خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

محمد

امروز با محمد (دانش اموز نابینام) کلاس داشتم. برای اولین بار خواهرش پیشمون نموند و من باهاش تنها بودم. من و محمد تنها! دیگه می تونستم هرچقد دلم میخواد نگاش کنم. به چشماش و حرکت سیاهی چشمش که بی اراده اینور اونور می ره. به دستای تپلوش. بهم می گفت ثنا جون من چرا انقد باهوشم؟ چرا انقد می فهمم؟ :))))) با هم چای خوردیم. از چند سال دیگه حرف زدیم. خوبی محمد اینه که نمی ذاره سکوت برقرار بشه. همیشه یه حرفی برای گفتن داره. گفت تو جشن نامزدی خواهرش با دختر عمه ش رقصیده. دلم میخواست یه اهنگ بذارم بگم با هم برقصیم ولی اگه اینکارو می کردم حتما فکر می کرد دیوونه ام. گفت قراره از این شهر برن. ولی بازم میاد پیشم. نمی دونم چطوری میخواد اینکارو کنه. راهشون خیلی دور می شه. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد