با قسمت پنجم آنه شرلی گریه کردم. وقتی ماریلا قبول کرد که آنه شرلی رو به فرزندی قبول کنن، آنه شرلی خیلی خوشحال شد و تصور کرد توی یه گل دراز کشیده. دلم سوخت چون از اینکه به فرزندی قبول شده خوشحال بود. با اینکه خیلی هم چیز ناراحت کننده ایه.
وقتی یه ادم تو شرایط بده، می تونه از یه موضوع تلخ یا کوچیک هم لذت ببره..
.
.
غم انگیزه.. ولی یه کمی هم جالبه. من خیلی این حسو تجربه کردم.
ثنا اون e اخر اسم "آن شرلى" خونده نمیشه به نظرم ، نه؟((:
تو قسمت اولش وقتی خودشو به ماریلا معرفی میکنه میگه لطفاe آخر اسممو بگین. چون از آن خوشم نمیاد.
:))
اون موقع که میدیدم ناراحت شدم نه به خاطر اینی که تو گفتی. واسه این که فکر میکرد به فرزند خوندگی قبولش کردن ولی در اصل بردنش که تو خونه کار کنه کمک کنه. عوضیا
:)) نه طفلیا بهش می رسن