خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

من و دریا

صدای گریه ی خاله م رو پشت تلفن شنیدم که از بیمارستان زنگ زده بود اونطوری بخاطر شوهرش ناراحت بود و اشک می ریخت. برام مهم نبود تولدمه یا سیزده بدره یا هر کوفت دیگه ای. مهم خاله م بود و اشکایی که روی صورتش می ریخت. اینکه ساعت پنج صبح چه فاجعه ای رو دیده. چقدر ترسیده. چجوری دوییده در خونه همسایه ها و کمک خواسته. چجوری نشسته توی امبولانس..چه فکرایی کرده. به مامان و باباش که خیلی سال پیش مردن فکر کرده؟ به خواهر و برادراش؟ به بچه ای که می تونست داشته باشه و نداره؟ به من؟
دیگه نتونستم تحمل کنم. به بهونه ی بستنی خریدن، از خونه زدم بیرون. هوا بارونی و بادی بود و دستام یخ زده بود. به زور چترو نگه داشته بودم. جایی جز دریا به فکرم نرسید. با اینکه باد از همون سمت میومد و گردنمو و صورتم داشت منجمد می شد، رفتم. می دونستم اگه مامان بفهمه قراره تنهایی برم کنار دریا، اونم تو این هوا، حتما کلمو می کنه. ولی رفتم. موجای وحشتناک و صدای بلند دریا ارومم می کرد. می تونستم حس کنم داره باهام همدردی می کنه. با هر فکر من، موجشو می کوبید روی ساحل و با من اشک می ریخت. خوب که خالی شدم، برگشتم خونه. انگار همه غمامو ریختم توی دریا. سبک شده بودم.