به احتمال خیلی زیاد اون همکارم که گفتم دوسش دارم ولی روز آخر بهم گفت چرا به فلان دانش آموزت A دادی و منو حسابی ناراحت کرد، وبلاگمو پیدا کرده و اتفاقا اون پست هم خونده. چون از 14فروردین که دیدمش کلا یه جور دیگه شده. اولش فکر کردم من زیادی حساس شدم و تلقین می کنم که اون عوض شده ولی وقتی دیروز داشت راجع به یه دانش آموزی نظر می داد رو به من کرد و تا خواست توضیح بده گفت هیچی ولش کن. اینجا بود که مطمئن شدم اینجارو خونده. حالا این ترم کلاسی که دانش اموزاش سه ماه گفتن خانومیان(یعنی من) تیچرشون بشم رو دادن به این همکارم و اون دانش اموزا هم همون جلسه اول (یعنی دیروز) خیلی راحت به این همکارم گفتن چرا خانومیان تیچرمون نشده؟ ما منتظر اون بودیم و...
همکارم هم ناراحت شده(حق داشته منم جاش بودم ناراحت می شدم اما نه تا این حد) بعد از کلاس اومد دفتر و به کارشناس مربوطه(من عاشق این کارشناس هستم حتی اگر بهم فحش بده) گفت که بچه ها خانومیان رو می خوان و چرا کلاسو ندادی بهش و این صوبتا.
و جالب اینکه کلاس ترم پیش همین همکارم رو هم دادن به من. البته بچه های خیلی موبی بودن و کلاس خیلی خوبی بود.
از طرفی می گم نکنه همین کارشناس به همکارم گفته که چرا به خانومیان گفتی نباید به اون دانش اموزه A می دادی. شاید اینجارو نخونده و خانم کارشناس خودش تصمیم گرفته که همچین حرفی رو به همکارم بزنه. از هیچی مطمئن نیستم.
اما اصلا از اینکه کسی وبلاگم رو پیدا کنه نمی ترسم. البته به جز دریل :| نه حتی از دریل هم نمی ترسم. دروغ که نمی نویسم. ثبت وقایع روزانه است :\
هرموقع از یه مشکل جسمی تو وبلاگم می نویسم زود خوب میشه. الانم می خوام بنویسم. فکر می کنم معده م یا کیسه صفرام هست. نمی دونم دقیقا.شاید از ریه باشه. کلی راجع بهش خوندم. به خاطر ترس از آندوسکوپی هم نمی رم دکتر و فقط دردشو تحمل می کنم. دوستم ندارم بمیرم. از مریض شدن هم متنفرم. لطفا یه کاری کنید خوب شم دیگه. مرسی جبران می کنم.
یه بار وقتی خیلی کوچیک بودیم تو چشم خانم دریل خاک رفته بود. منم از الکی بهش گفتم اگه چاقو رو داغ کنم بذارم رو چشمت خوب می شی.
هیچی دیگه. . . بگذریم. . .
بچه بودم خب!
الان نظرتون راجع به من و دریل عوض شد؟ خوب بود دروغ می گفتم؟
وقتی رفتیم خونه ی مینا اینا عید دیدنی، مهمونشون ازم پرسید "چیکار می کنی ثنا جون؟" . من همیشه موقع جواب دادن به این سوال هنگ می کنم. چون نمی دونم دقیقا منظورشون چیه؟ شغلمه یا اینکه کلا صبح تا شب چیکار می کنم. وقتی دوستام اینو سوالو می کنن در جواب فقط می گم"زندگی"، اما واقعا نمی دونستم به مهمون مینا اینا چی بگم. یه درصدم احتمال ندادم که داره شغلمو می پرسه چون به نظرم مسخره بود کسی که بعد از ده سال منو دیده به محض نشستن بگه چیکار می کنی و من بگم تدریس می کنم :))) برا همین فقط لبخند زدم و به یه طرف دیگه نگاه کردم. اونم که دید جوابی نمی دم دوباره پرسید ثنا جون جایی مشغول کار هستی؟
مطمئنا نمی خواست برام کار پیدا کنه. برا همین دوباره لبخند زدم و گفتم بله و باز رومو برگردوندم و تا وقتی که بریم تو اتاق مینا همش با خودم فکر می کردم چرا اینو پرسید؟ اگه من سر کار نمی رفتم و بهش می گفتم"بیکارم" چی؟ اونوقت جلوی بقیه ضایع می شدم! له می شدم!!!
برا همین الان خوشحالم که می رم سر کار. از این به بعد فقط به خاطر مهمون مینا اینا میرم سر کار.
یه دور دیگه از رو پست قبلی خوندم. اینکه نوشتم اون خوشحالتره. . . من خوشحالیشو تایید نمی کنم. برای من اون خوشحالی کاملا بی ارزشه. اون پست فقط یه نتیجه علمی بود.
خدافظ
همین الان در ساعت 1.07 دقیقه بامداد به یه نتیجه علمی دست یافتم. اونم اینکه زندگی مارو به این سمت برد. اگه من کتاب می خونم و شما می ری گردش، اگه من فروغ می خونم و شما الان می پرسی کدوم فروغ، اگه من یا خونه ام یا سر کار و شما همش اینور اونور، اگه من دو هفته ست رنگ ناخنم صورتیه و شما هر روز یه رنگ، اگه من پستای اینستام چرت و پرته و شما عاشقونه، اگه من آنلاینم و شماlast seen yesterday at 4 pm، اگه من... و شما...، اگه من .... و شما....(قابل نوشتن نیست)، زندگی مارو به این سمت برد. نه من برای اینجوری شدن برنامه ای داشتم و نه تو برای اونجوری شدن. ما حق انتخاب نداشتیم. ولی تو خوشحالتری.
اصلا نمی دونم مخاطب این پست کیه فقط می دونم دختره.
اصن از بچگی زیدان و دوست داشتم لامصبو
خیلی آقاست
مخصوصا بعد از اون برخورد فیزیکیش
من تورو به پدری بر می گزینم
مامان: بیا یه دیقه بشین کارت دارم
من: نشستم دیگه
مامان: رو اوپن نه! مثه آدم بیا پایین جلوی من بشین.
من: اومدم. خب بگو.
مامان: ببین میخوام جدی باهات حرف بزنم.
من: آخ جون
مامان: هیس گوش کن. تو دیگه الان 25 سالته!
من: چی چی و 25سالته؟! تازه رفتم تو 25. یعنی مثلا فردا میشم بیست و چهار سال و یه روز.
مامان: دهنتو می بندی یا نه؟
من: چش چش. بگو.
مامان: اول بگو ببینم. کسی رو دوست داری؟
من: عزیزم تورو از همه بیشتر دوست دارم خیالت راحت.
مامان: دهنتو ببند جواب منو بده.
من: با دهن بسته حرف بزنم؟
مامان: جواب منو بده. هیچکسی تو زندگیت هست که دوسش داشته باشی؟
من: تو مسائل خصوصی من وارد نشو خواهشا! برو با هم سن و سال خودت بازی کن.
مامان: ببین تو یه سری مشخصات توی ذهنت داری که هیچ پسری وجود نداره که دقیقا مثه اون مشخصاتت باشه.
من: داره! چرا نداشته باشه!
مامان: یعنی دقیقا همون مشخصات؟
من: دقیقه دقیق. اصن انگار کاربن گذاشتن.
مامان: بحثمون جدیه. من میخوام بگم که دیگه وقتشه تو یکیو پیدا کنی.
من: پیدا؟! کیو؟
مامان: شوهر! ازدواج کن. دیگه وقتشه.
من: من تقریبا همه جا همراهتم. به نظرت پسرایی که می بینیم تو خیابون یا حالا در و همسایه اصلا آدمن؟
مامان: نه نه. پسرای این شهر که اصلا!
من: خب من شهر دیگه ای هم نمی رم که با کسای دیگه آشنا شم.
مامان: آره خب راست میگی. .. دریل چه شانسی آورد.
من: دوباره شروع نکن. تو فقط ظاهر زندگیشونو می بینی. این چه شوهریه که دریل هر شب تا ساعت سه تو تلگرامه؟
مامان: خب ولش کن.
من: دمت گرم.
.
.
+ ببینید به جای بحث کردن و گفتن نظرم راجع به ازدواج مامانم رو به سکوت دعوت کردم. یعنی اصلا لازم نبود دعوا کنم و بگم دست از سرم برداره. خودش فهمید.
+ما نخوایم ازدواج کنیم کیو باید ببینیم؟! دهه!
ذهن من یه ماشین بزرگه. می تونه منو هرجایی و کنار هرکسی ببره تو هر زمانی. . . هر سالی. . . حتی آینده
من تو ذهنم عاشق شدم . . . مامان شدم. . . پیر شدم . . . تنها شدم . . . مجرد موندم . . . دکتر شدم. . . از ایران رفتم . . . پولدار شدم . . . بی پول شدم. . . از دنیا رفتم . . . مترجم شدم . . . کارگزار شدم . . . ایران موندم. . . و هر اتفاق دیگه ای که فکرشو کنید. . . من همه چی رو تجربه کردم. واقعیه واقعی
هر زندگی ای رو زندگی کردم جز زندگی خودم
تو دلم هزار جای دیگه بودم به جز اینجا
هزارتا نقش داشتم جز نقش خودم
تو ذهنم. . .
می خوام یاد بگیرم داستانای توی ذهنمو بذارم کنار و زندگی خودمو زندگی کنم. از دوران راهنمایی همیشه توی دلم جای دیگه و کنار کسای دیگه ای بودم تو یه خونه ی دیگه و شهر دیگه
شاید وقتشه یه کم جای خودم باشم
باور کنم آدمایی که کنار خودم می بینم خیالی ان و خیلی ازم فاصله دارن. . . فاصله ی مکانی
باور کنم خونه م اینجاست(مشکلی با خونمون ندارم) . . شهرم اینجاست(لعنت بهش). . . تحصیلاتم لیسانسه از یه دانشگاه زپرتی تر از خودم. . . باید باور کنم من همینم. . .بی سواد . . تیچر. . . لیسانس. . . شمال. . . دریا. . . تنها. . . دور. . . خیلی دور
باور کن ثنا
تو نمی تونی یه ابر رو فوت کنی تا برسه به یه شهر دیگه
نمی تونی پرواز کنی
مسافرت لعنتی توی دلت رو تمومش کن
به آسمونی که الان از پنجره معلومه نگاه کن. . . هیچ آسمونی جز این نیست. . . هیچ ستاره ای. . .
شمردن شهاب سنگای خیالی و آفتاب و حرف و چشم و درخت ونیمکت. . .نیمکت و پیاده روی و نیمکت بسه
بیا همین جایی که هستی. . . همینجایی که هستی و خیلی ازش دوری. . . بارون . . دریا. . کار مسخره. . تنها. . کوچیک. .عکس . . سرما. . شب. . آهنگ. . کلافگی. .
اینجا زندگی کن
هیچ کس صدای مغزتو نمی شنوه. . حتی اگه هزار بار صداش کنی. . تو با گوشات نمی تونی برای کسی پیغام بفرستی. . دستگاهی نیست که بتونه مغز تورو هک کنه و هرچی توشه رو یه صفحه بیاره. . فراموشش کن
احمق نباش
مسافرتو تموم کن
با ادمای خیالی خداحافظی کن
از اینجا . . . از واقعیت . . . از دوری فرار نکن
باشه؟
13فروردین 25سالت میشه
چیزی که می خواستم در ادامه پست قبل بگم یه چیز تکراریه. اینکه تمام اطرافیان ما، مارو بدبخت می دونن. وقتی یه چیز جدید می خریم به جای اینکه بگن مبارکه میگن "مال کیه؟" یا میگن "ای جان...آخی... عزیزم". قبلا خیلی تلاش می کردم. تا نظرشونو عوض کنم. مثلا تو تولد دوستا من از همه بهتر لباس می پوشیدم. ولی بازم تغییری ایجاد نشد. خیلی کارای دیگه م کردم. ولی.. بی فایدست.
برا همین اول عید تصمیم گرفتم تسلیم بشم. اگه دوست دارن مارو بدبخت بدونن.. باشه ما بدبختیم. ما " آخی" هستیم. و بی نهایت دلم می خواد که از اینجا برم. برم جایی که آدما با توجه به گذشته م رفتار نکنن. خودمو ببینن. حتما یه روزی از اینجا می رم.
دریل اینا خیلی خرافاتی هستن و به چشم شور و اینجور چیزا خیلی اعتقاد دارن. البته مامان منم اینجوری هست ولی نه انقد شدید. مثلا یکی از من تعریف کنه مامان اسپندو میکنه تو حلق من. اما تا یه حدی. خانم دریل اینا اما به کسی رحم نمی کنن. به نزدیکترین کساشونم شک دارن.
چند روز بعد از عمل پای مامان دریل، بردنش خونه ی دریل و شوهرش که اونجا ازش مراقبت کنن. منم توی این ماجرای عمل خیلی با دریل خوب رفتار کردم و همش حال مامانشو می پرسیدم. وقتی هم رفتیم بیمارستان برای ملاقات، دست مامان دریل رو بوس کردم و کلییییی موهاشو نوازش کردم و آرزو کردم که زود خوب شه. حتی وقتی سال تحویل شد و دریل به همه تبریک گفت جز من، خوده خرم بهش کلی تبریک گفتم.اما خاک بر سر من. خااااک. الان می گم بهتون.
مامانم و خاله م تصمیم گرفتن برن خونه ی دریل برای عیادت. منم تصمیم داشتم برم سینما و به مامانم گفتم ازشون عذرخواهی کن که من نیومدم.مامان دریل میگه دریل و شوهرش قراره برن مهمونی اما من که هستم شما بیاین.بعد از ظهر اون روز، مامان دریل زنگ می زنه به مامان من و میگه منو آوردن خونه ی خواهرم. شما هم بیاین اینجا منو ببینید. (من که اینو شنیدم فهمیدم خاله هاش گفتن یعنی چی که ثنا اینا برن خونه ی دریلو ببینن و چش می زنن و این حرفا.چون نمی دونستن که من قرار نیست برم. اما چیزی به مامان نگفتم تا نگه تو بدبینی). بعد که مامان اینا میرن خونه ی خاله ش، مثه اینکه اونا زیادم خوب رفتار نمی کنن. مثلا یه جا خاله ی من میخواست درمورد گوشیش از مامان دریل سوال کنه، مامان من به خاله م گفت بابا اذیتش نکن مریضه بذار برا یه وقت دیگه( منظور بدی از کلمه ی "مریض" نداشت. خب دید مامان دریل همش تب داره و بیحاله. . . ) یهو خاله های دریل عصبانی شدن گفتن مریض؟ خدا نکنه مریض باشه. این چه حرفیه. . .
حالا امروز مامان من به این نتیجه رسید که اونا این کارارو کردن که مامانم و خاله م نرن اونجا. حتما فکر کردن منم هستم. به هر حال ثنا مجرده چش می زنه یه وقت. یا چون مامان دریل که نمی تونه راه بره، یه وقت ثنا اینا نرن اشپزخونه ی دریل. . .
الان حسش نیست این نوشته رو ادامه بدم ولی حتما باید یه چیزایی هم ته ش اضافه کنم. حالا بعدا. فقط باید بگم که خیلی خرن به خودشون زحمت دادن با اون پای داغون ببرنش خونه ی خاله شون. یه دروغ میگفتن که مهمون داریم و شما نیاین خیلی بهتر بود.
مامان: امروز فلانی تو تلگرام روز مادرو بهم تبریک گفت
من: خب تو چی گفتی؟
مامان: براش اسپیکر فرستادم
من: چی فرستادی؟
مامان: اسپیکر
.
.
بگذریم :|
امروز تصمیم گرفتم که تنهایی برم سینما. درواقع دوتا سینما. اونم تو یه روز. که یهو به صورت اتفاقی بهاره توی اینستا یه جا منشنم کرد که نوشته بود واژه یmasturdate به معنای تنهایی به سینما یا رستوران رفتن هست. و من هم دقیقا همین امروز این قصد رو داشتم.
هر دو سینما خیلی خیلی شلوغ بود و باید برای بلیطش توی صف می موندم. برام جالب بود که مردم هول می زدن تا بلیط بگیرن. در صورتی که بلیط به اندازه ی کافی بود و فیلم هم هنوز شروع نشده بود. وقتی شلوغی رو دیدم رفتم ته صف وایسادم تا یه وقت کسی نخوره به من. دختر و پسرش فرقی نداشت. از اینکه دانش اموزام منو ببینن هم خوشم نمیومد. هی فکر می کردم کاش گریم بلدبودم و چهره م رو عوض می کردم.اولین فیلمی که دیدم"من سالوادور نیستم" بود و بعد سریع رفتم خیابون بعدی و سینمای بعدی. که فیلمش"پنجاه کیلو آلبالو بود". فقط رفته بودم تا سینما رفته باشم. وگرنه برام فرقی نمی کرد چه فیلمی باشه. تازه برا خودم چیپسم خریدم. و چون تنها بودم، هرکی به من می رسید ازم میخواست جامو عوض کنم تا اون با همراهش بشینه.
مامان باید می رفت عیادت مامان خانم دریل و همکارام هم هرکدوم کار داشتن برا همین تنها بودم. البته عادتمه تنها برم سینما. خیلی هم خوش میگذره. حتما این فیلمارو ببینید. جالبن.