الان از خواب بیدار شدم و دیدم که رو مبل خوابم برده بود و مامان تو اتاق خوابیده و حتی لامپ هال روخاموش نکرده و حتییییی بخاری هال رو کمه کم کرده حتییییییی نگفته پاشو بیا تو اتاق بخواب :| یعنی اگه شیش تا بچه بودیم چی می شد. . .
قرار بود یه پست خیلی غمگین بذارم. تا آخرم نوشتمش. یعنی نوشتم که چی فکر می کنم. حداقل فکرای امروزم. در این حد که بگم ... نه ولش کن. خلاصه خیلی پست افتضاحی بود. بیخیالش شدم.
دیروز یه خانم چادری اومد به منشی اموزشگاه گفت با یه تیچری که اسمش ثنا هست کار داره و بعد تا منو دید بغلم کرد و بوسم کرد و من متعجب بهش نگاه می کردم که چرا انقد قربون صدقه م می ره. همش منتظظر بودم بگه من مامان واقعیت هستم و حالا بعد سال ها پیدات کردم و برای همین انقد باهات مهربونم.. یا بگه یکی بوده که خیلی پولدار بوده و موقع مرگ همه داراییش رو به تو بخشیده. اما اون خانم اینارو نگفت. فقط چرت و پرت می گفت. بهش گفتم نمی شناسمش و اسمش رو پرسیدم. اسمش مونس بود. من تا همین دیروز فکر می کردم مونس اسم مرداست. گفت که دورادور مامانم رو می شناسه و فقط اومده که منو ببینه. وقتی رفت اول رفتم صورتم رو شستم چون اون بوسم کرده بود و حالم رو بهم زده بود بعدش همکارا گفتن شیرینی بده و این حرفا. منظورشون این بود که مثلا این خانم یه پسری داره و اومده منو ببینه. بعد به مامانم گفتم که گفت اره می شناسدش اما نگران نباشم چون پسر نداره. خلاصه هرکی که بود بدجوری حس بد بهم داد.
رفتن خونه ی کسی که اوضاع مغزش مثل یه خط صاف شده خیلی ریسکیه. و دوستم دیروز اینکارو کرد و اومد خونه ی ما. همه تلاشمو کردم تا اگه بهش خوش نمی گذره حداقل بد هم نگذره. اون از دو سال پیش اعتقاد داره که من اوتیسم دارم و به من میگه اوتیسمی روان پریش=)) البته شوخی می کنه چون کسی که اوتیسم داره اصلا مثل من نیست. اما روان پریش بودنم رو بهش حق می دم :))
رباب یا همون مهربانو که برام مثل یه خواهره، همیشه یه جوری شرمندم می کنه که نمی دونم چجوری ازش تشکر کنم چه برسه به جبران. اون اکثرا از دستم ناراحت میشه. و من حتی نمی فهمم که اون از دستم ناراحته. بعدش خودش مجبوره بهم بگه که ناراحته و وقتی توضیح می ده از کدوم کارم ناراحت شده حسابی تعجب می کنم! چون وقت کافی ندارم و همیشه مشغولم، خیلی کم باهاش حرف می زنم و حتی شده که شبا پیامشو بخونم و وسط نوشتن براش خوابم ببره. اون خواهر منه ولی من هیچوقت نتونستم براش یه خواهر باشم. ولی وقتی می دونم که هست، خیلی خیالم راحت میشه.
امروز پستچی اومد و من به مامان گفتم چیزی نخریدم که پستچی بیاد نمی دونم چرا اومده. بعدش دیدم یه بسته از مهربانو اومده! توش شکلات و کتاب و نقاشی و دست خط خودش بود. گریه نکردم ولی بغض اومد تو گلوم. چون من واقعا براش کم میذارم و هیچوقت خواهر خوبی نیستم اما اون همش به من محبت می کنه. شما نمی دونید که نقاشیشو چجوری توی اون پاکتی که خودش درست کرده بود گذاشت. اصلا نمی دونید کاغذ کادوش چقد خوشگل بود. من دوست و خواهر خوبی نیستم. حتی بلد نیستم ابراز احساسات کنم. مهربانوی مهربون و لطیف، همیشه به منی که تو مغزم پر از سنگه محبت میکنه.
.
.
نمی دونم چجوری ازت تشکر کنم. همه چیز خیلی خوب بود. اون شبی که ادرسمونو پرسیدی و گفتی میخوای بیای خونمون حتی یه درصد فکر نکردم که میخوای چیزی پست کنی. واقعا منتظر بودم خودت بیای. تو خیلی مهربونی و من لایق این همه مهربونی تو نیستم. نمی دونم چجوری جبران کنم. فقط اینو بدون که همیشه بهت فکر می کنم حتی وقتی تو کلاسم یا از جلوی مغازه های رنگی رد می شم یا وقتی یکی از خواهرش تعریف می کنه یا وقتی یه خانمی رو میبینم که شبیه توئه. هم خودت رو خیلی دوست دارم هم دخترت رو که یه جورایی من خاله ش می شم. همه یادگاری هات رو دارم.حتی کاغذ کادوهارو. خیلی خیلی ازت ممنونم و میخوام که منو ببخشی اگه در طول روز نیستم. خیلی دوستت دارم.
پسر همسایمون خیلی غوله و زنش رو خیلی وقت پیش طلاق نداده و گفته انقدر طلاقش نمی دم تا بمیره. بعد این وقتی می خواد تلفنی با خواهر زاده سه ساله ش حرف بزنه صداشو نازک می کنه و چون خودش خیلی غوله یه چیز مسخره ای از آب درمیاد. اکثر صبحا با همین صدا بیدار می شم!
سخت ترین سوالا برای من اوناییی هستن که توشون عبارت"مورد علاقه" وجود داره. هیچوقت نمی تونم بگم آهنگ مورد علاقه م، کتاب مورد علاقه م و ... چیه.
اما با خوندن کتاب ناطور دشت یکی از مشکلام حل شد. حالا می تونم بگم کتاب مورد علاقم اسمش ناطور دشته. این کتاب فوق العادست. شخصیت هولدن هم حالمو بهم میزنه و هم برام خیلی جذابه. هی میخواد یه کاری کنه اما نمی کنه. میره موزه اما نمیره توش. میره تو باجه تلفن ولی زنگ نمی زنه و ... به نظرم هرکسی این کتابو نخونه انگار اصلا کتاب نخونده.
موقع خوندنش خیلی نگران بودم که آخرش مسخره تموم شه. همه کتابایی که عالین آخرشون افتضاح تموم میشه اما این، دقیقا وقتی که قلبم تند تند میزد و آرزو میکردم نویسنده گند نزنه، ته ش نوشت "حوصله ندارم تعریف کنم که چی شد" واااااای عالی بود!! این بهترین پایانی بود که می تونست باشه. خیلی بی حوصله گفت که آخرش چیکار کرد و چی شد. تو یه صفحه. حتی از یه صفحه کمتر.
من عاشق سلینجر(نویسنده ی کتاب) شدم و بهش قول دادم همه کتاباشو بخونم.
چجوری میخوابن؟ یادم نمیاد. دلم برای بلاگفا و اون قالبم تنگ شده. برای تپلی هم. برای داستانای ایت. برای کلاس سومم. نه از مدرسه متنفرم. فقط برای اون لحظه هایی که معلمای احمق ازم تعریف میکردن تنگ شده. پست فطرتای دروغگو که همش به مامانم می گفتن من باهوشم. معلم کلاس اولم به مامانم گفته بود دخترتون رو تو رشته های پزشکی می بینین. احمق! چطور تو کلاس اول دبستان می شه یه همچین چیزایی رو فهمید؟ فقط باعث شدن بقیه فکر کنن من خیلی حالیمه. ولی نبود. حتی یادم نمیاد چطوری می شه خوابید. حتی فکر می کنم با گوشام می تونم با ادما ارتباط برقرار کنم. دلم اصلا برای سالهای 70تا 92تنگ نمی شه. کاش الان تابستون بود. تابستون دو سال پیش که تازه بیکار شده بودم و هر روز غروب می رفتیم کنار دریا. من با دمپایی. شن می رفت لای انگشتام. خانم دریل تازه یه کار خوب پیدا کرده بود و من بیکار بودم. هم خوشحال بودم هم ناراحت. خوشحال چون نمی تونست با ما بیاد کنار دریا. ناراحت چون بیکار بودم. دریل مجرد بود و همه آرزوش این بود که ازدواج کنه. حالا چه با دوست پسر بدبختش چه با هر خر دیگه ای. همش از ازدواج حرف می زد و حوصلمو سر می برد. می گفت ادا در نیار تو هم دوست داری ازدواج کنی. دانش اموزمم همینو بهم میگه. میگه ادار در نیار هر دختری ارزوشه لباس عروس بپوشه. اوق! من اگه یه روزی ازدواج کنم هرگز لباس عروس نمی پوشم. کاش الان تابستون بود و منم دانش اموز بودم. بیدار میشدم میدیدم ساعت 11 صبحه و افتاب از پنجره رو صورتمه. بعد مثلا بابام هم مرده بود. قبل از اینکه من به دنیا بیام مرده بود. بعد دریل هم همسایمون نبود. هیچکسمون نبود. می تونستم همه روزو تو حیاط تنها بازی کنم. تو حیاطی که هیچوقت بابای عوضیم رو ندیده بودم چون اون قبل تولدم مرده بود. مثه همیشه میرفتم بالای درخت توت یا درخت انبه. بی حرکت می موندم تا گنجشکا فکر کنن من درختم و بیان روم بشینن. اما اونا همیشه می فهمیدن من درخت نیستم. بعدش رو درخت قورباغه درختی می دیدم و جیغ می زدم. توی حوض مسخره و سیاه حیاط اب میریختم پامو مینداختم توش. مامان دعوام نمی کرد. همسایه از پنجره نگاه نمی کرد. ناهار قیمه داشتیم. مامان برام نوشابه میخرید. پفک میخرید. پفک مینو. با هیچکدوم از دخترای کوچه دوست نمی شدم. چقد خوب می شد.
من تلفظ facade رو می دونم. تو اینستا برای یکی کامنت گذاشتم و بهش راجع به تلفظ حرفc توضیح دادم اما منظورم به این کلمه نبود و فقط داشتم یه چیزی رو راجع به کامنت بالایی می نوشتم اما صاحب پیج فکر کرد منظورم به خودشه و گفت که برم دیکشنری رو چک کنم. منم دیگه توضیح ندادم و فقط تشکر کردم.
چون کلا چند وقتی هست که بی حوصله شدم. بی حوصله ی خوب. حوصله توضیح و بحث ندارم. نظر های موافق و مخالف تاثیری روم نداره. نمی دونم چقد این حس خوبه. شایدم بده. ولی واقعا بی حوصله شدم. بی حوصله ی خوب! دلم نمیخواد با کسی حرف بزنم به جز دو نفر. حتی دوست ندارم جایی چیزی کپی کنم. از خیلی وقت پیش اینجوری بی حوصله ی خوب شدم.
دیشب خیلی خوابم می اومد. از ساعت ده به زو چشمامو باز نگه میداشتم. خیلی زود رفتم بخوابم و موقعی که دراز کشیدم یادم نمی اومد چجوری می شه خوابید. فکر می کردم باید کاری کنم. نیم ساعت فکر کردم که آدما چجوری می خوابن و من باید چیکار کنم. آخرشم بدون اینکه کاری کنم خوابم برد. ولی یادمه که آخراش احساس می کردم گوشام انرژی زیادی دارن و من می تونم باهاشون به هرکی که میخوام پیغام یا انرژی بفرستم. دقیقا با گوشام. چند بارم سعی کردم که اینکارو انجام بدم. امیدوارم پیغام ها رسیده باشه.
دیشب خیلی سخت بود که بخوابم. چون بی دلیل ناراحت بودم. یعنی کلا دیروز اینجوری بود. اما شب بدتر شد. گریه نکردما! فقط ناراحت بودم. فکر کنم چون پیج یه بچه رو تو اینستا دیدم و دلم میخواست که اون بچه ی من باشه. چون یه جا خوابیده بود و من دلم میخواست بغلش کنم و بوسش کنم. بعد بخاطر همین ناراحت شدم و خوابم نمی برد. با هزار ترفند تونستم بخوابم.
الان که فکر می کنم می بینم پست قبل رو نوشتم بدون اینکه بگم اصل قضیه چی بوده و برا چی خودمو کنترل کردم.
راستش حوصله تعریف کردنش هم ندارم. راجع به دختر خالمه. چیز مهمی نیست.
امروز هم تو اموزشگاه دیدمش ولی اینم مهم نیست.
مهم اینه که دارم یه کتابی می خونم که عاشقشم. هرموقع تموم شد اسمشو می گم.
من خیلی بزرگ شدم. با اینکه بعضی از کارام هنوز بچگونه ست ولی واقعا بزرگ شدم. مثلا قبلا خیلی عصبانی می شدم و نمی تونستم خودمو کنترل کنم. نمیگم اصلا الان عصبانی نمی شم. اما خودمو کنترل می کنم.حداقل بیشتر اوقات. خیلی قبلا، از شدت عصبانیت خودمو می زدم و نمی فهمیدم که خودمو می زنم. بعد از چند ساعت می دیدم بعضی از جاهای صورتم درد می کنه و می فهمیدم خودمو زدم! بعد ترش وقتی عصبانی می شدم حرف بد می زدم و بلند بلند گریه می کردم و اونقدر بحثو ادامه می دادم تا خسته بشم. حتی وقتی مامان میگفت باشه حق با توئه من می فهمیدم داره دروغ میگه و عصبانی تر می شدم و بیشتر سعی می کردم متوجه ش کنم که حق با منه. بعدا تر دیگه فقط می اومدم تو اتاقم و گریه می کردم تا دل مامانم برام بسوزه و حقو بده به من.
ولی الان می دونم که حقی در کار نیست! اصلا مهم نیست مامان بفهمه. اصلا مهم نیست به یکی بفهمونم کارش اشتباهه. اون اگه می فهمید که اینکارو نمی کرد. فکرش در همون حده. بحث نمی کنم. هندزفری میذارم تو گوشم و یه آهنگ(اونم نه غمگین! حتی عاشقونه) پلی می کنم و منم باهاش می خونم.
این یعنی بزرگ شدم.
من نمی تونم گذشته ی مامان رو براش جبران کنم. و اگر الان تا آخرین حد توانم تلاش می کنم، نباید انتظار داشته باشم که اون در ازای کارای من، همه جوره هوامو داشته باشه. من و مامان، دو تا آدم جدا هستیم. بهم نچسبیدیم. من اینو فهمیدم.
من امروز در تفکرات اندیشمندانه م (این عبارت اصلا درست نیست) به یه نتیجه ای رسیدم. اونم اینکه ادما گاهی برای اینکه تعاملات اجتماعی(این عبارت رو مطمئن نیستم درسته یا نه) بر قرار کنن، به اصرار وجه اشتراک ایجاد می کنن و به خودشون می قبولونن که همچین علائقی دارن، در صورتی که ندارن و متاسفانه خودشون هم نمی دونن. مثلا یکی برای اینکه با همکلاسش تو کلاس زبان ارتباط برقرار کنه خودش رو طرفدار خواننده های کره ای می کنه. یکی برا اینکه با همکارش صمیمی تر بشه سعی می کنه بیشتر کتاب بخونه با اینکه ازش لذت نمی بره. می شه خیلی مثالای دیگه زد ولی می ذارم خودتون بهش فکر کنید به جای اینکه جلوی کامپیوتر بشینید و اینجا رو بخونید.
حتما ما هم خیلی این کارو کردیم و الان حتی خبر هم نداریم.
چو تخت پاره بر موج . . . ثنا ثنا ثنا من
همیشه وقتی میخوام برم برف بازی، لباسای مامانمو می پوشم. چون فکر می کنم گرم تره. و بعدش کاملا ژولی پولی می رم تو حیاط عکس میگیرم. یعنی حتی موهامم شونه نمی کنم :| خب چون هوا برفیه. سرده. آدم تو سرما شونه می زنه؟ نمی زنه دیگه.
آخ جووووون برففففف.