خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

لاهیجان

دیروز با همکارا رفتیم لاهیجان. مامانم چون همکارامو می شناسه و کاملا ازشون مطمئنه اصلا مخالفت نکرد. من تاحالا لاهیجان رو ندیده بودم. فوق العاده بود. با ماشین رفتیم بالای کوه و بعدش اونجا سوار تله کابین( املاشو بلد نیستم) شدیم. چون تاحالا همچین چیزایی رو امتحان نکرده بودم نمی دونستم که از ارتفاع می ترسم یا نه. فکر می کنم بلند ترین جایی که تاحالا رفته بودم، بعد از درخت توت حیاط قبلیمون،کابینتامون بود. برا همین موقع سوار شدن هیچ حسی نداشتم و بعدش که ارتفاع زیر تله کابین رو دیدم تازه فهمیدم چه غلطی کردم. هم عکس می گرفتم و هم دستام می لرزید.همکارم ازم فیلم می گرفت و می گفت اینو نشون مامانت بده ببینه چقد می ترسی. من همش به همکارا می گفتم تکون نخورید سقوط می کنیم :)))) بعدش رسیدیم به کوه اونوریه و اونجا تاب بازی کردیم و سوار الا کلنگ(املای اینم بلد نیستم) شدیم و از این چرخ و فلک کوچولو ها هم نشستیم. جاتون خالی ناهار هم خوردیم و دوباره با تله کابین برگشتیم رو کوه قبلیه. همه جا بوی چای می اومد و من همش فکر می کردم اگه یه باغ چای داشتم حتما همشو خودم می خوردم. ادمایی که داشتن چای می چیدن(یا به قول بعضضیا می چیندن) از بالا اندازه مورچه بودن و کیسه هاشون خیلی دراز بود و حرفه ای هم می چیدن. یعنی با قیچی می چیدن خودش می رفت تو کیسه. بعد من  هی فکر می کردم اگه سقوط کنیم اینا تا چند روز سوژه واسه حرف زدن دارن و با اب و تاب تعریف می کنن که چهارتا خانم چند روز پیش اینجا ترکیدن. تازه اون قسمت از چایی ها خونی می شد. اه ولش کن. خب دوباره برگشتیم رو کوه اولیه.

من از بچگی ارزوم بود که سوار این چرخ و فلک گنده ها بشم. ولی از بقیه وسایلای شهربازی اصلا خوشم نمیاد. با اینکه خیلی می ترسیدم ولی سوارش شدیم. ببین یعنی اون بالا لاهیجان زیر پامون بود. حاضر بودم تو تله کابین زندگی کنم ولی اون لحظه اونجا نباشم :)) ولی دور دوم دیگه تقریبا ترسم ریخته بود. بعدش از بالای کوه اومدیم پایین. یعنی از پله ها. هزاااارتا پله. حتی بیشتر. وسط راه هم یه کم دراز کشیدیم پشت درختا و میوه خوردیم و اهنگ گوش دادیم. بعدم کوکی خریدیم و بازم یه چیزایی خوردیم و اوووووومدیم خوووونه.

الان هم خاله جاناینجا هستن. بهش عکسای دیروزو نشون دادم. اخرش گفت این عکساتو بذار توی اینستاگرام شاید یکی عاشقت بشه. انقدر خودتو قایم نکن :| بهش گفتم خاله من اگه این روزا بعد از غذا درد می کشم همش تقصیر توئه. اونم خندید :)) 


نظرات 3 + ارسال نظر
بیتا 17 اردیبهشت 1395 ساعت 19:38

به به عجب جای با صفایی .همیشه به تفریح به خاله جان بفرمایید ما شمارو ندیده دوستتون داریم خیالشون راحت

مرسی
خاله جان می فرمایند دوست داشتن بدردشون نمی خوره بفرمایین خواستگاری

فرزانه 17 اردیبهشت 1395 ساعت 21:10

امیدوارم همیشه خوش باشی

مرسی همچنین :*

Parastesh 20 اردیبهشت 1395 ساعت 12:50

سلام ثناییی جون خوفی آبجی
پس لاهیجان بودی چجور بود ؟!
شهرش چجور جایی بود خوب بود یا بد ؟

خوب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد