خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

زمستونی

صبح ساعتی که میخواستم بیدار نشده بودم و این باعث می شد یه کم اوقاتم تلخ باشه در حالیکه چشمام رو به زور باز می کردم سعی می کردم با نگاهم به مامان بفهمونم که تلویزیون رو با صدای بلند روشن کنه تا خواب از سرم بپره اما مامان بی تفاوت بهم خیره شده بود و معنی نگاهم رو نمی فهمید. نیم ساعت طول کشید تا بتونم سر جام بشینم و تصمیم بگیرم برم دستشویی. صبحونه ی کوچیکی خوردم و سعی کردم به ضرر بزرگی که یه عرضه اولیه بورسی به من که نه، در واقع به سودم زده، فکر نکنم. با گوشه ی کف پام تا اتاقم رفتم تا سرمای سرامیکو کمتر حس کنم. پیانو مثل همیشه منتظرم نشسته بود. روی صندلی درب و داغون اتاقم که مناسب پیانو نبود نشستم و شروع کردم به تمرین قطعه ی موج های خروشان. بر خلاف اسمش، قطعه ی آرومی بود و تونست موج های خروشان قلبم رو آروم کنه. همزمان با تمرین، به ته مونده ی ناچیز حساب بانکیم فکر می کردم و اینکه شاید الان وقت مناسبی برای یکسری خرید ها نبود. چند تا ضربه ی محکم از روی عصبانیت به کلاویه ها زدم و از جام بلند شدم. وضعیت آدمی که هر روز می رفت سر کار نباید اینطور می بود! این عین بیگاری بود و من جز اطاعت از قدرتی که ما رو زنده به گور می کرد کاری از دستم بر نمی اومد. تقریبا می شه گفت که ناهار رو بلعیدم و حتی آخرش ناراحت شدم که چرا سیر شدم. بدون اینکه به شکم گنده م و تضادش با هیکل نحیفم فکر کنم یه مسواک سه دیقه ای زدم و کنار بخاری لم دادم و کتاب مورد علاقه م رو باز کردم. هر چند دقیقه یک بار به ساعت کوچیک روی میز تلویزیون نگاه می کردم از دویدن عقربه های بی رحم عذاب می کشیدم. از پشت پنجره ی بزرگ و نه چندان محکم هال، صدای زوزه ی باد و شلاق قطره های بارون روی سایه بون به گوش می رسید. فکر اینکه من باید توی این هوا سر کار برم و آخرش هم نتونم با ته مونده ی حسابم یه آب نبات بخرم نمی ذاشت از کتاب خوندن لذت ببرم. بالاخره ساعت دو و نیم شد و باید مثل هر روز لیوان  خنک چای رو سر می کشیدم و بقیه شکلات توی دهنم رو از پنجره تف می کردم تو کوچه. توجیه این کارم این بود که مورچه ها هم گاهی باید یه غذای شیرین و خوشمزه سر راهشون ببینن. سریع لباسامو پوشیدم و با عصبانیت چترمو برداشتم به طرف آموزشگاه حرکت کردم. سالها بود که دستکش نداشتم. مامان از اینکه من همش دستکش هامو گم می کردم خسته شده بود و منم بهش گفته بودم اصلا دیگه دستکش نمی خوام. اما توی این هوا تنها چیزی که نمی شد گم کرد دستکش بود.دست راستمو توی جیبم مشت کردم و با دست چپم چتر و گرفتم. تند تند نفس می کشیدم از بخاری که از دهنم بیرون می اومد متنفر بودم. دست چپم بی حس شده بود و باد با فشار چترمو کج می کرد. کم کم حس کردم جورابام خیس شده. مرگ راحت تر نبود؟ تو همین فکر بودم که یه تاکسی بوق زد. با عجله سوار تاکسی شدم و چند دقیقه بی حرکت موندم تا درد انگشتام که بخاطر گرمای بخاری بود کم تر بشه. دماغمو کشیدم بالا و مثل همیشه با صدای نازک گفتم "مرسی پیاده می شم". صدام رو نازک می کنم تا دخترونه تر به نظر برسه. این دفعه دست چپم رو توی جیبم مشت کردم. از جلوی مغازه های نزدیک آموزشگاه رد می شدم و توی دلم بهشون فحش می دادم که کنار بخاری نشستن و همه ی روز رو اونجا می گذرونن. تا چند وقت پیش موقع رد شدن از جلوشون، آروم تر پلک می زدم تا مژه هام قشنگ تر به نظر برسه و سعی می کردم قوز نکنم و شبیه معلمای با تجربه باشم چون فکر می کردم اگه یکی از این مغازه دارا مخصوصا اونایی که لوازم تحریری دارن و خونه شون همون دور و براست عاشقم بشن دیگه مجبور نیستم هر روز برم سر کار و حتی می تونم توی اون مغازه بشینم و به آدما و بخاری که از دهنشون در میاد نگاه کنم. یا اگه هم می رم سر کار، لازم نباشه راه زیادی رو طی کنم.اما حالا همه چیز فرق می کرد. کسی که عاشقم بود و می خواست باهام ازدواج کنه  خونه ش خیلی دور تر از محل کارم بود. خیلی دور تر از اینجا. لوازم تحریری نداشت و لازم نبود جلوش آروم پلک بزنم یا خوب راه برم. می تونستم  جلوش فین کنم، هپلی باشم یا حتی ریملم دور چشام پخش شده باشه. همه ی این شلوغی های توی مغزم وقتی رسیدم آموزشگاه تموم شد و باید می رفتم توی کلاس و بچه های شیطون مردم رو چند ساعت تحمل می کردم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد