خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

خواستگار با شرایط خوب در شرایط بد

خونواده ی زن پسر داییم از همون روز عروسی از من خوششون اومده بود و منم اینو می فهمیدم. دوست داشتن که من و پسرشون با هم آره! تا اینکه پریشب پسر داییم تو راه خونه بهم زنگ زد و گفت اینا می خوان بیان خواستگاریت. بشین فکر کن ببین حاضری یه قرار بذاریم تو و امید( امید اسم پسره ست و من چون ازش بدم میاد بهش می گم نا امید) همدیگرو ببینید. خیلی هول شده بودم! اصلا فکرشم نمی کردم همه چی انقد جدی بشه. گفتم باشه فکرامو می کنم بهت خبر می دم. بعدش دیشب تو تلگرام ازم پرسید خب نظرت چیه؟ گفتم خیلی فکر کردم نمی تونم خودمو راضی کنم که ببینمش!

آقا یهو زنگ زد! گفت من الان نزدیک خونه امید اینا هستم. دارم می رم بهشون خبر بدم. حرفای آخرتو بزن.(آخه مرتیکه! من که گفتم نه! چرا زنگ می زنی؟) احساس می کردم کسی پیشش هست و صدام هم روی پخشه.

گفتم مگه قرار نبود فکر کنم ببینم می خوام ببینمش یا نه؟ گفت نه تو که گفتی راضی هستی ببینیش گفت تو فقط یه دلیل بگو که چرا می گی نه! منم فکر کردم که معمولا دخترا تو این شرایط چیا می گن. گفتم می دونی؟ شرایطش زیاد خوب نیس. خونه و ماشین و ..(می دونم این حرفا از من بعیده! ولی خب نمی تونستم بگم از ریختش بدم میاد!! می تونستم؟)

گفت شرایطش خیلی هم خوبه. می خواد یه خونه بخره نزدیک خونه مامانت و ماشین بخره(اینارو که م یگفت سرمو می کوبیدم به دیوار. چون خیلی سخت بو با این شرایط بگم نه)

گفتم ببین من نمی تونم وقتی کسی رو دوست ندارم ببینمش. خیلی برام سخته. گفت حالا حرف بزنین  علاقه پیش میاد...

و من تا آخرش گفتم نه. گفت منتفیه؟ گفتم اره. گفت الان برم بگم ثنا نمی خواد؟ گفتم اره. و بعد از اینکه قطع کردیم دیدم کلی عرق کردم.

سخت ترین تصمیم زندگیم بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد