خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

پست ِ خَری

تاحالا نشده بود که سه تا کتاب رو همزمان بخونم. نهایتا دو تا رو همزمان شروع می کردم. چهارمین کتاب شرلوک هولمز(ترجمه کریم امامی) رو شروع کردم  با جنایت و مکافات (داستایفسکی) بعد همکارم یه کتاب کوچولوی انگلیسی بهم داد(love story) که اونم توی اتوبوس شروع کردمو نتونستم نخونمش. حالا اینا همه هیچی! بدبختی جدیدم سریال فرار از زندانه. می دونین که من جز فیلم و سریال طنز، وقتمو برای چیزی تلف نمی کنم. اما این یکی! واااای باورتون می شه من تو دو روز و نیم 20 قسمتش رو دیدم! دیشب که فرار کردن از استرس عرق می ریختم و چسبیده بودم به دیوار. اونقد تو جو این سریاله هستم که وقتی راه می رم فکر می کنم تو سلولای زندانم. وقتی حتی گوشیمو می زنم تو شارژ با یه ژستی اینکارو می کنم که انگار دارم برای فرار نقشه می کشم. حالا به خودم قول دادم از فصل دوم آروم آروم ببینمش. 

انیمیشن رنگو رو دیدین؟ دیشب کشیدمش :)) عکسشم گذاشتم اینستا. کیک هم درست کردم و جاتون خالی خیلی خوشمزه شده. دیروزم مهمون داشتیم. چند روزه که نه کلمه می خونم. نه درسای دیگه. تقصیر این سریاله..

.

.

چه پست مسخره ای شد.من به این پست ها می گم پُست ِ خَری. ینی ادم توش از همه چی میگه.

سلفی

مامان دریل: بیا از رو به رو عکس بگیریم

مامان من: از رو به رو نه! بگو "سلفی"

مامان دریل: سِرفی؟

مامان من: سِللللفی

مامان دریل: ینی چی؟

مامان من: ینی از رو به رو

ما را به خیر تو امید نیست، شر مَرسان

دیشب به محض ورود، مامان گفت نیم ساعت دیگه دریل و مامانش میان خونمون. می تونین تصور کنین چهره م چطور از این  به این  تغییر کرد. ولو شدم روی مبل و حتی نمی تونستم مقنعه م رو از روی سرم بردارم. مامان می گفت گرمه پاشو برو دست و صورتتو بشور بیا شام بخور. ولی مگه می شد؟! تمام اعضا و جوارحم بی حس بود. فقط زل زده بودم به تلویزیون که داشت اسایشگاه روانی رو نشون می داد. به مامان گفتم الان ارزومه یکی از اینا باشم. مامان دعوام کرد و بالاخره با تهدید رفتم دَشویی! توی دشویی یه کم گریه کردم و بعدش دمپایی ها رو خیس کردم که اگه دریل اینا خواستن برن دشویی پاهاشون خیس بشه و به دستگیره ی در هم صابون زدم.(می دونم خیلی بیشعورم) بعدشم شامو اونقدر تند تند و با عصبانیت خوردم که دلم درد گرفت. بعدش چای نبات و قرص رانیتیدین خوردم و با هر صدای پایی که از تو کوچه می اومد لرزه بر اندامم می افتاد از ترس رسیدن دریل به خود می پیچیدم.

از اونجایی که دریل خودش یه نوع دل درده، وقتی رسید دل دردم کلا یادم رفت. باهاش دست دادم و بعدش یواشکی دستمو مالیدم به لباسم که "دریلی" نباشم. گفت به به چه مبلای خوشگلی مبارکه. (خانم دریل حتی وقتی خونه خریدیم هم نگفت مبارکه. پس  کاسه ای زیر نیم کاسه بود) متاسفانه کنار من نشست. می گم "متاسفانه" چون دریل عادتشه موقع حرف زدن برخورد فیزیکی هم داشته باشه که من اصلا خوشم نمیاد. خب دوست ندارم موقع خندیدن بکوبه رو بازوی من یا باهام شوخی کنه و قلقلکم بده یا هی دستشو بزنه به شکمم. گوشیمو گرفتم دستمو سعی کردم یه جوری خودمو مشغول کنم. دریل داشت تعریف می کرد که رفتن با شوهرش کباب کوبیده خوردن و به نظرش اصلا خوب نبوده ولی شوهرش خیلی خوشش اومده (بهتون گفته بودم که دریل خیلی حرفارو می کشه. اینجوری: به شوهــــــــرم گفتــــــم حسیـــــــــــن مـــــا که شااااااام نداریـــــــم...) صداشو یواشکی ضبط کردم و فرستادم برای دوستان یه کم اونا هم در غم من شریک باشن و بعد دریل جان رفت سر اصل مطلب..

گفت شوهرم یه پسر عمو داره. زبانش عین ثنا عالی. کامپیوترش عین ثنا عالی(والا من سی دی رو هم به زور رایت می کنم) یه خونه سه طبقه داره. عین ثنا عشقِ خارجه(من اصلا عشق خارج نیسم!) پدرشم خدارو شکر مُرده دیگه ثنا راحته. یه مادر و خواهر داره یه کم خنده دارن. اونو می خوام برا ثنا جور کنم. اسمشم مصطفاست 

کوچیکترین عکس العملی نشون ندادم و سعی می کردم یه جوری هُلو بخورم که آبش بپاشه رو صورت خانم دریل... بعد مامان خانم دریل که تازه گوشی خریده گفت وای عکس فلانی رو توی تلگرام دیدین؟ عکس یه دخترو گذاشته که صورتش خونیه. خدا به داد برسه. آینده این بچه چی می خواد بشه؟ من گفتم چرا با یه عکس همچین نتیجه ای می گیرید؟ شاید عکس خواننده مورد علاقشه. شاید عکس آلبوم موسیقی مورد علاقشه. اصلا شاید از این عکس خوشش میاد بهش حس خوب می ده. چرا فکر می کنین این چیزا بده؟ 

و بعد وقتی خانم دریل گفت مادر و پدر شوهرم وقتی می رن بیرون یه کلاه می ذارن سرشون عین پزشک دهکده. و بعدش هار هار خندیدن. منم گفتم اتفاقا کار خوبی می کنن که اونجوری زندگی می کنن که دوست دارن. این ماییم که باید تغییر کنیم و انقد در مورد دیگران نظر ندیم. اونا  دوست دارن اونجوری باشن. به ما چه؟ چرا انقد خودتو درگیر کلاه یکی دیگه می کنی؟

بله. دیشب برای اولین بار، کمی حال دریل رو گرفتم و درس اخلاق بهش دادم تا لحظه اخر حرف از مصطفا و خواستگاری و .. زد و من لحظه ای سرم رو از گوشی بر نداشتم.

و یه کم از مکالمات:

دریل: توی آزمایشگاه بودم دیدم مامان دوست پسر سابقم اومد. کلی خندم گرفت!

مامان دریل: ولش کن دختر! تو  اگه با اون دوست پسرت بودی الان نه تنها ازدواج نکرده بودی بلکه همونطور بدبخت می موندی.

دریل: وای الان انقد راحتم. دارم زندگیمو می کنم هی می گم خدا رو شکر من از این خونه رفتم. الانم میام خونه شما (یعنی خونه پدر و مادر خودش) حالم بد می شه. از خونتون متنفرم.

مامان دریل:  :|

دریل: نه تورو دوست دارم! بابامو دوست ندارم.

مامان دریل: :دی

نمی فهمم

وقتی یه بخش از یه درس رو نمی فهمم، دلم نمیاد ازش بگذرم. از طرفی، هرچقدر می خونمش نمی فهمم... نمی دونم باید چیکار کنم.

یکی از همسایه ها باهام تماس گرفت و گفت میخواد بیاد پیشم کلاس مکالمه. هنوز نمی دونم سطحش چیه و فقط گفتم باشه خودم باهات تماس می گیرم. 

من واقعا این قسمت از درس رو نمی فهمم ...

, و اینکه

بدجوری اینجا گیر کردم...

ممارست

موضوع بعدی که می خواستم بگم...

یه عده کلا فضول و حرّاف هستن. این عده با دیدن کلمه ی "comment" یا جمله " نظر بدهید" توی وبلاگ ها یا شبکه های اجتماعی، چنان از خود بیخود می شن که چشمشون رو می بندن و شروع می کنن به نشون دادن شخصیت چیپ خودشون. اونا فکر می کنن که با فشار دادن این عبارات، حق این رو دارن که نظرشونو به دیگران تحمیل کنن. عده ای هستن که خودشون رو آخر ِ چیزی می دونن. مثل فیلم، انیمیشن، کتاب و مخصوصا دین! این ها منتظرن ببینن کجا حرف از این چیزا هست تا برن و طومار بنویسن و تحویل فرد مورد نظر بدن. این افراد بسیار از نظرات مخالف خودشون لذت می برن  و دنبال اینن که یکی بهشون بگه "نــه" تا اینا مثل بختک بیفتن روش!

در مواجهه با این افراد فقط سکوت کنید و گاه با لبخند جوابشون رو بدین تا برن دنبال قربانی(!) بعدی..!

اگر جزء این دسته افراد هستید، و می خواین این خصیصه رو ترک کنید، کافیه تلاش کنید  فقط آیکن لایک یا گل و از این قبیل چیزا بذارید و بنویسید "عالیه" " خوبه" و .. یا اگر مخالفتون بود چشماتون رو ببندید و ازش رد بشید. لازم نیست فکر کنید اون فرد می خواسته بگه خیلی شاخه(!) و شما هم رسالت این رو دارید که بهش بگید شاخ تر از خودش هم هست!

ما، بغض با این جماعت فکاهی

خیلی حرفا بود که می خواستم بنویسم و از اونجایی که زیاد وقت ندارم یه موضوع را از بینشون انتخاب کردم تا هم ذهنم ازش خالی بشه و بتونم بیشتر تمرکز کنم هم اینکه یه چیزی نوشته باشم..

همون طور که قبلا فخر فروخته بودم :)) من از بین تمام دوستام اولین کسی بودم که کامپیوتر خریدم :)) نخندین! ادامه ش جدی تره. منتها همیشه اطرافیان طوری به ما نگاه می کردن که انگار ما خیلی کمتر از خودشونیم. از هر نظر مارو کمتر می دیدن. همه! بدون استثنا. اگر بگم الانم خیلیاشون اینطوری هستن دروغ نگفتم! خب زندگی گذشته مون، پدرم، و شرایطی که به خاطر پدرم توش بودیم باعث می شد بقیه فکر کنن ما واقعا اونی هستیم که اونا می بینن. و از اونجایی که اهل show off و تظاهر و این ها نبودیم می ذاشتیم بقیه واقعا اینطور فکر کنن. یعنی تلاشی برای شناسوندن خود واقعیمون به بقیه نمی کردیم. می گفتیم بذار تو همون خیال بمونن. تا اونجایی که وقتی لپتاپ خریدم، صمیمی ترین دوستم وقتی اومد خونمون به جای اینکه بگه مبارکه، با تعجب گفت این مال کیه؟!! اون هم دقیقا وقتی که فقط من و مامان با هم زندگی می کردیم ! یعنی  اونقدر مارو پایین تر از خودش می دید که یه درصد احتمال نداد لپتاپ خودمه...

خیلی از آشناهامون و حتی کسایی که شاید هر هفته ببینمشون و به صمیمیترین طرز ممکن باهاشون برخورد کنم، من رو به درستی نمی شناسن. در حالیکه فکر می کنن می شناسن.. مثلا یکی از کسایی که بسیار به ما نزدیکه، دیروز برای اولین بار داشت توی اینستاگرام من می چرخید به محض اینکه عکس کتابامو که روی هم گذاشته بودم دید و حتی دید که زیرش نوشتم اینارو امروز خریدم، با تعجب ازم پرسید ثنــــا!!! این کتابا مال کیه عکسشو گذاشتی اینجا؟ گفتم مال خودم! گفت واقعا اینارو خریدی؟ آخی!

یعنی به هیچ وجه احتمال نمی داد که من کتاب بخونم. و در آخر با اینکه سن مامانمه گفت من اینارو سی سال پیش خونده بودم الان مردم هی دارن کلاس می ذارن که گابریل گارسیا مارکز می خونن. اوووو می دونی اینا مال کِیِه؟ من کهنشون کردم..


باشه بابا شما بالاتر. شما بهتر. شما از سی سال پیش با مارکز رابطه غیر اخلاقی داشتی اصن. باشه!

رو اعصاب

پشت تلفن

خاله: ثنا جان می گن یه چیزی اومده به اسم مِستِرگرام. مثل فیس/بوکه اما از اون بهتره! آره؟

من: آره. اینستاگرامه. عکس می ذارن.

خاله: آره شنیدم مقاله های(!!!) خوبی توشه.  زحمت می کشی این دفعه اومدم خونتون برام بذاری(!) ؟

من: می ذارم. 

خاله: بعد یه چیز هم هست. اسمش هست ایمو(imo) اونم بی زحمت برام بذار که بتونم با مامانت حرف بزنم.

من: باشه.

خاله: پس یعنی می شه گذاشت؟

من: می شه خاله می شه.

.

.

.

خونه ما

خاله(به محض ورود) : سلام ثنا جان الهی برات بمیرم بیا این اینِستِرگرام ُ برام بذار!

من: باشه ( می رم توی اتاق و یه کاغذ بر می دارم تا مرحله به مرحله کار با اینستا و ایمو رو بنویسم تا براش سوال پیش نیاد و تلفنی ازم بپرسه)

خاله: شد؟

من: اره

خاله: خب کار باهاش چجوریه؟

من:  همه رو برات نوشتم. خونه بخون.

خاله: می شه عکس گذاشت؟

من: اره

خاله: می شه هر عکسی گذاشت؟

من: اره

خاله: از هرچی می شه عکس گرفت؟

من: :(( چرا نشه؟ نه خب بگو چرا نشه؟ تو دوربینو بگیری جلوی هرچیزی و دکمه ش رو بزنی نمی شه عکس بگیری؟

خاله: وای چه قدر بد اخلاقی؟ خب من سوال می کنم می خوام یاد بگیرم دیگه!

.

.

.

امروز رفتیم پیک نیک جاتون خالی.

به حرف نیست

همیشه در حال آزمایش کردن بودم. یه حساسیت عجیب به تک تک جمله هات. یه تلاش روزمره برای پیدا کردن علاقه بین حرفات. مثلا مطمئن شم که دوسم داری. مثلا از هر جمله ت هزار جور تعبیر خوب دربیارم. اونم به زور. 

همیشه منتظر بودم. منتظر تر از تو توی جمعه ها. منتظر یه روز خوب که تو خوشحال باشی و بدون دغدغه عقب موندن از سِنِت  و بقیه، تا مثه خیال راحت دراز کشیدنت زیر ستاره ها، بهم بگی دوستم داری. بگی همه ی این مدت دوستم داشتی و می خواستی تا ابد عمرت رو در کنار من بگذرونی و فقط به دلیل یه سری مشکلات اینارو بهم نگفتی. من هر روز منتظر رسیدن لحظه ی راحتی تو بودم و شنیدن این جمله ها. مثل روز بعد از پایان نامه که توی هر تماس تلفنی نیشم تا بنا گوش باز بود که بگی. بگی حالا دیگه خیالت راحته و می تونی بهم ابراز عشق کنی می تونی حالا رازی که توی دلته بگی و اون راز چیزی نیست جز عشق زیادت به من. اینکه دوست داری من مامان بچه هات باشم. اینکه مثلا من و به همه ترجیح بدی. حتی به دخترای چاق و نرم. حتی به مو بورا. حتی به صدا قشنگا و نویسنده ها. به قد بلندا و فرهیخته ها.

همیشه بعد از هر خدحافظی تلفنی به گوشیم نگاه کردم تا شاید اس ام اس بدی و بگی دوستم داری و جز من کسیو نمی خوای یا بگی صدام آرومت می کنه و با من خوشبختی. چه شبایی که گوشی به دست خوابم برد و تا صبح همچین پیامی از تو نیومد.

چه تمرینایی کردم برای ساکت موندن و قایم کردن احساسام. مثلا یاد گرفتم دهنمو ببندم و نگم دوستت دارم چون تو اذیت می شدی. یا مثلا موقع شب بخیر گفتن فقط یک بار بگم شب بخیر تا به نظرت مسخره نیاد. یا اینکه هیچوقت نپرسم چرا وقتی زنگ زدم بر نداشتی یا نپرسم چرا پیام دادم و جواب ندادی... دو سال انتظار. دو سال تمرین.دو سال آزمایش.

می خوام بگم امروز فهمیدم که اشتباه کردم و به جای سرگرم شدن به آزمایش و انتظار و تمرین باید چیزایی که بود رو می دیدم. 

تو جلوی همه اون دخترای چاق و نرم و مو بور و فرهیخته کنارم ایستادی و نشستی و حرف زدی بدون اینکه نگران عکسای آقای عکاس باشی یا فکر کنی می بیننت.

تو فقط واسه اینکه بهم خوش بگذره ساعت ها نخوابیدی تا من همه  ی موزه ها، همه حیوونا و همه جاهای دیدنی رو ببینم و آخر عید بگم "بهترین تعطیلات نوروزم بود".

تو به خاطر دل من رفتی نمایشگاه کتاب و کوله پشتیت رو پر کردی از کتابای دوست داشتنی من و با ذوق واسم آوردیشون.

تو حتی کتابای خودت رو گذاشتی توی کوله ت و گفتی همش مال تو.

تو حتی برات مهم بود که من یه چراغ مطالعه عین توی انیمیشن های پیکسار داشته باشم.

برات مهم بود عود دوست دارم. خودکار دوست دارم. دفتر دوست دارم.

تو نگفتی دوسم داری ولی دوربینم دستت بود و لحظه به لحظه ازم عکس گرفتی. نگفتی کنارم خوشبختی ولی کنار دره روی یه کوه بلند واسم جوجه خریدی چون هوس کرده بودم.

تو رو چمن رو به روم نشستی و نترسیدی ببیننت.

تو خیلی کارای دیگه کردی. کارایی که نمی تونم دونه دونه بنویسمشون ولی معنی همشون دوست داشتن بود و من احمق بازم دنبال دوست داشتن بین حرفات بودم.

اتاقم پر از کادو های توئه. کادو های یهوییت. یواشکیت. سورپرایزیت.

.

.

.

دو سال گذشت و من تازه فهمیدم دوست داشتن به حرف نیست! 

Angry Teacher

اصلا دوست نداشتم از خواب بیدار شم. وقتی صدای زنگ بیداری رو شنیدم، یکی از چشامو باز کردم و ساعت گوشی رو روی یه ربع دیگه گذاشتم و دوباره خوابیدم. ولی حیف که یه ربع هم گذشت و من بیدار شدم. با فحش بیدار شدم. به همه فحش می دادم با عصبانیت لباسامو پوشیدم و کرم ضد افتاب زدم. بدون اینکه بخوام از چشمام اشک می ریخت. صبحونه رو با گریه خوردم و ساعت 11 و ربع با داد و بیداد از خونه رفتم بیرون. عینک آفتابی زدم که کسی نبینه گریه می کنم. توی راه دو تا پسره روی موتور بهم چرت و پرت گفتن. منم عصبی بودم فحش بد دادم. فقط می دونم که خیلی تعجب کردن و گاز دادن رفتن.

توی راه برای خودم پاستیل و آب میوه خریدم. ولی بازم حالم خوب نشد. کلاس اولم با خردسال بود. نمی دونم چی شد که یکیشون بهم گفت می دونی چطوری می رقصم؟ اینطوری. بعدش بهشون پیشنهاد دادم که برقصن و من اشون فیلم بگیرم. عرشیا وقتی به فیلمش نگاه می کرد می گفت وای خدا بالاخره ستاره شدم. بالاخره به آرزوم رسیدم. من یه ستاره ام.

  بعد از کلاس اولم شیرموز خریدم. شیرموز عزیزم.. همیشه کنارمه. بازم حالم خوب نشد. رفتم روزنامه خریدم. یه عالمه روزنامه. همشهری، دنیای اقتصاد، سنجش، کیهان(انگلیسیش) و یه رزونامه مخصوص شهر خودمون. یه ماژیک هالایت هم خریدم و رفتم توی دفتر معلما. جاهایی که از رونامه خوشم میومد هایلایت کردم. حوصلم سر رفت روزنامه ها رو انداخت یه طرف میز و کتاب متدولوژی رو که با خودم برده بودم باز کردم و یه کم درس content based  رو دوره کردم.

تا اینکه کارشناس محترم آموزشگاه اومد و در مورد یکی از کلاسام که اومده بود observe کرده بود صحبت کرد و گفت کلاست خیلی خوب بود و توی برگه ی آبزرو جلوی گزینه "استاندارد" تیک زد. یه کم حالم بهتر شد. می تونستم لبخند بزنم. دفعه های قبلی همیشه می زد promotable. این نشون می ده که من بهتر از قبل شدم.

اومدم خونه و ناهار خوردم. ساعت 7.30! الانم دارم می نویسم.

نمی دونم چرا امروز ناراحت و خسته بودم.

آدم باش!

بعضیا حرف زدن بلد نیسن. تقصیر خودشون نیستا. خب خونواده و محل زندگیشون طوری بوده که اینا یاد نگرفتن چی باید بگن چی نباید بگن. البته بعضیا از روی دور از جون بیشعوری اینکارو می کننا. اما خب این آدمی که من میشناسم فقط بخاطر این که تو محیطی بزرگ نشده که بهش یاد بدن چطور برخورد کنه اینطوری رفتار می کنه. یه جورایی هممون فهمیدیم. به روش نمیاریم.

ولی واقعا ضایع رفتار می کنه ها! کاش می شد یه کتابی چیزی بهش معرفی کرد... 32 سالشه!! مادره! همسره!

ای بابا!

«ثنا خانمی در قاب صدا»

گفته بودم که وقتی بخوام این کتابارو به کتابخونه پس بدم نمی تونم خودمو کنترل کنم و باز می رم کتاب می گیرم. قول می دم، قول دخترونه، قول خانومیانه که دیگه آخرین بار باشه و بعدش کتابای نخونده ی خودمو بخونم! قول دادم دیگه!

سه تا کتاب شرلوک هولمز گرفتم توی اتوبوس یکیشو خوندم و انقد جذبم کرد که نفهمیدم کی رسیدم اگه حواسم نبود حتما رد می شدم :| البته تمومش نکردما :| نه واقعا چی فکر کردین؟

یه چیزای خنده داری توی یو.تو.ب پیدا کردم و می خوام هر شب یه سریشو ببینم. خیلی خوبه کلی می خندم باهاش.

برای اولین بار کرم ضد آفتاب ایرانی خریدم. اسمش هست سی گل! نمی دونم چرا خریدمش. یه لحظه خواستم از جنس وطنی حمایت کنم :| البته بعدش فهمیدم که از my گرونترم هست :| پر رو!

آموزشگاه هم مثل همیشه یخه. منظورم اینه که همه جاش کولر روشنه و فقط هم من سردمه. خیلی بده که آدم فشارش پایین باشه. چون هی باید حواسشو جمع کنه که حتما چیزی خورده باشه و یه وقت وسط کلاس حالش بد نشه. استرسش بدتر حال آدمو چیز می کنه.

راستی از اون شبی که سوسک دیدم، هر وقت می خوام برم دشویی اول برقو روشن می کنم و بعدش در می زنم. بعد دو تا سرفه می کنم و در دَشویی رو باز می کنم و سریع فاصله می گیرم. با صدای بلند می گم ببین من دارم میام. اومدما! دمپایی رو پوشیدم. با تو ام! شوخی هم ندارم. اگه بیام روت آب می ریزم.

من احمق نیسم! مامانم گفت با سوسک صحبت کنی می ره...

از همه چی

خواستگار سمج مزاحم کنه دوباره با شماره نا شناس بهم زنگ زد و دوباره اصرار کرد و منم حسابی حالشو گرفتم. بعد به پسر داییم گفتم که این پسره مزاحمم می شه. پسر داییم چند تا سوال از من پرسید که فهمیدم خواستگار عوضی به دروغ حرفایی از ظرف من زده  و برای همینه که داییم اینا از ما ناراحتن!

منم سریع آماده شدم با مامان و خاله رفتیم خونه دایی تا بهشون بگم من اصلا حرفی راجع بهشون نزدم و بهتره به خاطر یه غریبه همین رابطه ی ظاهری که داریم رو بهم نزنیم. داییم وقتی فهمیدم اون پسره باز مزاحمم می شه خیلی عصبانی شد و گفت حالشو می گیره..

فکر کنم دیگه آخرین پس لرزه بود و اتفاقی نیفته چون واقعا حوصله ش رو ندارم. البته داییم بهم اجازه داده که هر برخوردی دوست داشتم بکنم و هرچی دلم خواست فحش بدم!! :دی

این روزا درگیر یه درس سخت هستم که هر کاری می کنم تموم نمی شه. اسمش هست Taske Based و من واقعا نمی فهممش.

منتظرم ایـــن کتابه بیاد تا اینترنتی بخرمش. دیروز بخش اول ایـــن کتاب رو خوندم. واقعا خوب طراحی شده و می شه باهاش کلی کلمه یاد گرفت. 

دیروزم فقط با درس خوندن و میوه خوردن و اینترنت گذشت. و مامان هم یکی از کتابایی که دارمو خوند و خیلی خوشش اومد.

بازار بورس خیلی بی مزه و حوصله سر بر شده.

همینا.

سوسک، روزی مرا سکته خواهد داد :|

دیشب، یکی از بدترین شبای زندگیم بود. گریه کردنم بابت خیلی چیزا و متاثر از وضع فیزیکیم یه طرف، دیدن اولین سوسک توی این خونه هم طرف دیگه... باعث شد حسابی بهم بریزم. یه سوسک! اونم دقیقا توی دستشویی! هرکسی که منو خوب بشناسه می دونه من از تنها چیزی که می ترسم سوسکه! فرقی نداره زنده باشه یا مُرده. البته از هر سوسکی نمی ترسما! فقط از این سوسک گنده ها! مثلا از آموزشگاه که میام خونه توی راه از این سوسکا می بینیم، سعی می کنم جیغ نزنم ولی به هر حال صدایی مثه جیغ از من خارج(!) می شه و یخ می زنم و قلبم تند تند می زنه!

دیشب هم ساعت 1 با جیغ از دستشویی اومدم بیرون و با چشمای گریون و انگشتام لای موهام و نفس نفس زدن به مامان گفتم سووووسک!!! مامان وقتی رفت دستشویی اصلا خبری از سوسک نبود! انگار سوسکه هم رفته بود پیش مامانشو شاخکاشو گرفته بود توی دستش و گفته بود آآآآآآدم!!

تا صبح نرفتم دستشویی و صبح هم به مامان گفتم بره کل دستشویی رو چک کنه. ولی همش به این فکر می کردم که باید به این ترسم غلبه کنم! آدم که نباید انقد از سوسک بترسه! یه موجود به این کوچیکی( اما سریع و چندش و عوضی) ، که حتی بلد نیس پرواز کنه (پس اون بال هاش برای چیه؟!) و حتی صدا نداره( همینش ترسناکه. موذی پست فطرت) انقد ترس داره؟

آره داره! خیلی بیشتر از اینا داره :((

پریود

الان که دارم اینو می نویسم یه کم از دست مامانم ناراحتم چون خیلی لوس شده. همش دارم نازشو می کشم هر چی می گه قبول می کنم. از جونم واسش مایه میذارم بازم لوسه. قبلا اینجوری نبود. خیلی قوی بود. قبلا من کم می آوردم اون آرومم می کرد. الان بر عکس شده. با این تفاوت که من اون موقع ها حرفاشو قبول می کردم و خوب می شدم. اما اون الان فقط سکوت می کنه. حسادتش نسبت به بعضیا بیش از حد شده. همش غصه می خوره. انگار همش من مقصرم. 

این چیزایی که می نویسم به خاطر مشکل فیزیکی ای که در حال حاضر دارم هم هستا. توی این شرایط آدم هر چیزی رو بزرگتر و ناراحت کننده تر می بینه. 

خودمم آدم گندی ام. مثلا کسی نباید حرفی راجع به بابام یا گذشته م بزنه مگه اینکه خودم بخوام. خودم شروع کنم. یا مثلا جدیدا خیلی از فکرای گذشته توی سرم می پیچه و عصبانیت همه وجودمو پر می کنه. توی تاکسی، توی اتوبوس، یهو از عصبانیت انگشتای پامو تو کفشم فشار می دم و چشامو می بندم. بعدش به خودم میام و سعی می کنم به چیز دیگه ای فکر کنم با همه این حرفا، هنوزم کسی اجازه نداره خودش حرفی رو راجع به گذشته من شروع کنه. مگه اینکه خودم بخوام.

یادتونه یه خانومی بود که تو بورس باهاش آشنا شده بودم و خیلی ازش بد می نوشتم؟ بعدشم چند هفته پیش اینجا نوشتم که باهاش دوست شدم و برام مثه خواهره؟ خب آدرس وبلاگمو بهش دادم. الان دیگه اونم می تونه چرت و پرتای منو بخونه. اسمش ربابه. مثل خواهرمه. شایدم نزدیکتر از خواهر. تو این مدت خیلی باهاش صمیمی شدم. اونقد که نمی تونم تصور کنم نباشه. از آدمای واقعی خوشم میاد.

امروز خیلی کم درس خوندم. حالم از این نوع درس خوندنم بهم می خوره. فردا آموزشگاه تعطیله. خیلی گشنمه. 

می دونم چطوری حالمو خوب کنم. بعد از ناهار یه قسمت از f.r.i.e.n.d.s رو می بینم.

من از هر شرایطی با روی باز استقبال می کنم

وقتی می ری سر کار، کل هفته ت برات اندازه یه روزه. چون هر روز منتظری که زودتر جمعه بیاد. انگار 6 روز از هفته، فقط یک روزه و روز بعدش جمعه ست. اینجوری خیلی زود می گذره و جمعه هم همه کارایی که دوست داری هول هولکی انجام می دی. 

سر کار رفتن خوبه. به آدم حس مسئولیت می ده. مخصوصا وقتی بقیه آدمای خانواده هم از سر کار رفتنت خوشحال باشن. گاهی به این فکر می کنم که نکنه کارم رو به هر دلیلی از دست بدم. مثل 7 ماه اول سال 92. ولی بازم برام مهم نیست که از دستش بدم یا نه. من همیشه یه راهی برای ادامه زندگی اونم به بهترین شکل ممکن پیدا می کنم. از هر فرصتی استفاده می کنم تا به خواسته هام برسم. اگه کارم رو از دست بدم وقت بیشتری برای درس خوندن، کتاب خوندن، انیمیشن، نقاشی، خط، تفریح و نظافت اتاقم دارم. و اگه کار کنم وقت بیشتری برای خوش گذروندن، روز رو با بقیه سپری کردن، پول در آوردن، مفید تر بودن، و  در کار این ها درسو کتاب و ... دارم.

پس هر دو حالتش خوبه.

دیشب خواب بد دیدم. با گریه بیدار شدم. خیلی بد بود!

کسایی که بقیه رو به خاطر خانواده شون سرزنش و تحقیر می کنن، آدمای کوچیک و ضعیفی هستن. من اگر روزی همچین آدمایی رو ببینم هیچ وقت باهاشون معاشرت نمی کنم.