صبح گفتم که دو تا دانش اموز خیلی وحشی دارم امروز و نمی دونم باهاشون چیکار کنم. معلمای قبلیشونم همیشه از دستشون شکایت داشتن. یعنی دو تا پسر 13ساله ی لات بی سر و پا. امروز به محض اینکه وارد شدم شروع کردن به فارسی حرف زدن و داد و بیداد کردن. منم خیلی جدی بهشون گفتم اگه ادامه بدن از این به بعد حق ندارن بدون مامانشون وارد کلاس بشن و حتی امروزم باید بیرون در بمونن. آقا اینو که گفتم هردوشون سکوت کردن. یه نیم ساعت بعدش باز خواستن شیطونی کنن که من چپ چپ نگاشون کردم. یعنی وقتی با اخم نگاشون می کردم چنان می ترسیدن! بعد وقتی کنارشون می رفتم از ترس خودشونو می کشیدن کنار =)) دیگه کلا دهنشونو بستن و فقط با نگاه من می فهمیدن باید ساکت شن. تاحالا خودمو اینجوری ندیده بودم :)))))
من خیلی خوشحالم که دکتر نشدم. بگو چرا؟ چون که الان مامانم دوتا از انگشتاشو برید و چون آسپرین میخوره خونشم بند نمیاد به راحتی. بعد الان به من گفت بیا دستمو ببند. منم حساااااس. وقتی داشتم دستشو می بستم همههههه جام می لرزید! حتی توی دلم!!!! دندونام بهم میخورد! شما فکر کن تو این وضعیت خونش هم میریخت رو دستم. یعنی چشمامو بستم و با جیغ دستشو بستم. مامانمم عصبانی شد :|
هنوز دستم می لرزه!
بازار بورس امروز افتضاح بود. یعنی افتضاح تر از این نمی شد. منم که چند روز پیش یه سوتی دادم و امروز به صورت اتفاقی فهمیدم.
کتاب اصول بازار بعضی جاهاش واقعا تو مغزم نمی ره و نمی دونم باید چیکار کنم. فقط با دوره کردن می تونم یه چیزایی یاد بگیرم. اونم خیلی ابتدایی.
بازم حس رفتن از این شهر رو دارم. خیلی وقت بود که کنترلش می کردم ولی بازم همه ی فکرم میره سمت رفتن از اینجا. چیزی که یک درصد هم احتمال نداره اتفاق بیفته چون مامان نمی ذاره که من تنهایی برم جایی. از همه چیز اینجا بدم میاد. حتی اون دریایی که خیلیا بخاطرش میان. حتی از هوای تمیز. از همه چی اینجا بدم میاد و نمی تونم این حس رو کنترل کنم.
امروز یه کلاس خیلی بد دارم. دو تا پسر مزخرف توی کلاسن که من حتما به اولیاشون زنگ می زنم و می گم که چقدر نظم کلاسو بهم می ریزن. خوبیش اینه که این کلاس تموم می شه و بعدش تقریبا دو تا کلاس خوب دارم. گفتم تقریبا چون کلاس اخریه یه سری دختر لوسن و منم به هیچ وجه نمی تونم دخترارو تحمل کنم و هر رفتار خوبی که باهاشون داشته باشم تظاهره.
امروز ساعت 8.45 بیدار شدم و بر خلاف روز های دیگه بعد از گذاشتن سفارش ها نخوابیدم. با اینکه دیشب ساعت 3 خوابم برد. بلکه لپتاپ رو روی شکمم گذاشتم و به خرید و فروش ها نگاه کردم و اسم چند تا سهم هم نوشتم رو یه کاغذ تا این روزا زیر نظر داشته باشمشون. سپس بعد از یک ساعت بلند شدم و اتاق رو مرتب کردم و جاتون خالی صبحونه خوردم. اونم چیییی کره و عسل. به به . . . بعدش دوباره اومدم پای بازار و کتاب اصول بازار هم باز کردم که بخونم اما بیشتر از نصف صفحه نشد. چون خوابم میاد. بعدش یه کتاب دیگه باز کردم که اونو بخونم و همزمان به بازار هم نگاه می کردم. دو فصل از اونم خوندم. یعنی یه رمان نوجوان بود. ولی نتونستم ادامه بدم. امروز دو تا کلاس هم دارم. واقعا خوابم میاد. به این فکر می کنم که باید کتاب های پی دی اف هم بخونم.
من از 14سالگی توی بلاگفا می نویسم و برای همینه که خیلی باهاش راحتم. اکثر دوستامم توی همین بلاگفا پیدا کردم. یکی از بزرگترین خوبی هاشم اینه که قالب وبلاگش خیلی راحت پیدا می شه و متنوع تره. از همون اول جوری نوشتم که همش خواننده های خانم بهم سر بزنن. اگر هم خواننده ی آقا داشتم خیلی کم کامنت می ذاشتن و حتی خودشون می گفتن که چون نوشته هات دخترونست ما چیزی نمی گیم.
توی بلاگ اسکای شاید یه ساله که می نویسم. اولین چیزی که توی بلاگ اسکای فهمیدم این بود که اکثرا آقایون اونجا وبلاگ دارن. و اصلا هم براشون مهم نیست نوشته ت دخترونست. راجع به هرچیزی نظر می دن حتی رنگ لاک.
یکی دیگه از خوبی های بلاگفا اینه که کامنت دونی توی یه صفحه کوچولو و جدا باز می شه. اما تو بلاگ اسکای کلا سیستم عوض میشه و خیلی سخته.
بلاگفا همیشه برام حکم پیژامه رو داشته و خیلی راحت توش نوشتم اما بلاگ اسکای رو هرکاری کردم نشد که مثه همیشه باشم.
خوبی بلاگ اسکای اینه که احتمال نمی دی مطالبت بپره و ولی بلاگفا سابقه ی داغونی در این زمینه داره.
یه پسر 13ساله تو اموزشگاه هست که گویا از من خوشش میاد و توی دایرکت اینستاگرام بهم پیام داده بود و کلی آیکن قلبو بوس و اینا و بعد هم ته ش نوشت عاشقتم! منم بلاکش کردم. ولی این پسر عوضی به یه تیچر دیگه پیام داد و گفت لطفا به خانوم خانومیان بگید منو آنبلاک کنه و هی مزاحم اون تیچر می شد. و خلاصه الان کل همکارا می دونن این قضیه رو.
دیروز یه نفر که اسم کوچیکش مثه همون پسر عوضیه، یکی از همکارارو خواسته فالو کنه (قبلا دانش اموز همون همکار بوده و من اصلا نمی شناسمش). همکار هم چون عکسای شخصی میذاره اجازه نداد اون فالوش کنه و بعد به من پیام داد گفت فلانی همونیه که عاشقت شده؟
درسته که سوالش خیلی بد بود ولی به دل نگرفتم. گفتم نه من این دانش اموزو نمی شناسم. همکار گفت میشه لطفا اگه می خوای عکسای منو لایک کنی یه اکانت خصوصی بسازی؟ چون وقتی تو منو لایک می کنی بقیه می تونن عکسامو ببینن. هرچقد بهش توضیح دادم که تا زمانی که خودش پرایوت هست کسی نمی تونه عکساشو ببینه قبول نکرد. بعد هم تو گروه همکارا نوشت اطلاعیه مهم: لطفا اکانت خصوصی بسازید چون امروز یکی از پسرای اموزشگاه خواسته منو فالو کنه و این اصلا خوشحالم نکرده.
بعد یکی دیگه از همکارا بهش گفت خب وقتی تو اجازه ندادی فالوت کنه دیگه چرا ناراحتی؟ این باز گفت چون وقتی شما منو لایک می کنید بقیه می تونن عکسامو ببینن. و همکار گفت تو پرایوت هستی همچین چیزی امکان نداره.
منم دیدم این همکار مثل اینکه قرار نیست آروم بگیره، آنفالوش کردم و بعد یه دور بلاک و آنبلاکش کردم تا از لیست فالویینگاشم بیرون بیام و بهش گفتم من آنفالوتون کردم که خیالتون راحت باشه و از الکی بهش گفتم بعدا یه پیج دیگه درست می کنم شمارو فالو می کنم :/
دیروزم داشت توی دفتر می گفت خیلی ناراحتم که خواستن منو فالو کنن. اصلا می رم عکس پروفایلمم بر میدارم تا کسی منو نبینه:|
این همکارم نزدیک 40سالشه ها! بعد الان فقط مشکلش اینه که پسرای کوچولوی اموزشگاه عکس پروفایلشو می بینن؟ یعنی با همین اکانتش که هی اینور اونور کامنت میذاره بقیه ادما نگاه می کنن ایراد نداره؟
یه دانش اموز داشتم که ترم پیش ازم پرسید Why are you always happy? و من نمی دونستم که دقیقا چه جوابی بهش بدم. گفتم همیشه اینجوری بودم.
این ترم دیگه دانش آموزم نیست. امروز اومد جلوی دفتر و بهم گفت you are still happy!! :))
الان داشتم کتاب "هنر شفاف اندیشیدن" رو می خوندم. یه جاش نوشته بود:
وقتی از افرادی که از زندگی خود راضی اند درباره ی رمز خوشبختی شان سوال می کنم، معمولا پاسخ هایی از قبیل" باید به جای نیمه ی خالی به نیمه ی پر لیوان نگاه کنی" می شنوم. انگار اصلا این افراد متوجه نیستند که راضی به دنیا آمده اند. و گویی حالا تمایل دارند نکات مثبت هرچیزی را ببینند. آن ها متوجه نیستند طبق بسیاری از تحقیقات، مثل پژوهش دن گیلبرت، از دانشگاه هاروارد، شادمانی به شدت به ویژگی های شخصیتی، که در طول زندگی انسان ثابت می مانند، مربوط می شود.یا آنگونه که لیکن و تلگن، دو دانشمند علوم اجتماعی عنوان می کنند" تلاش برای شادمان تر بودن، درست مثل تلاش در جهت بلند قد تر شدن بیهوده است"
ساعت7.15 بیدار شدم و دوباره خوابیدم
8.45 بیدار شدم سفارشا رو گذاشتم و بعد تا کارم تموم شد برق رفت ودوباره خوابیدم.
سپس 9.30بیدار شدم و حیفم اومد بقیه خوابمو نبینم پس دوباره. . .
10بیدار شدم ولی خواب هنوز نصفه مونده بود. .
الانم ساعت 11 و دیگه واقعا بیدار شدم. خوابمم تموم شد.
یعنی هیشکی نیست بگه ثنا جون بازم تو بلاگفا بنویس؟ بعد من بگم باشه هرچی اونجا بنویسم اینجا هم کپی می کنم.
اصرار نمی کنما. برا خودتون می گم.
دختر خاله م و پسرش (13سالشه) اصلا باهام خوب رفتار نکردن و نمی کنن. منو تو اموزشگاه می بینن روشونو برمی گردونن. یه بارم من رفتم جلو عین احمقا باهاشون دست دادم ولی دفعه بعد که منو دیدن بازم همون کارو کردن. تو خونشون اصلا تحویلم نمی گیرن و ... نمی خوام دونه دونه ش رو بنویسم. همه ش رو قبلا نوشتم.
بعد امروز بچه ی دختر خاله م رو با خاله م بیرون دیدیم. رفته بودن بلوار و بعد می خواستن برن جایی چیزی بخورن. من و مامانم میخواستیم بریم بلوار اونجایی که مامان دوست داره چای بخوریم. وقتی داشتیم سلام علیک می کردیم مامانم با پسر دختر خالم دست داد و منم مجبور شدم دست بدم. بعدشم مامانم بهش گفت بیا بوست کنم! و بوسش کرد.
ببین اون لحظه اشک تو چشمم جمع شد. قلبم داشت له می شد! جدی می گم! به زور لبخند می زدم. بعد مامانم بهشون گفت بیاین بریم با هم چای بخوریم. ولی اونا گفتن نه. و حتی نعارف نکردن که ما باهاشون بریم(من که باهاشون بهشتم نمی رم چه برسه. . . ) به محض خداحافظی به مامانم گفتم اگه یک بار دیگه جلوی من اون بچه رو تحویل بگیری دیگه ما هیچ نسبتی با هم نداریم. با عصبانیت اینو گفتم. یه حرفی هم زدم که خیلی بدتر ازاین بود ولی دیگه اینجا نمی نویسم.خصوصیه. بعد برگشتم به مامان نگاه کردم دیدم چهره ش یه جوری شده. دقیقا همونجوری که وقتی 22ساله م بود و میخواستم برای انتخاب شهر دانشگاه برای ارشد اول تهرانو بزنم شده بود. می گفت شوهر کن بعد برو تهران :|
خلاصه که چهره ش خیلی یه جوری بود. انگار که فشارش رفته بالا و الان حالش بد می شه برا همین ادامه ندادم.
بعد مامانم گفت بریم خونه اصلا نریم بلوار. بهش گفتم من بخاطر اونا روزمو خراب نمی کنم. درصورتیکه روزم خراب شده بود. بعد از دو تا کلاسی که واقعا ازم انرژی میگیره داشتم با مامان می رفتم بلوار و اونوقت. . .
حتی امشب همکارام گفتن بیا با ما بریم سینما گفتم نه مامانم تنهاست نمیام. موقع چای خوردن بهم نگاه نکردیم و حرفی هم نزدیم.
اولین بار بود که بخاطر رفتار بدم پشیمون نبودم. به مامانم گفتم وقتی اون عوضی رو بوس کردی من مردم. گفتم اصن برو مامان همونا بشو. بعدش تو نوت گوشیم یه جمله نوشتم. که مهم نیست چه جمله ای بود. به زور خودمو کنترل کردم که گریه نکنم و بعدش یه عالمه خوابم گرفت. دوست داشتم سرمو بذارم رو میز و بخوابم. بعدش دلم خواست یه پدر داشته باشم که این موضوع رو امشب بهش بگم و اون بغلم کنه و بگه مهم نیست چون اون منو بیشتر از همه دوست داره. بگه همیشه پدرم می مونه. ولی خب ندارم. من از تو درخت درومدم. پدر ندارم.
.
.
شما جای من بودین ناراحت نمی شدین؟ صد در صد می گید نه. اکثرتون موقع کامنت دادن خودتونو فداکار و با گذشت نشون می دین.
البته من دیگه نمی خوام به کار مامان اهمیت بدم. دیگه مهم نیست.
یه دوستی دارم که اونم توی بورسه و همیشه خیلی فضایی راجع بهش حرف می زنه. مثلا می گه الان با انقد سرمایه، اونقد سود هر مااااه بدست میاد!
ولی اینطور نیست. به خودشم گفتم اما قبول نمی کنه. بورس جوری نیست که بشه گفت درآمد منظمی داره. نظر من اینه که با بورس نمی شه پولدار شد. و اونایی که با بورس پولدار شدن، کسایی هستن که بابت سیگنال های خرید و فروش و یا اموزش بورس از مردم پول گرفتن.
من به بورس به چشم یه سرگرمی نگاه کردم همیشه. یه کار فان که توش سود هم هست. ضرر هم!
مامان: بفرما! هی بهت گفتم ازدواج کن. نکردی، الان گفتن سزارین ممنوع شده، باید طبیعی به دنیا بیاریش.
من: یعنی تو فکر می کنی من حامله ام؟
مامان: کلا می گم!
.
.
.
حالا جدا از شوخی مامان، یعنی چی تو زایمان مردم هم دخالت می کنن :)) خیلی کار بدیه. مثلا اگر من الان یه بچه تو شکمم بود، به محض اینکه می فهمیدم باید طبیعی به دنیا بیارمش، خودمو از همین بالا پرت می کردم پایین. البته طبقه اولیم. نمی مردم. ولی چون با شکم خودمو پرت می کردم، بچه می مرد و من راحت می شدم!!! :|
یکی از همسایه ها یه هاسکی خیلی گنده داره که گاهی وقتا شبا صداش میاد و من یاد کتاب "درنده باسکرویل" می افتم و دیگه تا صبح نمی رم دشویی :|
چند روز پیش یکی از خواننده های وبلاگم بهم گفت تو یه بار نوشته بودی دوست پسرت دکتره، دیگه بورس مورس می خوای چیکار؟ :))
یادمه کدوم پستو میگه. گفته بودم: بدبختی یعنی دوست پسرت دکتر باشه و ...
بقیه ش بماند. تاحالا چند باری شده که همچین چیزایی بنویسم. و وقتی کامنت گذاشتن و تبریک گفتن یا مثلا گفتن عه دوست پسر منم فلان و... همیشه یه جوری جواب دادم که بدونن پستم جدی نیست ولی خب دیگه. . . دقت پایینه. . .
بهش گفتم من اصن راجع به این چیزا نمی نویسم. اگه بنویسم الکیه یا حتما دلیلی داره. مثلا یکی از دلایلش مینا بوده. که حالا بعدا تعریف می کنم جریان مینارو. ولی قبلا گفته بودم که به نظر من این حرفا خیلی شخصیه. اگه بنویسم یعنی همش شوخیه و یا یه قضیه ای پشتشه.