خیلی زود فکرم می ره رو مردن. وقتی یه تار موی سفید می بینم فکر می کنم قراره بمیرم و بعدش غصه می خورم از اینکه کلی کار هست که دلم میخواد انجامشون بدم و اگه بمیرم دیگه نمی شه.
این روزا که این مشکل جسمی برام پیش اومده و دلمم نمی خواد درموردش بنویسم چون عصبانیم می کنه، به مرگ فکر می کنم. دلم نمیاد بمیرم.
قراره این تابستون برا اولین بار همش پیرهن بپوشم. اونم پیرهن آبی. قراره جمعه ها تو یه قسمتی از اتاقم که افتاب میاد چای بخورم. قراره داستان بنویسم نقاشی بکشم. می خوام ساز زدن یاد بگیرم. میخوام . . .
اصلا دلم نمیاد بمیرم
یه چیز دیگه که خیلی باعث می شه ناراحت باشم ترس از آندوسکوپیه. اگه دکتر بگه باید آندوسکوپی کنی می دونم که خیلی گریه می کنم. خیلی خیلی زیاد. لطفا نگه.
من یه دوستی دارم که کاملا می دونه من از چه کتابایی خوشم میاد. برا همین به جای من می ره نمایشگاه کتاب و برام خرید می کنه.
آموزشگاهمون یه کانال زده و تیچرا هم ادمینش هستن. قراره یه کانال خیلی خوب بشه. چون من چیزای خیلی خوبی اونجا میذارن و چون خودم خیلی خوبم پس اون کانال هم خوب می شه. اگر اعتماد به نفس خواستین بگین قرض بدم بهتون.
یکشنبه ها و سه شنبه ها ساعت اول یه سری دانش اموز نفهم دارم که شدیدا از همه نظر رو اعصابن. و من هر هفته همینو اینجا می نویسم :|
کفش جدیدم پامو داغون کرده و الان چهارتا از انگشتای پام و همینطور پشت هردوتا پام داغونه. در حد فلج اطفال.
شاید دو یا سه روزه که کتاب نخوندم و واقعا جای تاسف داره.
میخوام وقتی نمایشگاه شروع شد یکی دوتا پست بذارم تو اینستا و چندتا کتاب معرفی کنم تا بقیه اگه دوست داشتن بخرن.
الان باید برم مسواک بزنم و بعدشم لاک بزنم.
فعلا همینااااا
وای که چقدر من عاشق جمعه ام. مخصوصا وقتی قرار نیست مهمونی بریم یا مهمون بیاد. نقاشی قبلیه رو کامل کردم و یه نقاشی دیگه هم کشیدم. الانم دارم برای تولد همکارم یه چیزی اماده می کنم و یه کادوی کوچولو هم براش خریدم. دیروزم یه کمی برای خودم خرید کردم.
بعد از اینکه کارم تموم بشه باید اتاقمو مرتب کنم و برای محمد یه سری کلمه بنویسم. راستی گفتم محمد... یادتونه که قرار بود بگم محمد دیگه نیاد تا خواهرش مجبور نباشه اونجوری با من رفتار کنه. چند روز بعدش خواهرش بهم پیام دادو یعنی قبل از اینکه بگم محمد نیاد. گفتش که خودش دوباره میخواد بیاد پیش من کلاسو دوباره برای کنکور بخونه. چشمم اب نمی خوره که بخواد ادامه بده. احتمالا چند بار بیاد و بعدش پشیمون شه. خانم دریل هم می خواست پزشکی بخونه دیگه. دو ماه خوند دیگه نخوند و گفت نمی خوام دکتر بشم خب بگذریم.
دیگه دیدم پس خواهرش از اینکه بیاد توی اتاق من بدش نمیاد منم حرفی نزدم و گفتم اوکی. بعدش دیروز که مامانمو خالم رفتن خونشون تا برا خودشون مانتو بدوزن. چون که مامانشون خیاطه. مامانشون گفت که چقدر این روزا براش سخت می گذره و یه چیزایی گفت راجع به دخترش و گذشته ش که درست نیست من اینجا بنویسم. دیگه یه کم درکشون کردم که توی خونه شرایط خوبی ندارن.
دیگه اینکه برای سلامتی صاحب این وبلاگ اجماعا کف مرتب.
وقتی آدما حرف می زنن، علاوه بر اینکه به حرفاشون گوش می دم، توجه می کنم که از چه کلمات جدیدی استفاده می کنن و یا جمله بندیشون چطوریه. یه سری چیزای جدید از مینا یاد گرفتم که میخوام براتون بنویسم.
یکیش فعل"برنامه کردن" هست. ما قبلا می گفتیم برنامه ریزی کردن اما این یکی جدیده. مثلا میگه " برنامه کردیم رفتیم مسافرت"، "برنامه کن بیا" ، "برنامه کردن بمونن"
بعدیش فعل "شماره بازی" هست. ما قبلا می گفتیم فلانی به فلانی شماره داد. اما الان می تونیم بگیم اون دو نفر شماره بازی کردن. یعنی به هم شماره دادن.
و آخریش هم"فازشون به هم نمی خوره" هست. یعنی اون دو نفر مناسب هم نیستن. مثلا میگیم اونا از هم جدا شدن چون فازشون بهم نمی خورد.
.
.
امیدوارم فازتون به این پست بخوره و برنامه کنین که از روش بخونین.
یه لحظه فکر کن چیزایی که ازشون مطمئنی، کاملا برعکس باشه! وحشتناکه!
حالا فکر کن تو زندگیت فقط از یه چیز مطمئن باشی و همون کاملا برعکس باشه!!! افتضاحه!
خاله م عاشق اپلیکیشن لاینه. اون خیلی دوست داره که متن ها و عکسارو توی تایم لاین کپی کنه و بقیه لایکش کنن. متاسفانه تایم لاین یکی از دوستای خاله م براش باز نمی شه. ازم خواسته بود که من توی یه کاغذ بنویسم که دوستش باید چیکار کنه تا لاینش برای خاله م باز بشه. من اون متن رو نوشتم ولی هنوز لاین دوست خاله م براش باز نشده. امروز خاله م گفت می شه اون متن رو یک بار دیگه برای من بنویسی. شاید من باید اونکارارو انجام بدم تا لاین اون برام باز بشه. بهش گفتم که لاین تو برای اون بازه و اون باید اینکارو انجام بده و ربطی به گوشی تو نداره.
خاله م در جواب بهم گفت دوستت دارم. و این یعنی از دست من ناراحت شد. بهش گفتم متوجه توضیحم شدی؟ جواب نداد. دوباره گفتم باشه من بازم همون متن رو مینویسم اما اون اتفاقی که تو میخوای نمی افته و خاله م گفت دیگه زحمت نکش.
از دستم ناراحت شد. فکر می کنین برام مهمه؟ معلومه که نه!
یکی از همکارا گفت که چون پایین موهاش همش گره میخورد و داغون شده بود کوتاهش کرد. منم دیدم پایین موهام همینجوری شده، تصمیم گرفتم بدون اینکه به مامانم بگم دو سانت از موهامو کوتاه کنم. ولی نمی دونم چرا خیلی بیشتر از دو سانت شد. شاید فکر کنید مثلا ده سانت. ولی نه! خیلی بیشتر :| یعنی قبلا موهام تا کمرم بود شایدم پایینتر، اما الان مثلا تا پایین بازومه. بعد که دیدم اینجوری گند زدم خومو دلداری دادم و گفتم خب زیادم کوتاه نیست و رفتم پیش مامان. مامان داشت ناهار میخورد وقتی منو دید دهنش چند ثانیه باز موند و بعدش بهم گفت دیوونه!!! چرا اینکارو کردی؟ بهش توضیح دادم که پایین موهام گره میخورد. ولی مامانم خیلی ناراحت شده بود و هر نیم ساعت یه بار میگفت: حیف نبود؟؟؟؟ موهای به اون بلندییییی :| بعد رفتم نشستم رو زمین مامانم گفت یادته وقتی می نشستی موهات تا روی زمین می اومد؟ اما الان چی؟ بعدشم هی عکسای منو نگاه می کرد و می گفت چقد موهات بلند بود :|
اخرش دیگه اشکم درومد :(( غلط کردم :((((
دیشب بعد از مهمونی که خاله م طبق معمول ناراحتم کرد و این بار مامانم هم ناراحت شد اومدیم خونه و با هم حرف زدیم. منو مامانمو می گم. حرف زدیم با هم . شاید دو سه ساعت با هم حرف زدیم. مرور خاطرات گذشته و تحلیل زمان حال و نگرانی ها و ارزو ها و خیلی چیزای دیگه. من با مامانم خیلی راحتم. خیلی خیلی زیاد. و فکر می کنم بیشتر این راحتی تو اون دو سالی به وجود اومد که با هم تو یه اتاق زندگی می کردیم و جایی رو نداشتیم. دو سال شب و روز کنار هم بودیم و خب خیلی صمیمیت بینمون بیشتر شد. درسته که از زندگی توی یه اتاق خسته شده بودیم ولی نمی تونستیم جلوی این صمیمیت رو بگیریم. برای همینه که گاهی حرفای مخفی توی دلم رو هم می تونم بهش بگم. مثل دیشب. مرور گذشته باعث شد که از وضعیت الان خوشحال باشیم و تحلیل الان هم فقط شمردن مشکلات و خواسته ها بود. بزرگترین ارزو های مامان و بزرگترین ارزوهای من. هم می خندیدیم هم ناراحت می شدیم. از اینکه ادما موقع خوشحالی می گن خدایا شکرت و موقع ناراحتی می گن حتما حکمتی توش بوده حالم بهم می خوره. می دونم این جمله الان اینجا هیچ ربطی نداشت. خب برگردیم به دیشب. وضعیت منو مامان اینجوری بود که داشتیم توی باتلاق فرو می رفتیم. و وضعیت الانمون طوریه که انگار یه شاخه درخت پیدا کردیم و خودمونو محکم بهش چسبوندیم و دیگه قرار نیست فرو بریم. ولی هنوز تو باتلاقیم. خوشحالیمون مثل پیدا کردن یه شاخه توی باتلاقه. حالا فکر کن این شاخه شکوفه میده و ما درسته تا گردن توی لجنیم ولی بقیه می گن بیاین با نگاه کردن به این شکوفه ها لذت ببرید. کار ما هم همینه. لذت بردن از همین چیزای کوچیک. و کار خاله و خیلیای دیگه لگد زدن توی سرمون و فرو بردنمون زیر باتلاق به مدت چند ثانیه ست. خاله م انگار لجن می ریزه تو حلقمون. خیلیای دیگه هم. کار بعضیام نشستن کنار اون باتلاق و حرف زدن با ماست. توصیف قشنگی هایی که ممکن نیست ما ببینیم. فقط بهمون حس خوب می دن.
خیلی گند نوشتم.
دوست ندارم اگه یه سری دانش آموز میگن من تیچرشون بشم، رفتار یه همکار با من عوض شه. همونطور که وقتی دانش اموزای دیگه میگن یکی دیگه تیچرشون باشه من تغییری نمی کنم.
وقتی همکارا شمع تولدمو روشن کردن گفتن یه آرزو کن. من هیچ آرزویی نداشتم. نه اینکه دلم نخواد. اما خب خواسته های کوچیک که قابل آرزو کردن نبود چون می دونستم اگه داشته باشمشون هم مهم نیست. خواسته های بزرگ اما به دلیل بزرگی بهتر بود که حتی مرور نشن. در نتیجه بدون آرزو شمعم رو فوت کردم و بهشون گفتم آرزو ندارم. اونا دوباره شمعو روشن کردن و گفتن آرزو کن و فوتش کن. آرزو کردم یه روزی آرزو داشته باشم.
امشب خیلیا حرف از شب آرزوها و ... می زنن و من درسته که اعتقادی به این شب ندارم اما آرزویی هم ندارم. چون آرروهای کوچیک ارزش آرزو کردن ندارن و برای آرزوهای بزرگ هم من ارزش لازم رو ندارم.
امیدوارم شما به آرزوهاتون برسین.
فردا مثه اکثر جمعه ها قراره بریم مهمونی. من اصلا دلم نمی خواد جمعه ها جایی برم. آخه هر روز بخاطر کار می رم بیرن. یه جمعه رو می خوام خونه باشم و کارایی که دلم میخواد انجام بدم. کلی برای فردا برنامه داشتم. قرار بود نقاشی کنم. همه ش به باد رفت.
من بر عکس خیلیا، عاشق جمعه ام. اصلا حوصلم سر نمی ره. کاش حداقل تو هفته دوتا جمعه داشتیم.
این رو هم در آخر اضافه کنم که دلیل بعدیم برای تموم کردن این کلاس، پول ندادنشونه. تو زمستون 15جلسه اومدن پول 9جلسه رو دادن و الانم باز دارن همونکارو تکرار می کنن. همون نیاد بهتره.
خواهر محمد الان اومد دنبالش. محمد هنوز اماده ی رفتن نبود. مامان درو باز کرد و به خواهرش گفت بیا تو تا محمد حاضر شه. گفت نه همینجا می مونم. یعنی ده دیقه دم در موند و نیومد تو و بازم با همون نگاه مسخرش سلام علیک کرد و خیلی سرد رفتار کرد. منم زیاد حوصله ی این رفتارای سردو ندارم. دو سه روز دیگه بهشون می گم پنج شنبه صبح تو اموزشگاه بهم کلاس دادن دیگه وقت ندارم. محمد هم دیگه نمی بینم و رااااحت. خب بهم برمیخوره یه بچه ی 19ساله که هر هفته اومد خونمون و من علاوه بر تدریس، همه جوره ازش پذیرایی می کردم حالا اینجوری باهام رفتار کنه. بهتره نبینمش. اولش بخاطر محمد می خواستم این رفتارو تحمل کنم ولی دیگه حوصلم سر رفت.
محمد(دانش اموز نابینام) یه خواهر داره که دانش اموزم بود به مدت یه سال و خرده ای. همونی که براش خواستگار اومده بود ولی این دوست پسرشو دوست داشت. منم بهش گفتم دوست پسرش آدم نیست و بهتره خواستگاره رو ببینه(چون کلا دلش میخواست ازدواج کنه) بعدشم دیگه خواستگاره رو دید و یک نه صد دل عاشقش شد! سال دیگه هم عروسیشونه. بعد این خواهر محمد همیشه وقتی محمد کلاس داشت اینجا، خودشم میومد مینشست. تا اینکه نامزد کرد و دو هفته بعد از نامزدی، وقتی محمد رو رسوند خونمون گفت من نمیام تو، کار دارم. هرچقد اصرار کردم گفت من دیگه کارو زندگی دارم. بیکار که نیستم بیام اینجا :|
بعد چون همیشه میگفت چرا کتابات همه جا ریخته، وقتی کتابخونه م حاضر شد بهش گفتم حداقل یه دیقه بیا ببین اتاقم دیگه مرتب شده گفت نه باید برم بانک. . .
محمد هم چون بچه ست و شاید بعضی چیزارو بهش یاد ندادن، خیلی راحت خواهرشو لو میده. مثلا دفعه پیش گفت هرچقد به خواهرم میگم بیا تو، میگه نه اونجا دلم میگیره.نمیام. :|
ببینید خواهر محمد توی اون یه سال یکی از بهترین دوستام شده بود. خیلی با هم صمیمی بودیم. یعنی میگفت من در طول هفته نبینمت داغونم. نمی دونم یهو چرا اینجوری شد؟ شاید بگید چون نامزد کرد. ولی بعد از نامزد کردنش هفته ی اول اومد پیش محمد نشست اما هفته ی دوم گفت من کارو زندگی دارم و بیکار نیستم و . . .
جالبه بدونید که فقط 19سالشه. شوهرشم 22 ! یعنی میخوان بشینن عروسک بازی کنن. حالا ایناش به من ربطی نداره. حتما از لحاظ فکری برای ازدواج اماده بودن. ولی چرا یهو با من اینجوری شد؟ یه جور دیگه نگام می کنه. تولدمو به محمد گفت که بهم تبریک بگه اما خودش نگفت. آخرین باری هم که اومده بود خونمون یه حرفایی زد که اتفاقا من باید ناراحت می شدم اما نشدم. مثلا یه لحظه گوشیمو برداشتم ساعتو ببینم، خندید بهم گفت تو هنوز با این سنت چت می کنی؟! :| گفتم ن عزیزم ساعتو میخواستم ببینم. یا مثلا بهم گفت تو کلا هیچ خواستگاری نداری؟ که من با خنده گفتم نه دیگه کی منو میگیره.
یعنی دفعه اخری که اومده بود اینجا هم یه جوری بود و من همش شوخی میکردم که بخنده اما نمی خندید. تازه بهم گفت تو چقد تنهایی.هیچکسو نداری :|
یعنی چرا یهو اینجوری شد؟ خیلی برام عجیبه!
امروز تصمیم گرفتم جای کتابامو تو کتابخونه عوض کنم. یعنی مثلا قرمزا کنار قرمزا، آبیا کنار آبیا و ... بعد همون لحظه مامان داشت پانسمان دستشو عوض می کرد و از دور داد میزد انقد سر و صدا نکن بچه! ولی خب کار مهمی می کردم! فکر کن همزمان رنگ و اندازه ی کتاب مد نظرم بود. تازه پهنای کتابا که مثه هم نیس. باید بیاریشون جلو که همه تو یه ردیف باشد نه اینکه یکی عقب باشه یکی جلو. به هر حال کار زمان بریه :دی و چون همیشه گرما به سمت بالا میره، وقتی میری رو صندلی که کتاب بالاییارو جا به جا کنی بیشتر گرمت می شه و ممکنه پنجره رو باز کنی و مامان عصبانی تر بشه!