تا بیست سالگیم، بابام با ما بود. توی اون 20 سال، 200 بار رفت. 200 بار یه کوله ی مسخره رو مینداخت روی زمین، لباساشو از توی کشو پایینیه که مال خودش بود می ریخت وسط اتاق، یکی یکی تا می کرد و مینداخت توی کوله. من و مامان هم رو به روش نشسته بودیم و نگاهش می کردیم. اوایل گریه می کردیم، خواهش می کردیم نره. اون می خندید. می گفت شما به درد من نمی خورین. بعدنا وقتی می خواست بره فقط نگاش می کردیم، حرفی نمی زدیم.. بعدَن تَرِش وقتی می خواست بره می گفتیم دیگه نیا. و بعدَن ِ بعدَنش خودمون رفتیم.
برای یک دختر هیچی بدتر از یک پدر بد نیست.
برای یه دختر ضعیف آره
ولی برای یه آدم پر انرژی و قوی مثه من نه
من وقتی نوزده سالم بود بابام از خانه رفت و الان که بیست و هفت سالمه هیچ وقت دیگه سراغمو نگرفت و ندیدمش. بیخیال.
خیلی خوبه تبریک میگم