بخاطر اعتیاد شدید به این ماده ی خطرناک سه تا فنجون خوردم و خیلی هم چسبید جاتون خالی.
این روزا هدیه ی دانش آموزام شرمندم می کنه. من هیچوقت خودم رو معلم نمی دونم و واقعا دلم نمیاد بهم کادو بدن.
دارم فکر می کنم کادویی که مدیر به خاطر روز معلم داد رو چطور خرج کنم!
وقتی می فهمم که خانم دریل به یاد دوست پسر سابقش گریه می کنه، با اینکه بزرگترین دشمنم به حساب میاد، انقد دلم براش می سوزه که نگو :(( خب ابله رفتی بخاطر پول، دو ماهه زن یه کچل بی خاصیت شدی( درسته که شوهرش کچله ولی اینجا منظورم از کچل واقعا کچل بودنش نیست و خواستم که به جای یک فحش رکیک از این واژه استفاده کنم). خب وقتی یکی دیگه رو دوست داشتی چرا اینجوری خرکی ازدواج کردی؟ البته می دونم همه ی گریه هات با دو تا پاساژ و خرید حل می شه ولی . . . خیلی دلم برات می سوزه ابله. چقد بهت گفتم زندگی اونقد کوتاهه که اصلا نمی ارزه بخاطر بودن تو یه شرایط مثلا بهتر، سختی های بزرگو تحمل کنی. این سالا زود می گذره. هممون زود می میریم. حتی اگه 120سال عمر کنیم بازم آخرش می گیم زود گذشت. نمی ارزید بخاطر پول ولش کنی.
وقتی وارد مطب شدیم از صحنه ای که دیدم حسابی شوکه شدم. یه اتاق کثیف با دیوارای زرد. یه منشی خیلی مسن و یه عالمه خاک. حتی نمی تونستم روی صندلی بشینم چون اونقد روشون خاک بود که می تونستم اسممو روش بنویسم. جلوم یه میز کوتاه بود که چند تا مجله بدرد نخور همراه با یه کامیون خاک روش گذاشته بودن و کنارش هم چند تا گل مصنوعی زرد و کهنه که حال آدم رو بدتر می کرد. تلفن بی سیم بود که قسمتی که برای شارژ هست روی زمین و کنار سطل زباله گذاشته بودن. البته حیفه بگم سطل زباله. اگه بگم سطل آشغال خیلی بهتره. سعی کردم به تابلوی رو به روم که عکس یه منظره بود نگاه کنم تا حواسم پرت بشه. خیلی زود نوبتمون شد چون فقط یه مریض قبل ما اومده بود. اقای دکتر یه ادم افسرده و بی حوصله بود که حتی دوست نداشت جواب سلاممون رو بده. یه تبلت گنده و یه گوشی جلوش بود و همش صدای پی ام می اومد و اقای دکتر هم تند تند جواب می داد. می تونستم حدس بزنم که خانمش سفارش کرده منشیش حتما مسن باشه اما خب این مردا از راهی استفاده می کنن تا...
همونطور که داشت پی ام می داد به حرفای منم گوش می کرد و اخرش گفت باید آندوسکوپی بشی و بعد توصیفی از آندوسکوپی ارائه داد که هرکی جای من بود قبول نمی کرد. تازه انقد اونجا کثیف بود که شاید وقتی دهنم تو آندوسکوپی باز بود یه سوسک هم می رفت توی شکمم. احتمال هرچیزی بود! از اونجا اومدیم بیرون و منم چون بچه ننه و لوس و ترسو هستم گریه کردم و بعد مامان برا اینکه آرومم کنه گفت میریم جای دیگه نوبت می گیریم. حالا باید صبر کنیم تا وسطای تابستون. شاید فکر کنید من وسواسم ولی باور کنید اینطور نیست. درسته که وقتی یه مداد به دانش اموزم قرض میدم بعدش می رم اون مداد رو می شورم و یا دیگه اصلا ازش پس نمی گیرم ولی این نشون نمی ده که من وسواسم. اگه وسواس بودم به لاک پشت تو خیابون دست نمی زدم یا همسترای سر کوچه ی آرام اینارو بوس نمی کردم. من فقط از چیزای خیلی کثیف بدم میاد. بعدشم دیگه مهم نیست که چه اتفاقایی افتاد. حالا قراره خودم حال خودمو خوب کنم.
داشتم به یکی از همکارا می گفتم که کتاب دزیره رو از مامان مینا قرض گرفتم که بخونم بعد یه همکار دیگه که گفتم از من خیلی بزرگتره و من هیچوقت نمی تونم به شوخیاش بخندم گفت دزیره؟ من اونو وقتی کلاس پنجم بودم خوندم! گفتم آفرین تو 11 سالگی کتابای قطور میخوندین! عالیه. گفت آره من توی دبستان همه ی آثار لئو تولستوی رو تموم کردم :|
و من اصلا روم نشد بهش بگم نویسنده ی دزیره، تولستوی نیست! :/
یه سری دانش آموز دارم که تیچر قبلیشون انگار انواع اوه مای گاد ها رو بهشون یاد داده و اینا سر کلاس کلا هر واکنشی رو به صورت های زیر نشون می دن:
اوه مای گاد
اوه مای گاش
اوه مای گودنس
اوه مای وای فای !!!!
اوه مای کامپیوتر !!!! :|
تازه وقتی وارد کلاس می شم می گن اوه مای تیچر!