خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

من خوشبختم

بعد از دو ساعت حرف زدن با مامان جهت راضی کردنش به دست کشیدن از من، می گه: تو خیلی کتاب خوندی مغزت گنده شده زیاد می فهمی.

همیشه وقتی یه خواستگار میاد ما تا یه مدت تو خونه برنامه داریم. چون من ندیده گفتم نه. و مامان میگه اول ببین بعد بگو اره یا نه. و خب بهش می گم اخه کسی حاضره یه خواستگارو ببینه که حاضره ازدواج کنه. من که الان خیلی حالم خوبه. خوشبختم. جلوی در تراس می خوابم. زیر پنجره دراز می کشم باد خنک میاد من فرار از زندان می بینم و چیپس و گیلاس می خورم :| هرکتابی رو که دلم بخواد دارم. من خوشبختم. اما می گه اینا خوشبختی نیست... مامان خوشبختی منو نمی بینه! انگار متوجه نیست وقتی من می تونم راه برم و هایده بخونم پس یعنی خوشبختم. انگار متوجه نیست وقتی من دو تا هندزفری دارم و کلی کتاب گرامر نخونده و کلی خودکار از هر رنگی که دلتون بخواد خوشبختم. بابا!! من خیلی خوشبختم. چون یه جایی رو می شناسم که بستنی هاش حرف نداره. چون وقتی قرص می خورم دیگه بعد از غذا هیچ دردی رو تحمل نمی کنم. چون الان یه بستنی تو یخچاله! من خوشبختم... چرا مامان نمی فهمه؟ پس خوشبختی یعنی چی؟ شوهر؟ خوشبختی یعنی ازدواج؟ پس چرا من انقد حالم خوبه؟ چرا به زور جلو خودمو می گیرم که نرقصم؟؟؟؟؟ :/

نظرات 2 + ارسال نظر

مطلب جالبی بود

عه؟

اگه اینقدر که میگی خوشبختی پس خیلی خل هستی اگه ازدواج بکنی

دقیقا همینطوره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد