خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

خوشبختیتون آرزومه

دارم به موسیقی سکوت گوش میدم. برای این کار کافیه هندزفریتون رو بذارید توی گوشتون و هیچ آهنگی رو پلی نکنید.
آخرای نود وپنجه. اومدن سال جدید همیشه برای من برابر با یک سال بزرگ شدنه(بخاطر تولدم). سال 95 پر از فراز و نشیب بود برام. بزرگترین اتفاقای زندگیم تو همین سال افتاد که یکیش پیانو بود و یکیش کوتاه کردن موهام و چیزای دیگه. به نیمه ی اول سال که نگاه می کنم باورم نمی شه که زنده موندم! بدترین شرایط رو گذروندم. تابستونش به جز تیر ماه، عذاب آورترین تابستون عمرم بود. شبایی که روی تخت می نشستم و گریه می کردم، آرزوی مرگ می کردم، تا خود صبح اشک می ریختم هرگز یادم نمی ره. عکسایی که متاسفانه تو اون روزا از خودم گرفتم پاک شدن. قرار بود تا ابد نگهشون  دارم چون با نگاه کردن به اون عکسا می شد ساعت ها به حال من گریه کرد. اما همه چیز با کوتاه کردن موهام و پیانو خریدن عوض شد. دیگه می دونستم چرا باید از خواب بیدار شم. دیگه زندگیم شد نگاه کردن به نت ها و تکون دادن انگشتام رو پیانو. اونم چند ساعت. با این حال روزای سخت هنوز کمی ملموس بودن. فکرای وحشتناک اونقد اذیتم می کردن که تصمیم گرفته بودم اصلا فکر نکنم. بیشتر از دو روز دیگه، به آینده فکر نکنم. برنامه ریزیام فقط برای 48ساعت بعد باشه. این در حالی بود که شبا رو بالش خیس می خوابیدم. تا اینکه روز 16دی تصمیم گرفتم بمیرم. نه اینکه خودمو بکشم! توضیحش خیلی سخته. فقط در این حد می تونم بگم که همه چیم تموم شده بود. و 17 دی دوباره متولد شدم. تو یه شب به همه ی ارزوهام رسیدم. انگار چند سال تو چند ساعت گذشت و من دیگه اون آدم سابق نبودم و فکر کردم این آخرین حس قشنگ زندگیم می شه که چند روز بعدش یعنی 24 دی ماه، همه چی توی قلبم، روی دستم، توی چشمام، لای موهام، توی صدام، توی تک تک سلولای بدنم... ثبت شد. سال 95 از نظر کاری هم خیلی خوب و هم خیلی بد بود. از نظر مالی، هیچ فرقی نکرد. مثل همیشه بود.
می تونم بگم که بدترین ماه  های سال 95، شهریور و اسفند هستن. بهترین ماه هاش مهر و دی.
مردن برای آدمایی مثل من، اون چیزی نیست که تو بدن هر موجود زنده ای یه روزی رخ می ده. مردن برای آدمایی مثل من می تونه قبل از کار افتادن قلب هم رخ بده. ادمایی مثل من علاوه بر اینکه خیلی خوب بلدن زندگی کنن، با همون مهارت هم می میرن. ما مردن رو خوب بلدیم و اینجای خصوصیتمون قشنگه که نه تنها خودمون انتخاب می کنیم چطور زندگی کنیم بلکه خودمون هم مردنمون رو تعیین می کنیم. نه مثل سوسولا دچار مرگ تدریجی می شیم، نه اون قدر نسبت به اطرافیانمون بی رحمیم که خودمونو بکشیم. و یه چیزی که همیشه برام جالب بوده اینه که درست زمانیکه که ما به مرگ فکر میکنیم، خیلیا اون لحظه دارن بهترین لحظه های عمرشون رو می گذرونن. و بعد تصور می کنم که بهترین لحظه های عمرشون که همین الان تو این لحظه اتفاق می افته چی می تونه باشه؟ بیایم تصور کنیم که همین الان دو نفر که سال ها عاشق هم بودن، دارن همو می بوسن. همین الان یه بچه ی خیلی ناز به دنیا اومد. یکی به یکی دیگه گفت دوستت دارم. یکی فهمید تو رشته ی مورد علاقه ش قبول شده. یکی داره با خوشحالی می رقصه، یکی همین الان کلی کتاب خرید، یکی نقاشیش تموم شد، یکی کلی سود کرد، یکی حقوقش واریز شد، یکی فهمید بارداره، یکی تو بغل کسی که دوسش داره خوابش برد، یکی داره تو استخر زیر آفتاب شنا می کنه، یکی داره خیلی عالی پیانو می زنه، یکی برنامه ریخته فردا با کسی که دوست داره بره کوه، دو نفر الان به هم قول دادن تا ابد با هم می مونن، یکی تو یه قرعه کشی بزرگ برنده شد، یکی همین الان تو بغل مامان و باباشه و هزار تا اتفاق خوب دیگه که با فکر کردن بهشون هم قلبمون تندتر می زنه. برای همشون خوشحالم و امیدوارم زندگیشون پر از این حسای قشنگ باشه و من ازشون بنویسم.
شب بخیر دوستای گل

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد