خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

به حرف نیست

همیشه در حال آزمایش کردن بودم. یه حساسیت عجیب به تک تک جمله هات. یه تلاش روزمره برای پیدا کردن علاقه بین حرفات. مثلا مطمئن شم که دوسم داری. مثلا از هر جمله ت هزار جور تعبیر خوب دربیارم. اونم به زور. 

همیشه منتظر بودم. منتظر تر از تو توی جمعه ها. منتظر یه روز خوب که تو خوشحال باشی و بدون دغدغه عقب موندن از سِنِت  و بقیه، تا مثه خیال راحت دراز کشیدنت زیر ستاره ها، بهم بگی دوستم داری. بگی همه ی این مدت دوستم داشتی و می خواستی تا ابد عمرت رو در کنار من بگذرونی و فقط به دلیل یه سری مشکلات اینارو بهم نگفتی. من هر روز منتظر رسیدن لحظه ی راحتی تو بودم و شنیدن این جمله ها. مثل روز بعد از پایان نامه که توی هر تماس تلفنی نیشم تا بنا گوش باز بود که بگی. بگی حالا دیگه خیالت راحته و می تونی بهم ابراز عشق کنی می تونی حالا رازی که توی دلته بگی و اون راز چیزی نیست جز عشق زیادت به من. اینکه دوست داری من مامان بچه هات باشم. اینکه مثلا من و به همه ترجیح بدی. حتی به دخترای چاق و نرم. حتی به مو بورا. حتی به صدا قشنگا و نویسنده ها. به قد بلندا و فرهیخته ها.

همیشه بعد از هر خدحافظی تلفنی به گوشیم نگاه کردم تا شاید اس ام اس بدی و بگی دوستم داری و جز من کسیو نمی خوای یا بگی صدام آرومت می کنه و با من خوشبختی. چه شبایی که گوشی به دست خوابم برد و تا صبح همچین پیامی از تو نیومد.

چه تمرینایی کردم برای ساکت موندن و قایم کردن احساسام. مثلا یاد گرفتم دهنمو ببندم و نگم دوستت دارم چون تو اذیت می شدی. یا مثلا موقع شب بخیر گفتن فقط یک بار بگم شب بخیر تا به نظرت مسخره نیاد. یا اینکه هیچوقت نپرسم چرا وقتی زنگ زدم بر نداشتی یا نپرسم چرا پیام دادم و جواب ندادی... دو سال انتظار. دو سال تمرین.دو سال آزمایش.

می خوام بگم امروز فهمیدم که اشتباه کردم و به جای سرگرم شدن به آزمایش و انتظار و تمرین باید چیزایی که بود رو می دیدم. 

تو جلوی همه اون دخترای چاق و نرم و مو بور و فرهیخته کنارم ایستادی و نشستی و حرف زدی بدون اینکه نگران عکسای آقای عکاس باشی یا فکر کنی می بیننت.

تو فقط واسه اینکه بهم خوش بگذره ساعت ها نخوابیدی تا من همه  ی موزه ها، همه حیوونا و همه جاهای دیدنی رو ببینم و آخر عید بگم "بهترین تعطیلات نوروزم بود".

تو به خاطر دل من رفتی نمایشگاه کتاب و کوله پشتیت رو پر کردی از کتابای دوست داشتنی من و با ذوق واسم آوردیشون.

تو حتی کتابای خودت رو گذاشتی توی کوله ت و گفتی همش مال تو.

تو حتی برات مهم بود که من یه چراغ مطالعه عین توی انیمیشن های پیکسار داشته باشم.

برات مهم بود عود دوست دارم. خودکار دوست دارم. دفتر دوست دارم.

تو نگفتی دوسم داری ولی دوربینم دستت بود و لحظه به لحظه ازم عکس گرفتی. نگفتی کنارم خوشبختی ولی کنار دره روی یه کوه بلند واسم جوجه خریدی چون هوس کرده بودم.

تو رو چمن رو به روم نشستی و نترسیدی ببیننت.

تو خیلی کارای دیگه کردی. کارایی که نمی تونم دونه دونه بنویسمشون ولی معنی همشون دوست داشتن بود و من احمق بازم دنبال دوست داشتن بین حرفات بودم.

اتاقم پر از کادو های توئه. کادو های یهوییت. یواشکیت. سورپرایزیت.

.

.

.

دو سال گذشت و من تازه فهمیدم دوست داشتن به حرف نیست! 

نظرات 3 + ارسال نظر
vahid 16 مرداد 1394 ساعت 21:19 http://vahidmahmoodiyan.blogsky.com

با سلام و عرض ادب و احترام
وقتی با عقلت کسی را دوست داشتی بِدُن همه چی اوکی میشه
مستدام باشید و پیروز

بله

بانوچه 18 مرداد 1394 ساعت 17:34 http://banoooche.blog.ir/

اینجور دوست داشتن ها واقعی ترن... مبارکت باشه

مبارک صاحابش باشه

سحر 24 مرداد 1394 ساعت 10:12 http://sin-alef.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد