سه تا فلش شونزده گیگ دستمه و دارم برای همکارا انیمیشن می ریزم. روز آخر کلاسای ترمیه. تعطیلات دوست داشتنی شروع می شه. همه چی خیلی عالی پیش می ره. هوا بارونیه ولی مهم اینه که دل من حسااابی آفتابی و گرمه.
بعضیا فکر کرده بودن که کسی من رو ناراحت کرده که اون پست رو نوشتم. نه دوستان. گاهی فکر خود آدمه که باعث عذاب می شه. ولی در حال حاضر حالم بسیار خوبه.
چند شب پیش با همکارا رفته بودیم کافه. تولد یکیشون بود. اصلا از این جور جاها خوشم نمیاد. اینکه بشینم پشت میز و یه منو بگیرم دستم و بعد سفارش یه چیز اجق وجق بدم! من دلم میخواد برم تو یه مغازه کوچولوی معمولی و بگم شیرموز میخوام. به هر حال به پیشنهاد همکارم شکلات گلاسه خوردم. بد نبود. یعنی امکانش هست که بازم برم همونجا و همین سفارشو بدم.
بین عکسای دسته جمعی چند تا عکس هست که همکار بدون هماهنگی و یهویی گرفته.یعنی حواسمون جای دیگه دی بوده. چهره م بسیار توی این عکسا غمگینه! خودم هم تعجب کردم! دقیقا هم همون شب اومدم و اون پست رو نوشتم.
اما الان که عالی ام. و نمی دونم کدوم کتابو بخونم. باید همه کتابارو تو تعطیلات قورت بدم!
منم انیمیشن
دوست قدیمی من