خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

دریل، رباب، خواهرش و مهرسا عشق من

باید می رفتم پیش خانم دریل تا ازم خون بگیره! فکر کن جونتو بدی دست دشمن دیرینه ت! با اینکه کلی سرم غر زد و هی گفت درست بشین و حتی بهم گفت "خفه شو" ولی انصافا خوب خون گرفت! بهش گفتم حاضرم هر روز بیام اینجا ازمایش خون بدم. بعدش همکارش از جلومون رد شد به خانم دریل گفت چقد بنفش به دوستت میاد(آخه مانتومو در آورده بودم). بعد خانم دریل با دهن کج بهم گفت میگه بنفش بهت میاد. می خواستم بگم قرمز بیشتر بهم میاد که دیگه مامان اومد و باید می اومدیم خونه. مامان رفت خرید و منم توی راه برای رباب یه قوری کوچولو خریدم و برای مهرسا(دختر رباب، و در واقع عشق من) ماژیک خریدم و بعدش اومدم خونه با هزار بدبختی کادوش کردم! آخه کادو کردن بلد نیستم! فقط ته کاغذ کادورو تا می کنم و چسب می زنم.

ساعت 3.30 با مامان رسیدم سر قرار. قبلش رباب پیام داده بود که یه کم دیر می رسن ولی من ندیده بودم. رو نیمکت نشستیم که دیدم رباب داره میاد. چهره ی رباب خیلی آرومه. یعنی وقتی نگاش می کنی حالت خوب میشه. از دور دیدمش به مامانم گفتم ربااااااب اووووومد. سریع رفتم بوسش کردم و بعدش دیدم که رو صورتش مارک زدم :دی پاکش کردم بعد خواهرش و مهرسا اومدن پیشمون. مهرسا پیرهن سفید پوشیده بود و موهاشو باز گذاشته بود. وقتی مهرسا رو می بینید اول از همه به خودتون می گید وااااای موهاشو ببین!!! صاف و بلنده. بعدش چشماش و خنده ش. یه جوری ناز می کنه آدم دلش می خواد بخوردش! حیف که تو خیابون بودیم ! تازه هر بچه ای رو ببینه بهش می گه "دوست". هرچی اصرار کردم بریم خونمون، رباب خانوم قبول نکرد! هی گفت دفعه ی بعد میایم. ولی واقعا اگه از این به بعد نیاد خونمون، باهاش برخورد جدی می کنم!

رباب کاملا با نگاهش حرفشو می رسونه. یعنی وقتی چپ چپ به آدم نگاه می کنه، دیگه تا قضیه رو می شه رفت. از وقتی که رباب اینارو دیدیم، مامانم همش داره تعریفشونو می کنه.هی می گه چقد خوبن. چقد رباب فلان. چقد مهرسا...  اولش خوشم می اومدا. ولی الان دیگه داره حسودیم می شه! هی می گه رباب هی می گه مهرسا! پس من چی؟!

به هر حال آرزومه که از این به بعد رباب و مهرسا و بقیه اعضای خونوادشو خونمون ببینم. این آرزو کاملا اجباریه و اگه رباب این کارو نکنه، می کشمش.

راستی رباب بهم یه گردنبند و یه گوشوار و یه عالمه شکلات سنگی داد. تازه یه روزی انتشارات کوله پشتی گفته بود بسته های مجانی کتاب میخواد بده. من به رباب گفتم. اونم رفت برا هر دومون گرفت. کتاباش بد نیست. باید کم کم بخونمشون.

امروز روز آخر تعطیلاتم بود. نقاشی کردم. ورقه تصحیح کردم و سریال big. ban.g theory  رو تا آخر فصل یک دیدم و کلی با برنامه memrise کار کردم.

خب گفتم memrise! نمی دونم می شناسیدش یا نه. ولی احتملا پست بعدی این وبلاگ، معرفی memrise باشه.


+ این رباب همونیه که من دلم نمی خواست باهاش دوست شم! همونی که حرص می خوردم وقتی پیاماشو می دیدم! الان باورم نمی شه این همه دوسش دارم! این همههه دوس دارم که بیاد خونمون. نه فقط یه بار! همیشه بیاد. می خوام فکر کنه من خواهرشم! رباااب! لطفااااا!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد