خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

مسخره

دلم تنگ شده برا اون روزایی که منو مامان تو یه اتاق زندگی می کردیم. وقتی گریه م می گرفت باید صبر می کردم شب بشه و گریه کنم تا مامان نبینه. یا اگه خیلی حیاتی بود باید میرفتم دستشویی و به اندازه یه دستشویی رفتن گریه می کردم. بعد تصمیم می گرفتم عوض شم. تصمیمای خیلی گنده. قرار بود خیلی درس بخونم و تو دانشگاهای خیلی خوب برم. اون موقع فکر می کردم بهترین شغل برام استاد دانشگاه بودنه. به خودم میگفتم فلان استاد ریغو چطوری تونست هیئت علمی بشه منم می شم. خیلی درس می خوندم و فکر می کردم وقتی 26سالم بشه وارد یه رابطه ی عاشقانه میشم. نمی دونم چرا عدد 26رو انتخاب کرده بودم. کلی تمرین می کردم که وقتی طرف ازم خواستگاری می کنه سریع بهش جواب مثبت ندم و ادای اینایی رو درارم که می خوان بیشتر فکر کنن :)) فکر می کردم خیلی پولدار می شم. یه خونه بزرگ با یه تراس گنده می خرم. توی یه شهر بزرگ. سه تا بچه به دنیا میارم و هیچ مشکلی هم ندارم. 

شبایی که نا امید می شدم آهنگ" یه مدت می خوام ول کنم زندگی رو " گوش می دادم و به خودم می گفتم از فردا دیگه هیچ حسی ندارم. در صورتیکه داشتم. هیچوقت نتونستم زندگی رو ول کنم. اون روزا بزرگترین تفریحم انلاین بودن تو یاهو بود. بزرگترین دغدغه م عکس گوشه  ی آیدیم. وبلاگم پر از خاطرات شیطنت هام با آرام بود. منو آرام ترم هفت و هشت رو بلعیدیم. ثانیه به ثانیه ش رو زندگی کردیم.

چقد یهو همه چی عوض شد. الان تو یه خونه ای هستم که می تونم هرموقع دلم خواست گریه کنم. درس نمی خونم. هر روزم به طرز ترسناکی پوچ می شه. تصمیمای گنده نمی گیرم. آرزوهام بیشتر منو می ترسونن.  بزرگترین دغدغه م انتخاب آهنگ مناسب حالم و بزرگترین تفریحم راه رفتن توی هال و با هندزفری اهنگ گوش کردن از ساعت 12 شب به بعده. روزی سه تا کلاس دارم و بین کلاسام به اندازه ی یک ربع استراحت و درگیری فکری.

دلم میخواست الان رو چرخ و فلک بودم. بالای بالا. می دونم که شبا لامپاش روشن می شه. آروم می رفتم بالا و اون بالا اصلا به زمین نگاه نمی کردم. شیرموز بستنی می خوردم و هایده گوش می دادم و حتی باهاش می خوندم" خودت یه روز می فهمی من واسه تو چی هستم" و بعد سرمو تکون می دادم و می گفتم به به لامصب چه صدایی داره. بعد برقا می رفت و من اون بالا  می موندم. دو ساعت! (مثلا دیگه) . بعدش اون بالا تو تاریکی می خوابیدم. 

نظرات 4 + ارسال نظر
نرگس 18 اردیبهشت 1395 ساعت 00:28 http://notiar.blogsky.com

دلتنگی، گریز ناپذیره

خیلی ارتباط برقرار کردم با فضای پستت...

neda 18 اردیبهشت 1395 ساعت 15:45

همیشه "رسیدن" گند می زنه به همه چیز، انگار همیشه باید یه دست نیافتنی باشه تا پشت سرش شوقی باشه

نرسیدم که
نرسیدم و شوقم رفت

دختر بهمنی 18 اردیبهشت 1395 ساعت 23:06 http://dokhtarebahmani.blogsky.com

زندگی دیگه

هیچکس 20 اردیبهشت 1395 ساعت 12:54 http://manobaran25.blogsky.com

سلام...
چروخ و فلک ..رفتن برق..موندن تو تاریکی اون بالا...وایییی چه هیجانی داره

اوهوم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد