خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

خواستگاری :))

دو هفته پیش محمد(دانش اموزم) سه تا کتاب حسنی برام آورد تا با خط بریل براش بنویسم. میخواد ترجمه شون کنه. امروز یکیشو بهش دادم. یه کتاب رو تونستم تو یه روز بنویسم چون خیلی کوتاهه. و چون تو این مدت همش یا نقاشی کردم یا کارای دیگه نتونسته بودم انجامش بدم. خیلی خوشحال شد و منم از خوشحالیش خوشحال شدم.

هفته پیش محمد بهم گفت که وقتی بزرگ شه میخواد با من ازدواج کنه. گفت بعد از دانشگام وقتی وکیل بشم میرم تهران. تورو هم می برم چون میخوام باهات ازدواج کنم. بهش گفتم متاسفانه 12 سال ازش بزرگترم و فکر نکنم خیلی جالب باشه که با هم ازدواج کنیم. یه کم سکوت کرد و گفت پس  با آنا(دختر پسر خالش که یه سالشه) ازدواج می کنم. گفتم یعنی انقد راحت یه زن دیگه پیدا کردی؟ گفت خب چیکار کنم بالاخره باید یکیو بگیرم دیگه:))

بعد بهم گفت بیا سلفی بگیریم. محمد موقع عکس گرفتن نمی دونه باید کجارو نگاه کنه با این حال عکس قشنگی شد و هر دومون تو عکس لبخند میزنیم. 

دو جلسه ست که خودم کفششو می پوشونم تا خواهرش زیاد زحمت نکشه. چون واقعا همه کارای محمد با مامان و خواهرشه. موقع کفش پوشوندن چون خودم همش چپ و راست و قاتی می کنم با یه دست اروم میزنم روی پاش و میگم اول این پاتو بیار بعدشم چسب کفششو می بندم. چهار تا بوسش می کنم و خدافظی می کنیم.

نظرات 2 + ارسال نظر
neda 5 آذر 1394 ساعت 14:00

بهاره 13 دی 1394 ساعت 11:19

مهربون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد